/

حافظِ بامداد

غزل ۶

صوفی! بیا که آینه‌ی صافی‌ست جام را *
تا بنگری صفای میِ لعل‌فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین کشف نیست زاهد عالیمقام را.

ای دل! شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش،
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را؛
در عیش نقد کوش، که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه‌ی دارالسّلام را.
در بزمِ دُور یک دو قدح درکش و برو! ــ
یعنی طمع مدار وصالِ دوام را.
عنقا شکار می‌نشود، دام بازچین
کاینجا همیشه باد به دست است دام را.
من آن زمان طمع بُبریدم از عافیت
کاین دل نهاد در کفِ عشقم زمام را.

حافظ مرید جام می است این صبا، برو
وز بنده بندگی برسان شیخ خام را.

حواشی و یادداشت‌های غزل

سطر سوم و چهارم: حقیقت جهان را رندان دُردی‌کش می‌شناسند نه زاهد!
این سخن را حافظ بارها و بارها مکرر کرده است.
||نگاه کنید به شرح «رند و رندی» در یادداشت سطر سوم از غزل ۱ و شرح «صوفی و زاهد» در یادداشت سطر بیست‌ودوم از غزل ۲
سطر چهارم : در پاره‌ئی نسخه‌ها «حال» به جای «کشف».
در یک نسخه «راه» به جای «کشف» و «عالم» به جای «زاهد» آمده است.
سطر پنجم: با نسخه‌بدل «عمر» به جای «عیش».
سطر ششم: پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را!
در بسیاری از نسخه‌ها «مکن» را «بکن» نوشته‌اند، بی‌توجه به این‌که مفهوم بیت، دست‌کم با دیگر ابیات و با مجموعه‌ی غزل در تضاد می‌افتد: در هرحال، یا «به عیش نقد کوشیدن»، یا «ننگ و نام را هنر خود کردن»!
– حداقل می‌توان یک بیت دیگر حافظ را [از غزل ۷] ملاک تصحیح این کلمه قرار داد:
گـرچـه بدنـامی‌ست نـزد عاقـلان،
مـا نمـی‌خـواهـیم نـنـگِ نــام را !
که در این بیت هم به اعتقاد من در مصراع دوم، «ننگِ نام» درست‌تر و زیباتر و به طنز رندانه‌ی حافظ نزدیک‌تر است!
چنین اشتباهی در سطر شانزدهم از غزل ۱۷ نیز رخ داده است، که به جای «غلط» اشتباهاً «هوس» آورده‌اند.
تا در ره پیری به چه آئین روی، ای دل!
بـاری بـه غلـط صرف شد ایـام شـبابت.
سطر هفتم : آبخور یا آبشخور = نصیب و قسمت.
سطر هشتم: روضه‌ی دارُ‌السّلام = بهشت.
هشت خلد (هشت بهشت) عبارت است از:
«یکی خلد، یکی دار‌السلام، سوم دارالقرار، چهارم جنت عدن، پنجم جنت المأوی، ششم جنت النعیم، هفتم علیین و هشتم فردوس»
[غیاث اللغات، به نقل از لغت‌نامه‌ ــ از یادداشت‌های ضمیمه‌ی مجموعه]
سطر هفتم و هشتم: «آدم ابوالبشر» به اراده‌ی خود بهشت را ترک گفت چراکه درآن‌جا از شادی نصیبی نداشت!
در این بیت «شادی» قابل تفسیر است. علاوه بر آن، مسأله‌ی جاودانگی (در بهشت) و میرائی (در زمین) که آدم با انتخاب خویش، دومین را بر نخستین رجحان می‌نهد… نکته‌ئی سخت شایان توجه است. این رویکرد به باورهای مذهبی که در آنِ واحد ناقض چند اصل معتبر است، همچون بسیاری دیگر از عقاید حافظ بارها در غزل او به تأکید مکرر می‌شود.
||نیز نگاه کنید به شرح سطر پنجم و ششم از غزل ۱۰
– سطر هشتم: آدم
چون خدای‌ تعالی خواست که آدم را علیه‌السلام بیافریند جبریل را فرمود:
– به زمین رو و قبضه‌ئی (۱) خاک از جمله‌ی روی زمین بردار که من از‌ آن خلیفتی (۲) خواهم آفرید. و اگر زمین از تو زنهار (۳) خواهد، زنهار ده!
جبریل آمد که خاک برگیرد. زمین با وی به سخن آمد که:
– زنهار! چیزی از من برنگیری که دوزخ را از آن نصیب بُود!
جبریل وی را زنهار داد و بازگشت.
خدای تعالی میکائیل را بفرستاد. زمین همچنان امان خواست. بازگشت. همچنان اسرافیل. آن‌گاه عزرائیل را فرمان آمد که: «برو قبضه‌ئی خاک از همه روی زمین برگیر!» و وی را نگفت که اگر زمین زنهار خواهد زنهار ده.
عزرائیل آمد به برگرفتن خاک. زمین زنهار خواست. عزرائیل گفت: «مرا فرمان خدای نگاه باید داشت، نه مراد تو!» ــ آن‌گاه از همه روی زمین یک قبضه خاک برگرفت، چهل ارش غلظ (۴) و ستبری آن، و میان مکه و طائف فرو ریخت. خدای عزّوجل عزرائیل را گفت:
– اکنون که سبب آفریدن این خلق به دست توست، ساخته باش که مرگ وی و فرزندان وی هم بر دست تو خواهد بود!
عزرائیل گفت: ــ یارب! آن‌گاه ایشان از من اندوهگین باشند.
خدای عزّوجل گفت: ــ غم مدار که مرگ ایشان را سبب‌ها بسازم چون غرق و حرق و هدم و قتل و دیگر اسباب، تا پندارند که مرگ ایشان از آن بود، نه از تو.
آن‌گاه بر خاک آدم علیه‌السلام چهل روز باران اندوهان ببارانید تا آغشته گشت. آن‌گاه یک ساعت باران شادی. و آن‌گاه آن گل آدم بپالائید به کمال قدرت خود. از آنچه صافی‌تر بود آدم را بیافرید و از باقی، درخت خرما را. آن‌گاه جان را سوی سر وی درآورد. چون به سینه‌ی آدم برسید، آدم عطسه داد و گفت: «الحمد لِلّه!»
چون جان تمام در وی آورد، فرمود تختی از بهشت بیاوردند و آدم را برآن نشاندند و امر کرد فریشتگان زمین را تا همه پیش منبر او حاضر آمدند. امر آمد که: «سجده کنید آدم را، سجودِ خضوع!»
همه سجده کردند، مگر ابلیس!
و خدای تعالی فریشتگان را فرمود تا تخت او برداشتند و جلوه‌کنان می‌بردند تا درِ بهشت. و هشت بهشت او را مباح‌کرد. و حوّا را از پهلوی چپ وی بیافرید. و گفت: «پیرامن این درخت مگردید!»
-‌ گفته‌اند که درخت انگور بود و گفته‌اند درخت انجیر و بیشتر بر آن‌اند که درختِ گندم بود.

***

اما چون ابلیس ابا کرد از سجود آدم، خدای تعالی او را بنفرید. (۵) فریشتگان او را می‌انداختند از آسمان به آسمان تا به زمین، و از زمین به زمین تا به دریا. و صد سال در آن جای بود. پس بیرون آمد؛ زشت‌ترین صورتی که به هیچ‌چیز بنگذرد که نه آن چیز پلید کند. و اگر آدمیان او را بر هیأت وی بینندی برجای بمیرندی!
آنگه چون شنود که آدم و حوّا را در بهشت کرده‌اند و همه بهشت ایشان را مباح کرده‌اند مگر یک درخت، سیصد سال بر در بهشت بنشست تا مگر به حیلتی آن‌جا شود و آدم را ببیند و مراد خویش برآرد. راه نمی‌یافت.
طاووس را دید، گفت: – ای مرغ! آراسته به هر زینتی.
پرسید: – تو که‌ای؟
گفت: – فرشته‌ئی‌ام از کروبیان، که از عبادت خدای تعالی همی نیاسایم. می‌خواهم که در بهشت شوم و آن را ببینم، تا مرا رغبت افزاید در عبادت… هیچ حیلت توانی کرد که مرا در بهشت بری یک ساعت، تا تو را سه سخن آموزم که هرگز پیر نگردی و بیمار نشوی و از بهشت درنمانی؟
طاووس فرا مار بگفت.
مار گفت: – مباد که ما را بلائی آید بی فرمان خدا کاری کردن؟
ابلیس گفت: – من ضمانم (۶) که تو را زیانی ندارد.
پس ابلیس در سرِ مار شد و به بهشت درآمد.
به روایت دیگر، مار را گفت: – بر تو حاجتی است.
گفت: – چیست؟
گفت: – هیجای (۷) نمانده است که نه من خدای را آن‌جای سجود کرده باشم مگر در سرِ تو. می‌خواهم که مرا در سر خویش جای دهی چندان که خدای را سجودی کنم‌!
مار او را در سر خویش جای داد. و از او به رنج بود. و ساعتی برآمد.
گفت: – هین، بیرون آی!
گفت: – نیایم!
گفت: – به زهر خویش هلاکت کنم!
گفت: – خاموش! ار نه به نفس آتشینت بسوزم!
مار با وی درماند.
ابلیس گفت: – مرا پیش آدم بر تا با آدم و حوّا سخنی بگویم چنان‌که پندارند تو می‌گوئی.
مار گفت: – ندانم ایشان کجااند.
طاووس گفت: – در این ساعت، بر کنگره‌ی بهشت نظاره می‌کنند.
مار برفت تا برابر آدم بیستاد. (۸) ابلیس ایشان را بدان عزّ و تنعم بستود و ایشان را خوش آمد.
تا بسیاری بستود و آنگه سخن با نوحه‌گری گردانید.
گفت: – دریغا آن صورت شما که در گور بریزد! دریغا این نعمت که بر شما زوال پذیرد و از بهشت به دنیا افتید!
و چندان نوحه کردکه دل ایشان بگرفت.
گفتند: – هیچ حیلتی بُود که ما در بهشت جاوید مانیم؟
ابلیس گفت: – حیلت آن است که از آن درخت می‌خورید، که آن درخت خلد (۹) است و هرکه از آن خورد جاودان در بهشت بماند!
گفتند: – خدای تعالی ما را از آن درخت نهی کرده است.
ابلیس گفت: – شما را نهی از بهر آن کرده است که هرکه از آن بخورد جاوید در بهشت بماند… می‌نگرید! من نصیحت خویش بکردم که شما را ناصحم.
چون با جای خویش آمدند حوّا مر آدم را گفت: ــ هین، تا بخوریم تا در بهشت جاوید بمانیم.
آدم گفت: – از عذاب خدای خبر نداری؟
حوّا گفت: – از رحمت خدای خبر نداری؟… تو را شاید که از من جدا گردی و به دنیا افتی؟
گفت: – مرا نشاید.
گفت: – پس بخور تا در بهشت با هم بمانیم.
آدم می‌ترسید. حوّا برفت پنهان، تا میوه‌ئی از درخت باز کند. درخت شاخ بر هوا برد. بریازید (۱۰) تا میوه باز کند، رگی در پشت وی بریده گشت. حیض زنان از آن‌جاست.
حوّا پنج دانه باز کرد. یکی بخورد، یکی به آدم آورد و سه پنهان کرد. پس آدم را گفت:
– بینی من بخوردم و مرا هیچ زیان نداشت و در بهشت جاوید بماندم؟ تو نیز بخور!
و آدم علیه‌السلام نیز بخورد!
در ساعت، حلّـه‌ها (۱۱) از تـن ایشان ببرید و تاج از سر ایشان برخاست و کمر عزّ از میـان ایشان گشاده گشت. برهنه ماندند و از یکدیگر می‌گریختند در پس درختان و برگ درختان بر خود می‌نهادند و آن برگ‌ها از ایشان جدا می‌شد. آخر برگ انجیر بر خود نهادند تا بماند.
ندا آمد: – نه تو را می‌گفتم که نگر پیرامن آن درخت نگردی و نخوری؟ بیرون رو از بهشت!
چون با درِ بهشت رسید، از نعم بهشت با وی طوقی مانده بود در گردن وی، و شاخ مورد به دست داشت. رضوان در وی آویخت.
آدم زار بگریست که: – بار خدایا! چه بود که یادگاری از بهشت با من بگذاری؟… بار خدایا! این حال که مرا پیش‌آمد اهانت است یا تأدیب و عتاب؟
ندا آمد که: – عتاب است و تأدیب!
رضوان دست از وی بداشت.
آدم علیه‌السلام به دنیا آمد به سرندیب و حوّا به جدّه و مار به اصفهان و طاووس به میسان و ابلیس به دریا افتادند. [به تلخیص از تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری ، ص ۵۷ ـ ۶۲]

***

اصل همه غریبان آدم بود، پیشین همه غمخواران آدم، نخستین همه گریندگان آدم بود.
بنیاد دوستی در عالم آدم نهاد، آئین بیداری شب آدم نهاد، نوحه کردن از درد هجران و زاریدن به نیم‌شبان سنتی است که آدم نهاد. اندرون شب گه نوحه کردی به زاری، گه بنالیدی از خواری، گه فریاد کردی، گه به زاری دوست را یاد کردی:
همه شب مردمان در خواب، من بیدار چون باشم
غـنوده هـر کسی بـا یـار، مـن بی یـار چون باشم
آخر چو نسیمِ سحر عاشق‌وار نفس برزد و لشکر صبح کمین برگشاد و بانگ بر ظلمت شب زد، جبرئیل آمد به بشارت که: ــ یا آدم! صبح آمد و صلح آمد. نور آمد و سرور آمد. روشنائی آمد و آشنائی آمد. برخیز ای آدم! وندرین حال دو رکعت نماز کن، یکی شکر گذشتن شب هجرت و فرقت را؛ یکی شکر دمیدن صبح دولت و وصلت را:
وصـل آمـد و از بیـم جـدائی رستـیم
بــا دلـبر خــود بـه کـام دل بنشـستیم
[کشف الاسرار و عدّهًْ‌الابرار ، ص ۶۵۳ ـ۶۵۴]

سطر یازدهم: عَنْقا.
پرنده‌ئی افسانه‌ئی است. صاحب فرهنگ آنندراج در تعریف آن شرحی بس مبتذل از نفایس الفنون نقل کرده است که بر اساس آن عنقا مرغی بوده است چهارپا و بی‌نهایت بزرگ کـه در سرزمین اصحاب رس (۱۲) می‌زیسته، پرهای رنگارنگ و سری با صورت انسان داشته بر گردنی بسیار دراز و هرجا کودکی می‌یافته می‌ربوده. آن مردم به وساطت پیغمبر خویش، حنظلهًْ بن صفوان، به خدا نالیدند تا آن مرغ را از سرزمین ایشان به جزیره‌ئی انداخت که در آن به شکار فیل و اژدها عمر می‌گذاشت!
سطر چهاردهم: «عشقت» به جای «عشقم».
سطر پانزدهم: در پاره‌ئی از نسخه‌ها «جام جم» آمده است به جای
«جام می».
سطر آخر: «پیر جام».** ــ بـا نسخه‌بدل‌های «شیـخ جام» و «شیخ و جام». ــ در بسیاری از نسخه‌ها بـه جای «پیر»، «شیخ» آورده‌اند که بی‌گمان در برابر «مرید» مصراع اول، این‌جا «پیر» درست‌تر است. و اشارت حافظ به شیخ احمد جام است، معروف به «ژنده پیل» [۴۴۱ تا ۵۳۶ ﻫ.ق] که از قشری بودن وی حکایت‌ها کرده‌اند. مردی که روزگار خود را به حد زدن میخواران و خُم شکستن گذاشت و مظهری جانانه است از تعصب و پایبندی به ظواهر و بی‌بهرگی از هرگونه انعطاف و ذوقی.
این بیت نیز در متن نیامده است:
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است؛
ای خـواجه، بـاز بیـن به تـرحم غـلام را!

پی‌نوشت‌ها:
* [از نوبت ششم انتشار حافظ شیراز (۱۳۷۳) به بعد، مصراع نخست غزل به اشتباه این‌گونه حروف‌چینی شده است: «صوفی! بیا که آینه‌ی صافی‌ست جام ما را»]
یک. یک مشت. به قدر یک کف دست.
دو. قائم‌مقام و نایب. جانشین.
سه. امان خواستن.
چهار. بر وزن فکر، به معنی غلظت، در این‌جا کلفتی و حجم.
پنج. نفریدن: نفرین کردن. دعای بد کردن.
شش. ضمان بر وزن زبان، به معنی التزام دادن و تعهد کردن و برعهده گرفتن.
هفت. هیچ جای.
هشت. بایستاد.
نه. به ضم خ، به معنی بقا و دوام و جاودانگی.
ده. اقدام کردن، و در این‌جا: قد بلندی کردن.
یازده. بر وزن قلّه، لباس و پوشاک؛ خواه از کمر به پائین را بپوشاند، یا همه‌ی تن را. جامه و رخت و قبا. [فرهنگ نفیسی]
دوازده. رس بر وزن بس است، و «اصحاب الرّس» دو بار در قرآن یاد شده‌اند: سوره‌ی فرقان، آیه‌ی ۳۸ و سوره‌ی ق، آیه‌ی دوازده. نفایس الفنون «رس» را نام چاهی دانسته است که باقی‌مانده‌ی قوم صالح اطراف آن فرود آمدند و پیغمبری داشتند که نام او در متن آمده است. در هر حال تقریباً همه‌ی مفسران رس را نام چاهی دانسته‌اند و ابوالفتوح آن را در لغت به معنی هر چیزی می‌داند که در زمین حفر کرده باشند.
** [مطابق آخرین بازبینی شاملو در متن غزل، «شیخ خام» به جای «پیر جام» آمده است.]

منابع و مراجع:
ــ ترجمه و قصه‌های قرآن از روی نسخه‌ی مرقومه بر تربت شیخ جام مبتنی بر تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری [تفسیر سورآبادی] ؛ (دوره‌ی دوجلدی)، به سعی و اهتمام دکتر مهدوی، یحیی، و بیانی، مهدی، انتشارات دانشگاه تهران، تهران: ۱۳۳۸
ــ فرهنگ آنندراج ؛ (دوره‌ی سه‌جلدی)، صاحب (پادشاه ـ شاد)، محمد بن غلام محی‌الدین، چاپ سنگی، لکنهو(هند): ۱۸۹۴م ـ ۱۰۳۷ق
ــ فرهنگ نفیسی [ فرهنگ فرنودسار] ؛ (دوره‌ی پنج‌جلدی)، نفیسی (ناظم الاطباء)، علی اکبر، به اهتمام نفیسی، سعید، چاپ دوم، کتابخانه‌ی خیام، تهران: ۱۳۴۳.
ــ کشف الاسرار و عدهًْ‌الابرار معروف به تفسیر خواجه عبدالله انصاری (جلد اول، تفسیر سوره‌ی الفاتحه و سوره‌ی البقره)، میبدی، ابوالفضل رشیدالدین، به اهتمام حکمت، علی‌اصغر، چاپ سوم، امیرکبیر، تهران: ۱۳۵۷.
ــ لغت­نامه، دهخدا، علی‌­اکبر، زیر نظر دکتر معین، محمد، چاپخانه‌­ی مجلس شورای ملی ــ انتشارات دانشگاه تهران، تهران: ۱۳۲۵ـ ۱۳۴۵
ــ نفایس الفنون فی عرایس العیون؛ (دوره­‌ی سه‌­جلدی)، آملی، شمس‌­الدین محمد بن محمد، انتشارات اسلامیه، تهران: ۱۳۷۹ ق

* این مطلب پیش‌تر در دوازدهمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

بهترین‌های ادبیات جهان در ۲۰۱۶

مطلب بعدی

گورستانِ آب

0 0تومان