فلانری اوکانر در ۱۹۲۵ در امریکا به دنیا آمد و در سیونهسالگی در ۱۹۶۴ مرد. نویسندهی بسیار تأثیرگذاری بود که خوشبختانه بخشی از آثارش به فارسی ترجمه شده. او که تا پایان عمر مجرد زیست و عاشق مادر و پرندگانش بود زبان مردم کوچه و بازار را مثل زبان روشنفکران میشناخت. داستان «سلمانی» از مجموعه داستانهای کوتاهش با عنوان «چرا این ملل در اغتشاش» انتخاب و برگردانده شده است.
***
وضع لیبرالها در دیلتن سخت است.
بعد از انتخابات مقدماتیِ دموکراتها بود که ریبر سلمانیاش را تغییر داد. سه هفته پیش از آن، سلمانی، همانطور که ریش ریبر را میتراشید، از او پرسیده بود: «به کی رأی میدهید؟»
ریبر جواب داده بود:
– دارمون
– طرف سیاها؟
ریبر که تو صندلی دستهدار فرو رفته بود از جا جهید. انتظار چنین حملهای را نداشت: «نه.» این جواب را داده بود. اگر غافلگیر نشده بود میگفت: «نه طرف سیاهام، نه طرف سفیدها.» این جواب را قبلاً به جیکوبس، استاد فلسفه، داده بود و ـ برای آنکه متوجه بشوید وضع لیبرالها در دیلتن چقدر سخت است ـ باید اضافه کنیم که جیکوبس (مردی باتربیت و تحصیلکرده) زیر لب گفته بود: «موضعگیری چرت.»
ریبر برای مقابله گفته بود: «چطور مگر؟» میدانست که میتواند جیکوبس را در استدلال منکوب کند. جیکوبس جواب داده بود: «چیزی نگفتم.» کلاس داشت. ریبر به خودش گفت کلاسهای جیکوبس اغلب زمانی از آسمان نازل میشوند که قصد دارد سر بحث را با او باز کند.
«نه طرف سیاهام، نه سفیدها» این جواب را باید به سلمانی میداد.
سلمانی خط قشنگ و واضحی در صابون کشید و تیغ ریشتراش را روی صورت ریبر تنظیم کرد و حرفش را از سر گرفت: «باور کنید حالا دیگر فقط دو طرف داریم؛ سفیدها و سیاها. فقط باید مبارزهی انتخاباتی را دید، کاملاً تو چشم میزند. میدانید هاک چه میگوید؟ میگوید اینها صدوپنجاه سال پیش عقبِ سرِ هم میگذاشتند تا همدیگر را بخورند، با سنگهای قیمتی پرندهها را هدف میگرفتند، اسبها را با دندان پوست میکندند. مگر در آتلانتا نبود که کاکاسیاهی وارد سلمانی سفیدها شد و گفت «برای زدن موهام اومدم». پرتش کردند بیرون، این را گفتم تا به شما نشان بدهم اوضاع از چه قرار است؛ بفرمایید! ماه پیش در مالفورد سهتا از این شغالها به سفیدپوستی تیراندازی کردند و نصف مالواموالش را بردند. میدانید حالا کجا هستند؟ راحت تو زندانِ ناحیه آب خنک میخورند، خوردوخوراکشان هم عین رئیسجمهوره. البته پیش میآید که در غلوزنجیر خودشان را کثیف کنند یا یک آدم عشقِ سیاه از آنجا بگذرد و از دیدن سنگ شکستنشان دلش بسوزد. اما من باید یک چیزی به شما بگویم، تا وقتی از شر این دایههای دلسوزتر از مادر خلاص نشدهایم و کسی را گیر نیاوردهایم که این کاکاسیاها را سر جایشان بنشاند، از این وضع نجات پیدا نمیکنیم. در این شک نداشته باشید!»
بعد خطاب به سیاهی که داشت با کهنه دور دستشویی را تمیز میکرد گفت: «میشنوی جرج؟»
جرج گفت: «شکی نیست.»
لحظهای رسیده بود که ریبر چیزی بگوید اما چیزی به ذهنش نمیرسید. میخواست چیزی بگوید که جرج بتواند درک کند. متعجب شده بود از اینکه سلمانی جرج را وارد بحث کرده بود. یاد چیزی افتاد که جیکوبس برایش تعریف کرده بود. هشت روز در کالج دانشگاهی سیاهان درس داده بود. آنجا اصلاً نباید کلمهی «سیاه»، «کاکاسیا» یا «رنگینپوست» را به زبان میآورد. جیکوبس به او گفته بود هر شب بعد از بازگشت به خانه، دمِ پنجرهی رو به حیاط پشتی میرفته و با تمام وجود فریاد میزده: «سیاه، سیاه، سیاه!» ریبر از خودش پرسید جرج کدام طرفی است. پسرک به نظر تروتمیز میآمد.
«اگر یک روز سیاهی جرأت این را پیدا کند که با این داستانِ مو زدن به سراغم بیاید، مطمئن باشید که بهجای اینکه موهاش را بزنم خودش مجبور میشود کوتاهشان کند.» سلمانی در ادامه از میان دندانها صدایی بیرون داد و پرسید: «شما هم جزوِ دایههایید؟»
– من به دارمون رأی میدهم، اگر منظورتان این باشد.
– حرفهای هاکسون را شنیدهاید؟
– این افتخار نصیبم شده است.
– آخریش را چی؟ آن را شنیدهاید؟
– خیر. استنباطم این است که حرفهایش از یک نطق تا نطق دیگر چندان فرقی نمیکند.
– عجب! بههرحال که آخریش قیامت بود! پاپا هاک فرستادش تا دایهها تحویلش بگیرند!
– خیلیها معتقدند که هاکسون عوامفریب است.
ریبر از خودش پرسید که آیا جرج معنی عوامفریب را میداند. بایست بگوید: «یکی از این سیاستمداران دروغگو.»
سلمانی به زانوش کوبید و داد زد: «عوامفریب! عجب! هاک این را گفته!» بعد غرید و افزود: «تو روز، وسط مردم! هاک گفته دوستان! دایهها اینطور میگویند، نقل میکنند که عوامفریبم. بعد کمی عقب میرود و مثل کسی که میخواهد حرف شیرینی بزند میگوید مردم، من عوامفریبم؟ و همه یکصدا جواب میدهند نه هاک، تو عوامفریب نیستی. آن وقت آن لعنتی جلو میآید و فریاد میزند چرا بابا هستم، من بهترین عوامفریب لعنتی این ایالتم. شما باید غریو مردم را میشنیدید! چی بود!»
– نمایش جالبی بوده، اما جز یک…
سلمانی زیر لب گفت: «دایهها خوب گولتان زدهاند. اما من میخواهم یک چیزی به شما بگویم…»
و نطق هاکسون در جشن استقلال را برایش نقل کرد. باز هم نطق دیگری که با شعری که در پایان خواند قیامت به پا کرد. دارمون کی بود؟ این چیزی بود که هاک میخواست بداند. آره، دارمون کی بود؟ مردم از حرف او از فرط خنده دلدرد گرفته بودند. چی؟ نمیدانستند؟ چرا بابا، دارمون همان آبی کوچولوی ارکستر بود، کسی که شیپور میزند. بعله! نینیکوچولوها در چمنزار، سیاها در گندمزار! کاش ریبر شنیده بود؛ حتی یک دایه هم نمیتوانست تاب بیاورد.
ریبر فکر کرد که کاش سلمانی کمی مطالعه کرده بود، فقط چندتا از… گوش کنید. حتی لازم نبود چیزی بخواند. کافی بود فکر کند. این چیزی بود که این روزها معمول نبود. مردم فکر نمیکردند. بلد نبودند عقل سلیمشان را به کار بیندازند. چرا خودِ ریبر فکر نمیکرد؟ عقل سلیم او کجا رفته بود؟
ریبر که از کوره در رفته بود به خودش گفت چرا خودم را خسته کنم.
سلمانی گفت: «نه آقا من به شما میگویم حرفهای گندهگنده درد کسی را دوا نمیکند. جای فکر کردن را نمیگیرد.»
ریبر داد زد: «فکر کردن؟ شما اسم این را فکر کردن میگذارید؟»
سلمانی گفت: «ببینید، میدانید به آنها چی گفت، منظورم هاک است، به مردم تیلفورد؟ به آنها گفت که سیاها را خیلی دوست دارد مشروط بر اینکه سر جایشان بمانند، و اضافه کرد که اگر سر جایشان نمانند، جایی را دارد که آنها را توی آن بنشاند. نظرتان چیست؟»
ریبر دلش میخواست بداند که این حرف چه ربطی با فکر کردن دارد.
سلمانی معتقد بود که ربط این حرف با فکر کردن مثل نشستن خوک روی کاناپه معلوم است. به خیلی چیزهای دیگر هم فکر میکرد که به ریبر گفت. به او گفت که احتمالاً نطقهای هاکسون در مالینزاُک و بِدفورد و چیکرویل را شنیده است.
ریبر باز در صندلی دستهدار لم داد و به سلمانی یادآوری کرد که برای تراشیدن ریشش آمده است.
سلمانی به کار پرداخت. گفت لازم است که ریبر نطق هاک در اسپارتسویل را بشنود؛ «یک دایه هم نبود که بتواند تحمل کند و همهی بچه آبیها شیپورشان را شکستند. او گفت، منظورم هاک است، که وقتش رسیده که برای تغییر فشار را بیشتر کنیم با…
ریبر گفت: «من قرار ملاقات دارم. عجله دارم.»
چرا بماند و به این مزخرفات گوش کند؟
این گفتوگوی احمقانه، با آنکه چرند بود، تمام روز او را درگیر خودش کرد و حتی وقتی به رختخواب رفت با تمام جزئیات سمجش ولش نکرد. در نهایت انزجار متوجه شد که این گفتوگو را با وارد کردن چیزهایی که میگفت، اگر خودش را برای آن آماده کرده بود، بازبینی میکند. از خودش پرسید جیکوبس چطور با آن برخورد میکرد. به عقیدهی ریبر، جیکوبس جوری رفتار میکرد که به دیگران بقبولاند بیشتر از آن چیزی که واقعاً میدانست میداند. این شگرد در حرفهاش عملاً به او کمک میکرد. ریبر اغلب خودش را با تحلیل آن سرگرم میکرد. جیکوبس با سلمانی نسبتاً با آرامش برخورد میکرد و ریبر بحث را با تصور اینکه جیکوبس آن را چگونه انجام میداد از سر میگرفت، و در پایان خود او آن را میچید.
بار بعدی که ریبر به سلمانی رفت، بحث را از یاد برده بود، خود سلمانی هم ظاهراً فراموشش شده بود. سلمانی دربارهی هواشناسی حرفهایی صادر کرد و بعد ساکت شد. ریبر از خودش پرسید شام چی دارند. اَه! سهشنبه بود. سهشنبهها زنش یک بسته گوشت باز میکرد و آن را در اجاق میگذاشت با پنیر. یک ورقه گوشت، یک ورقه پنیر، اینطوری یک خوراک چندطبقه میساخت. چرا باید هر سهشنبه این غذای دلبههمزن را بخورد؟ اگر این غذا را دوست نداری کسی مجبورت نمیکند به…
«بگویید ببینم؛ هنوز دایه؟»
ریبر از جا جهید: «چی؟»
– هنوز طرفدار دارمون؟
ریبر گفت: «بله» و ذهنش رفت طرف حرفهایی که آماده کرده بود.
«راستی شما استادها بگویید ببینم، به نظر میرسد که…»
سردرگم مینمود. ریبر متوجه شد که سلمانی از دفعهی قبل کمتر به خودش اطمینان دارد. احتمالاً میپنداشت دلیل جدیدی برای رو کردن یافته است. «میدانید، بعد از چیزی که هاک در مورد حقوقهایتان گفته، انگار استادها هم به او رأی میدهند. اینطور به نظر میآید. و چراکه نه، هان؟ نمیخواهید حقوقتان بالا برود؟»
– بالا برود؟
ریبر زد زیر خنده: «انگار نمیدانید که با یک فرماندار فاسد بیشتر از چیزی که به دست میآورم از دست میدهم.»
فهمید که بالاخره در سطح سلمانی قرار گرفته است. گفت: «چرا؟ چون از خیلی گروهها خوشش نمیآید انتخابش دوبرابر دارمون برایم خرج برمیدارد.»
سلمانی گفت: «خب، چه اشکالی دارد اگر کاری صورت بدهد؟ من که آدمی نیستم که وقتی کار خیری در کار باشد کیسه را سفت کنم. هر وقت لازم باشد، حاضرم پول صرف کیفیت کنم.»
ریبر شروع کرد: «این چیزی نیست که میخواستم بگویم. این چیزی نیست که…»
– بههرحال افزایشی که هاک قولش را داده شامل حال استادهایی نظیر او نمیشود.
این حرف را یک نفر از ته مغازه بر زبان آورد. مرد چاقی بود با حالت مطمئنبهخودِ رؤسا. آمد نزدیک ریبر و گفت: «دانشگاه درس میدهد، مگر نه؟»
سلمانی گفت: «بله، همینطور است. افزایش شامل حال او نمیشود. اما اگر دارمون هم انتخاب بشود چیزی گیرش نمیآید.»
– نه بابا! گیرش میآید. همهی مدارس از دارمون حمایت میکنند. احتمالش هست که سهمی هم به آنها تعلق بگیرد. نمیدانم، مثلاً کتابدرسی مجانی یا میزتحریر نو یا یک چیز دیگر. این قاعدهی بازی است.
ریبر بریدهبریده گفت: «مدارسِ بهتر به نفع همه است.»
– این حرف را خیلی وقت است که میشنویم.
این را سلمانی گفت. بعد مرد چاق توضیح داد:
– خوب میدانی که سر مدارس را نمیشود شیره مالید. از این راه از شرشون خلاص میشوند. نفع همه یعنی این.
– این به نفع همه است و از این طریق آنها گلیمشان را از آب بیرون میکشند.
سلمانی زد زیر خنده. ریبر ادامه داد: «اگر تصور کنید که…»
– شاید یک میز نو و خوشگل برای شما جور شد؛ مرد نخودی خندید؛ هان، تو چی فکر میکنی جو؟
و با آرنج به سلمانی زد.
ریبر دلش میخواست لگدی حوالهی صورت مرد کند. اما غرغرکنان گفت: «اصلاً شما هیچ تصوری دربارهی استدلال کردن دارید؟»
مرد گفت: «ببینید، هرچی دلتان خواست بگویید. چیزی که نمیفهمید این است، در واقع اصل مسأله این است، که چی دارید بگویید اگر یک جفت صورت سیاه از ته کلاس به شما نگاه کند؟»
برای یک لحظه ریبر دیگر چیزی ندید. جرج آمد داخل و مشغول تمیز کردن دستشویی شد. «آمادهام به هر کی بخواهد درس بدهم؛ سیاه یا سفید.» ریبر این را گفت و از خودش پرسید که جرج سرش را بلند کرده است یا نه.
سلمانی گفت: «باشد، اما سیاها و سفیدها را نباید قاطی کرد، خب؟» بعد با صدای بلند پرسید: «راستی جرج دلت میخواهد به مدرسهی سفیدها بروی؟» جرج گفت: «دوس ندارم» و ادامه داد: «یه قدی پودر میخوام؛ تو جعبه همهاش مونده» و باقی پودر را مثل باران در کاسهی دستشویی ریخت. سلمانی گفت: «باشد، برو بگیر.»
رئیس ادامه داد: «همانطور که هاکسون میگوید وقتش رسیده که برای تغییر فشار را بیشتر کنیم، با هر کار و هر چیزی که لازم است» و به شرح نطق هاکسون در روز جشن استقلال پرداخت.
ریبر دلش میخواست او را روانهی کاسهی دستشویی کند. آنقدر هوا گرم بود و مگس زیاد که نخواهد روز را به شنیدن نطق یک احمق خیکی بگذراند. از میان شیشههای رنگی پنجرهی سلمانی میدان جلو دادگاه را میدید. طراوتی آبیسبز داشت. دلش میخواست سلمانی لعنتی عجله کند. توجهش را بر میدان متمرکز کرد، خودش را آنجا احساس میکرد، جایی که از حرکت درختان میتوانست بگوید هوا بهآرامی در جنبش است. گروهی از مسیر دادگاه خوشخوشک بالا میرفتند. ریبر، بهتر که نگاه کرد، گمان برد جیکوبس را در میانشان تشخیص میدهد. جیکوبس در ساعات آخر بعدازظهر کلاس داشت. اما خودش بود. واقعاً او بود. و اگر بود با کی حرف میزد؟ با بلیکلی؟ واقعاً بلیکلی بود؟ از گوشهی چشم دید که سه جوان سیاهپوست در کتوشلوار سالهای چهل سلانهسلانه در پیادهرو حرکت میکنند. یکی از آنها روی پیادهرو سُر خورد، طوریکه ریبر فقط سرش را میدید. دوتای دیگر با بیقیدی روی او خم شده و به پنجرهی سلمانی تکیه داده و به منظر چشمانداز میدان خلل وارد آورده بودند. ریبر با عصبانیت فکر کرد «اَه! چرا جای دیگر نایستادهاند». بعد به سلمانی گفت: «عجله کنید، قرار ملاقات دارم.»
مرد چاق گفت: «چرا عجله؟ بهتر نیست بمانید و از آبی دفاع کنید؟»
– درواقع، شما هنوز نگفتهاید چرا به دارمون رأی میدهید.
این حرف را سلمانی حین باز کردن پیشبند از گردن ریبر زد.
مرد چاق گفت: «درست است. ببینید میتوانید بدون حرف زدن دربارهی دولتِ خوب این را به ما توضیح دهید؟»
ریبر گفت: «قرار ملاقات دارم، باید راه بیفتم.»
مرد چاق گفت: «میدانید اگر نتوانید چیزی به نفعش بگویید اسباب تأسفش میشود.»
زد زیر خنده. ریبر گفت: «گوش کنید، هشت روز دیگر میآیم و تمام دلایل رأی دادن به دارمون را به شما میگویم. دلایلی بهتر از آنها که شما برای رأی دادن به هاکسون گفتید.»
سلمانی گفت: «دلم میخواهد بشنوم. چون باید بگویم که موفق نخواهید شد.»
ریبر گفت: «بسیار خب، خواهیم دید.»
مرد چاق غرغرکنان گفت: «از دولتِ خوب با ما حرف نزنید، اما یادتان نرود.»
– از چیزی که نتوانید بفهمید حرف نمیزنم.
این را ریبر آهسته ادا کرد. کمی بعد، از اینکه گذاشته بود خشمش ظاهر شود، احساس شرم کرد. مرد چاق و سلمانی نیششان باز شده بود. ریبر گفت: «تا سهشنبه.» و از سلمانی بیرون آمد. چرا گفته بود که دلایلش را ارائه خواهد داد؟ حالا دیگر مجبور بود دلایل را جور کند و این کار را حسابشده انجام دهد. ریبر شبیه آنها نبود. نمیتوانست افکارش را در یک چشم بههم زدن بیرون بریزد. کاش واقعاً میتوانست. کاش واژهی دایه واقعاً اینقدر بهجا نبود! کاش دارمون واقعاً بلد بود آب تنباکو تف کند. باید روی دلایل کار میکرد. زمانبر بود و پرزحمت. چه بر سرش آمده بود؟ چرا نتواند آنها را ارائه دهد؟ اگر به این کار دل میداد میتوانست آدمهای توی سلمانی را وادار به فریاد کردن دلایلش کند. میتوانست از پس این کار برآید.
به خانه که رسید خطوط عمدهی استدلالش را طرحریزی کرد. بدون کلمات بیهوده، بدون کلمات قلمبه صدایشان را خفه خواهد کرد. آسان نیست، این را از خودش پنهان نمیکرد.
شروع به کار کرد. تا وقت شام چهار جمله نوشت. هر چهار جمله به نظرش باطل آمد. وسط شام از سر میز بلند شد، به دفترش رفت، یکی از آنها را اصلاح کرد. بعد از شام خطش زد. زنش پرسید: «مشکلی پیش آمده؟»
– هیچچی، مطلقاً هیچچی. فقط کاری هست که باید انجامش بدهم.
زنش گفت: «من که جلوت را نگرفتهام.»
زنش که از اتاق بیرون رفت لگدی حوالهی میز کرد. تختهی تهش لق شد. ساعت یازده یک صفحه نوشته بود. فردای آن روز کار آسانتر بود و ظهر خاتمه یافته بود. فکر کرد متنش چنانکه باید سرراست و پوستکنده است. استدلالش اینطور شروع میشد: «مردم به دو دلیل افراد را برای رسیدن به قدرت انتخاب میکنند» و با این جمله خاتمه مییافت: «کسانی که بدون سبک و سنگین کردن افکار از آنها استفاده میکنند بر باد حرکت میکنند.» ریبر میپنداشت که متنش نسبتاً مؤثر از کار درآمده. کل نوشته هم به نظرش چنانکه باید حق مطلب را ادا میکرد و اثربخش بود.
بعدازظهر رفت تا جیکوبس را در دفترش ببیند و نوشته را نشانش بدهد. بلیکلی آنجا بود، اما نماند. ریبر متن را برای جیکوبس خواند. جیکوبس گفت: «خب که چی؟ منظورت چیست؟» در تمام مدتی که ریبر متن را میخواند جیکوبس مشغول یادداشت کردن سریع چیزهایی بر صورتجلسهی امتحانی بود.
ریبر از خود پرسید نکند مزاحم او شده باشد و جواب داد: «برای دفاع از خودم است در برابر سلمانی. هیچوقت وارد بحث با سلمانی شدهای؟»
– برای همین هیچ تصوری از این نوع جهالت نداری، اصلاً تجربهاش نکردهای.
جیکوبس نفس کشید و گفت: «چرا، کردهام!»
– خب، چی شد؟
– هیچچی. دیگر بحث نمیکنم.
ریبر پافشاری کرد: «اما خب میدانستی که حق با توست.»
– دیگر بحث نمیکنم.
– باشد، اما من یکی خیال ندارم خودم را از آن محروم کنم. خیال دارم حقیقت را به همان سرعتی که آنها حرفهای نادرست میزنند برایشان فاش کنم. مسألهی سرعت است. من از آنها سریعتر خواهم بود. متوجه منظورم شدی؟ به جنگ صلیبی که نمیروم، از خودم دفاع میکنم.
جیکوبس گفت: «میفهمم. بیا امیدوار باشیم که موفق بشوی.»
– شدهام، با این متن. بخوانش.
ریبر از خودش پرسید که جیکوبس تحت تأثیر قرار گرفته یا چیزی ذهنش را به خود مشغول کرده.
– باشد، پس همینجا بگذارش و با بحث با سلمانی خونت را کثیف نکن.
ریبر گفت: «لازم است.»
جیکوبس شانهها را بالا انداخت.
ریبر بر بحث طولانی با او حساب کرده بود. گفت: «خب، به امید دیدار.»
جیکوبس پاسخ داد: «باشد.»
ریبر از خودش پرسید، در شروع کار، چرا برای خواندن متن پیش او رفته بود.
سهشنبه بعدازظهر، پیش از حرکت به عزم سلمانی، دلهره داشت. فکر کرد که برای تمرین هم شده تأثیر متن را بر همسرش بیازماید. نمیدانست او قصد دارد به چه کسی رأی بدهد مگر اینکه طرفدار هاکسون باشد. هر بار به انتخابات اشاره میکرد، همسرش برای گفتن جملهی «چون استادی دلیل نمیشود که همهچیز را بدانی» فرصت را از دست نمیداد. اصلاً هیچوقت گفته بود که چیزی میداند؟ شاید هم نباید صدایش میکرد. ولی میل داشت بفهمد متنش، وقتی همینطوری غیررسمی، بیان میشود چه لحنی دارد. همین.
خیلی طولانی نبود. خیلی وقت زنش را نمیگرفت. زنش احتمالاً میل نداشت مزاحمش بشوند. از طرف دیگر، شاید چیزی که برای زنش میخواند بر او تأثیر بگذارد. احتمال داشت. صدایش زد. زنش به او گفت باشد، اما باید قدری صبر کند تا کارش را تمام کند. انگار هربار که دستش به کاری بند میشد به اجبار باید ولش کند و برود دنبال کار دیگری.
ریبر گفت نمیتواند تمام روز را اینطوری منتظر بماند و سلمانی فقط تا چهلوپنجدقیقهی دیگر باز است و آیا نمیتواند عجله کند؟
زنش همینطور که دستها را خشک میکرد وارد شد و گفت: «باشد؛ باشد؛ خب شروع کن.»
ریبر بهراحتی مشغول خواندن متن شد درحالیکه نگاهش به نقطهای بالای سرِ زنش دوخته شده بود. لحن صدایش که روی کلمات میلغزید ناخوشایند نبود. از خود پرسید که این خود کلمات است یا نحوهی ادایشان که به آنها این کیفیت را میبخشد. در میان یکی از جملات توقف کرد و نگاهی به زنش انداخت تا ببیند چهرهاش چیزی نشان میدهد یا نه. زنش سر را در جهت میزی چرخانده بود که نزدیک همان صندلیای قرار داشت که روی آن نشسته بود. مجلهی بازی روی میز بود. وقتی ریبر خواندن را متوقف کرد، همسرش برخاست و گفت: «خیلی قشنگ بود» و به آشپزخانه بازگشت. ریبر عازم سلمانی شد.
به کندی حرکت میکرد و دربارهی چیزهایی فکر میکرد که وقتی به سلمانی رسید خواهد گفت. گهگاه توقف میکرد و همینطوری نگاهی به ویترین مغازهای میانداخت. شرکت فید آقای بلک یک طبقه را به دستگاههای خودکار ذبح ماکیان اختصاص داده بود. بر فراز آن این کلمات نوشته شده بود: «این دستگاهها به افراد دلنازک امکان کشتن ماکیان خود را میدهند.» ریبر از خود پرسید که آیا خیلی از مردم دلنازک از این دستگاهها استفاده میکنند. همانطور که به سلمانی نزدیک میشد از میان در دید همان مردی که مانند رؤسا مطمئن بود در گوشهای نشسته و به خواندن روزنامه مشغول است. ریبر وارد شد و کلاهش را آویزان کرد. سلمانی گفت: «چطورید؟ امروز انگار گرمترین روز سال است!»
ریبر گفت: «به قدر کافی گرم است.»
– بهزودی فصل شکار تمام میشود.
دلش میخواست بگوید همین طور است، اما حالا شروع کنیم. به خودش گفت که استدلالش را بر اساس اظهارات آنها بسط میدهد.
مرد چاق متوجه حضورش نشده بود.
سلمانی همانطور که ریبر در صندلی دستهدار مینشست گفت: «شما باید میدیدید سگ من آن روز چه بلدرچینهایی را پراند. بار اول چهارتایشان را زدیم و بار دوم دوتا را. بد نیست، مگر نه؟»
ریبر با صدای گرفته گفت: «هیچوقت بلدرچین شکار نمیکنم.»
سلمانی گفت: «هیچچیز به خوبی این نیست که یک سیاه و یک سگ تازی و یک تفنگ را بردارید و بروید به شکار بلدرچین. خیلی چیزها را در زندگی از دست دادهاید اگر این را تجربه نکرده باشید.»
ریبر گلویش را صاف کرد، سلمانی به کارش ادامه داد. مرد چاق روزنامه را در گوشهای ورق زد. ریبر فکر کرد: «خیال میکنند اینجا آمدهام چهکار کنم؟» ممکن نیست فراموش کرده باشند. صبر کرد. صدای وزوز مگسها و مکالمهی نامفهوم مردان پشت سرش را میشنید. مرد چاق روزنامه را باز ورق زد. صدای جاروی جرج را شنید که جایی به کف مغازه کشیده میشد. بعد صدا متوقف شد، به چیزی خورد… «خب کماکان طرفدار هاکسون هستید؟»
سؤال را ریبر از سلمانی پرسید، سلمانی هم خندهکنان پاسخ داد: «بعله! بعله! میدانید، دیگر به آن فکر نمیکردم، شما بایست به ما میگفتید چرا به دارمون رأی میدهید. راستی روی…» سلمانی مرد چاق را بلند صدا زد: «بیا اینجا. میخواهیم بدانیم چرا باید به آبیها رأی داد.»
روی غرغری کرد و صفحهی دیگری را ورق زد و زیر لب گفت: «این را که تمام کردم میآیم.»
یکی از ته سلمانی پرسید: «آنجا چی داری جو؟ یکی از طرفدارای دولتِ خوب؟»
سلمانی گفت: «آره قرار است برایمان نطق کند.»
مرد گفت: «اینجور نطقها را که خیلی شنیدهایم.»
سلمانی گفت: «از ریبر که نشنیدهای. بچهی خوبی است. رأی دادن بلد نیست، ولی بچهی خوبی است.»
ریبر سرخ شد. دو نفر از مردها سلانهسلانه به طرف آنها آمدند. ریبر گفت: «خیال نطق کردن ندارم. فقط میخواهم در این باره با شما منطقی بحث کنم.»
سلمانی گفت: «هی روی میآی؟»
ریبر زیر لب گفت: «سعی دارید چه کار کنید؟» بعد ناگهان ادامه داد: «حالا که همه را صدا کردهاید چرا جرج را خبر نمیکنید؟ میترسید بشنود؟»
سلمانی بدون ادای کلمهای چند لحظه به ریبر خیره شد. ریبر احساس کرد که زیادی بیرودربایستی حرف زده است. سلمانی گفت: «میتواند بشنود. از همانجایی که هست میشنود.»
– این را میگویم چون فکر میکنم شاید برایش جالب باشد.
سلمانی تکرار کرد: «میتواند بشنود. چیزی را که گفته میشود میشنود. حتی دوبرابر هم میشنود. هم چیزی را که میگویید و هم چیزی را که نمیگویید.»
روی روزنامهاش را تا کرد و نزدیک شد. در همان حال که دستش را روی سر ریبر میگذاشت گفت: «چطوری رفیق، شروع کن، نطقت را گوش میکنیم.»
ریبر احساس میکرد درون تور میجنگد. آنجا بودند، رویش خم شده بودند، نیششان باز باز بود. واژهها را که بهسختی از دهانش خارج میشدند میشنید: «خب، من عقیده دارم دلایلی که مردم را…» به نظرش میرسید که انگار واگنهای کالا از دهانش خارج میشوند، تلقتولوق میکنند، به هم میکوبند، هنگام ایست صدای ناهنجاری میدهند، میافتند، گلاویز میشوند و با همان شدتی که به راه افتادهاند توقف میکنند. تمام شد. وقتی تمام شد ریبر تکان خورد! برای چند لحظه، انگار آنها منتظر باقیاش باشند، سکوت برقرار شد.
بعد سلمانی زوزهکشان گفت: «چند نفر از شما فردا به آبی رأی میدهید؟»
چندتایی روی برگرداندند تا یواشکی بخندند. حتی یکی از آنها از خنده دولا شده بود. روی گفت: «من! من رأی میدهم. بدو. اینطوری. فردا صبح، اولین کسی هستم که به او رأی میدهد.»
ریبر فریاد زد: «گوش کنید. من سعی ندارم…»
سلمانی داد زد: «هی جرج، نطق را شنیدی؟»
– بله آقا.
– به کی رأی میدهی؟
ریبر داد زد: «من سعی ندارم…»
جرج گفت: «ندانم اجازه به من میدهند. اگر بگذارند به آقا هاکسون.»
ریبر باز داد زد: «گوش کنید، شما کلهپوکها که خیال نمیکنید سعی دارم عقیدهتان را عوض کنم؟ خیال کردید کی هستم؟» شانههای سلمانی را گرفت و او را بهشدت تکان داد: «خیال نمیکنید که قصد دارد خودم را قاطی جهالت کثافت شماها بکنم؟»
سلمانی با یک حرکت شانههایش را از دست ریبر خلاص کرد و گفت: «عصبانی نشوید، ما همه معتقدیم نطق قشنگی بود. این چیزی بود که در تمام مدت میگفتم؛ باید فکر کرد، باید فکر کرد…» وقتی ریبر او را زد به عقب سکندری خورد و روی پایهی صندلی دستهدار کناری افتاد. همانطور که بدون پلک زدن به صورت سفیدِ نیمهصابونی ریبر، که با خشم به او خیره شده بود نگاه میکرد، جملهاش را تمام کرد: «معتقدم قشنگ است.»
خون در شاهرگ ریبر، درست زیر پوست، شروع به زدن کرد. برگشت و با هل دادن مردانی که احاطهاش کرده بودند خود را بهسرعت به در رساند. بیرون آفتاب همهچیز را غرق گرما کرده بود، اما حتی قبل از اینکه تقریباً به حال دو به داخل اولین کوچه بپیچد، آب صابون به یقهی پیراهنش دوید و روی پیشبند سلمانی، که به زانوانش میخورد، سرازیر شد.
* این داستان پیشتر در چهاردهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.