خون آرامآرام میغلتید و نقش میانداخت میان شلوغی و هیاهویی که آن بیرون در زاویه برپا بود؛ روی سنگهای زمین و بر متن پارچهها روان شده بود. خون آرامآرام و کند کار خودش را میکرد و پخش میشد و از دستمال سفیدرنگی که روی دهانهی بازِ زخم گذاشته بودند میگذشت و روی نشان همایونی و صندلی فرنگی گسترش مییافت. کسی نمیدانست خونی که در آشوب ظهر دوازدهم اردیبهشت ۱۲۷۵ خورشیدی در زاویهی مقدسه به راه افتاده بود روزگاری دیگر به نام سلطان صاحبقران، که حالا چند دقیقهای بود شاه شهید شده بود، ثبت خواهد شد.
***
زنگ تلفن میان شلوغی تحریریه پیچید. زن میانسال میخواست دربارهی موضوعی حرف بزند که ظاهراً نخستینبار بود میخواست از دیوارهای خانهی اجدادیشان خارج شود. زن بعد از کمی مقدمه حرف اصلی را زد: «در خانه یک صندلی داریم که براساس چیزی که شنیدم از دوازدهم اردیبهشت ۱۲۷۵ باقی مانده است و حالا بعد از صد و اندی سال میخواهیم این صندلی را به جایی منتقل کنیم که بهتر از ما از آن نگهداری کنند.» صندلی صدوچندساله در خانههای قدیمی و مغازههای عتیقه کم نیست؛ اما «ناصرالدین شاه را بعد از ترور روی این صندلی نشاندند و با دستمالی جلو خونریزی را گرفتند. این خون هنوز روی صندلی باقی مانده است. خون ناصرالدین شاه قاجار».
***
این صندلی تنها تکهای نبود که از آن روز به یادگار مانده بود. در کاخ گلستان تکهای دستمال و لباسی که آن روز ناصرالدین شاه به تن داشت هم بود که گفته میشد ردی از خون «شاه شهید» را به یادگار دارد. اما تأیید صحت حرفهای این زن، که از خانوادهی نصیرالدوله بِدِر بود، داستانی شد که خون چهارمین شاه قاجار را مشهور کرد. داستانی که بخشی از آن در تاریخ است و بخش دیگرِ آن بعد از آن تلفن در انستیتو پاستور با گزارش آزمایش دیانای ناصرالدین شاه کامل شد. گزارشی که البته بعد از نُه سال هنوز کسی جز پزشکانی که آن را انجام دادند از محتوای آن خبر ندارد. اما نام ناصرالدین شاه قاجار، در کنار همهی اولینهای زندگیاش، تحت عنوان قدیمیترین کسی که دیانای خونش آزمایش شده، ثبت شده است.
***
از دوازدهم اردیبهشت ۱۲۷۵ روایتها و گزارشهای زیادی وجود دارد. همه داستان را از جایی روایت میکنند که ناصرالدین شاه یک روز مانده به جشن پنجاهمین سالگرد سلطنتش تصمیم میگیرد به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم برود؛ خواستی که ظاهراً هیچکس موافق آن نبود. علیخان ظهیرالدوله، که داماد شاه بود و ملکهی ایران دختر شاعر سلطانصاحبقران را به همسری خود داشت، گزارش روشنی از آن روز دارد. او به همراه علیاصغرخان امینالسلطان تدارک جشن را میدیدند که معتمدالحرم به آنها خبر میدهد شاه تصمیم به زیارت گرفته. امینالسلطان هم باید همراهشان برود: «اتابک نگاهی به من انداخت و به شوخی گفت میبینی اتابک، این پدرزن تو وقتی تصمیمی بگیرد کسی حتی اهل حرم هم نمیتوانند تغییرش بدهند.» این تغییر ندادن تصمیم باعث شد تا پیشگویی عجیبوغریبی، که سالها پیش در مورد پنجاهمین سال سلطنت ناصرالدینالدین شاه شده بود، به حقیقت بپیوندد؛ شاهی که در طول سلطنت طولانی خود در میانهی اصلاحات و استبداد سرگردان بود. او شاهی بود که زیر سایهی دو صدراعظم اصلاحطلبش، یعنی امیرکبیر و میرزاحسینخان سپهسالار، بنیانهای مدرنی همچون مدرسه و عدلیه به سبک جدید و پلیس و خیابانهایی به سبک فرنگی گذاشت و به هنرهایی چون عکاسی و نقاشی و داستانگویی اهمیت داد. اما از آنسو یکی از مستبدترین حکومتهای تاریخ تا آن زمان را برپا کرد که همهی فعالیتهای اصلاحطلبانهاش را زیر سؤال برد، شاهی که داستانهای زیادی دربارهی او و دورانش بر سر زبانها بوده و هست. یکی از این داستانها ماجرای پیشگویی است که سرنوشت حکومت او را در سال دوم سلطنتش مشخص کرده بود. میگویند در سالهای جوانی یک پیشگوی دورهگرد به او گفت که تو سلطنتی طولانی خواهی داشت. اگر نتوانی نحسی روز قبلِ پنجاهمین سال سلطنت را رد کنی هیچگاه رنگ قِران را نمیبینی. او در آن دوازدهم اردیبهشت یک روز داشت تا پنجاهمین سال سلطنتش را رد کند اما پیشگویی واقعی یا غیرواقعی به حقیقت پیوست و در زاویهی مقدسهی عبدالعظیم تیری، که از تپانچهی روسی میرزارضا کرمانی شلیک شد، نگذاشت او در صبح پنجاهمین سال سلطنتش از خواب بیدار شود. میرزارضا به بهانهی دادن عریضه به سمت شاه میرفت که تفنگ را درآورد و شلیک کرد. او آمده بود تا ریشهی ظلم را بزند. بعدها در استنطاقاتش گفت که مشکل او با نایبالسلطنه یعنی کامرانمیرزا پسر شاه و منیرالسلطنه بود. او برای کشتن شاه آن قدر نزدیک بود که کافی باشد یک تیر از تپانچه خارج کند و همین تیر هم درست در قلب شاه نشست. شاه کمی به عقب رفت و به معتمد خاقان، که در کنارش بود، گفت که او را بگیرد. معتمد خاقان زیر بغلش را گرفت و ناصرالدین لحظهای بعد از ترور همانجا پای ضریح نفس آخر را کشید بدون آنکه ناله کند. شاید هم ناله کرده بود اما معتمدخاقان به ظهیرالدوله اینگونه گفته بود. با سنگین شدن پیکر، او نخستین کسی بود که دانست شاه مرده است. نگاه ناامید و مستأصلش به اتابک این خبر را تأیید کرد. اما نمیشد حرکتی کرد. مردم به هم ریخته بودند و شنیدن خبر شاهکشی میتوانست آشوبی به وجود بیاورد که کسی نتواند آن را جمع کند. جسدِ شاه را به غرفهی خانوادگی بِدِر بردند که نزدیکتر از هر جایی بود. ظاهراً او را روی این صندلی پشت به پنجرهها گذاشتند تا پزشک مخصوص خبر فوت را تأیید کند. طبیب دستمال سفیدی را که روی زخم گذاشته بودند برداشت و گفت که قلب دیگر نمیزند. با شنیدن این خبر درباریانی که در اطراف بودند بر سر و روی زدند و اشکوزاری به راه انداختند. دکتر نگاه دیگری به دستمال انداخت که خون روی آن از سرخی به سمت تیرگی میرفت. از جیبش قلم فرنگیاش را درآورد و روی دستمال نوشت که این دستمال از روی زخم سینهی ناصرالدین شاه قاجار برداشته شده و به خون شاه ماضی آغشته است.
***
این دستمال سالها، در کنار آخرین لباسی که بر تن شاه بود، در کاخ گلستان باقی ماند. با توجه به امضای دکتر روی دستمال، این معتبرترین سند برای آزمایش و استخراج دیانای در دست کارشناسان آزمایشگاه بود. با توجه به اینکه دستمال بسیار ظریف بود، کارشناسان نمونهبرداری را در مساحت نیم سانتیمترمربع و در چند ناحیهی مشخص، با عبور آب مقطر استریل به حجم پنجاه ماکرولیتر انجام دادند و دیانای را استخراج کردند.
نتایج این آزمایش در نهایت قرار بود به تشخیص توالی ژنها و آنالیز ژنتیکی برسد که براساس آن از ویژگیهای ژنتیکی، گنجینهی ژنومی و تأثیر زمان در قومیت و ژنتیک شاه قاجار رسید. به گفتهی کارشناسان آزمایش دیانای قرار بود غیر از تشخیص هویت، به ژنهای بهخصوص یا بیماریهای خاصی هم که شاه شصتوچندسالهی قاجار به آن مبتلا بود منتهی شود. علاوه بر این در صورت پیشروی موفقیتآمیز این آزمایشها، الگوی ژنتیکی چهارمین شاه قاجار نیز در نهایت مشخص شود و در تشخیص بازماندگان احتمالی او، همینطور خانوادهاش، کمک کند. اتفاقاتی ممکن بود از لابهلای ورقههای گزارش نهایی آزمایش بیرون بیاید و منتشر شود. اما سرنوشت آن پارچه این بود که رازهای خود و چهارمین شاه قاجار را پنهان کند.
***
اینکه چطور شد این دستمال و لباس باقی ماند، خودش داستان دیگری دارد که ظهیرالدوله و علیخان امینالدوله تعریف کردهاند. جنازهی شاه را با اجرای تئاتر به تهران میآورند و بعد در میان شیون اهالی حرم و دولت در حمام خاصه میگذارند تا غسل و کفن کنند. ظهیرالدوله وقتی بالای سر او میرسد چشمش میافتد به زخمی که روی سینهاش دهان باز کرده و خونی که اطراف آن پخش شده. در کنار جسد لباسهای شاه قرار داشت،لباسهایی که آن روز صبح امینالسلطنهی جامهدار بعد از حمام برایش آماده کرده بود. لباس معمول شاه بود؛ سرداری سرمهای با نشانهای مکلل و شنل. اما حالا روی سینهی لباس سوراخی بهقاعدهی یک انگشت قرار داشت که خون در اطرافش رد انداخته بود. این لباس به همراه دستمال به صندوقخانهی مبارکه منتقل شد.
***
هیچکدام از آدمهایی که آن روز در حمام بالای جنازهی شاه بودند فکر هم نمیکردند روزگاری این لباس هم به یکی از موضوعات خبری تبدیل شود. لباس نزدیک یکصد سال در کاخ گلستان و در عمارت تالار آینه نگهداری میشد. بعد از پیدا شدن صندلی همه به یاد این لباس هم افتادند و مدیر سابق مجموعهی کاخ گلستان تصمیم گرفت این یادگارها را به نمایش بگذارد. اما از نظر مدیر مجموعه لباس یک اشکال داشت و آن هم این بود که انگار لباس در طول یکصد سال، با وجود مراقبتهای زیاد، کثیف شده بود و آن لکهی خون و سوراخ روی سینهاش هم آن را از شکل و قیافه انداخته بود. برای همین تصمیم گرفته شد تا لباس را به خشکشویی بفرستند تا بعد از شستوشو رفو شود. از اقبال لباس بود یا هرچه، این بار هم کارشناسان و خبرنگاران متوجه این اتفاق شدند. با وجود اصرارِ آقای مدیر، یادگارهای دوازدهم اردیبهشت ۱۲۷۵ روی لباس باقی ماند شاید برای روزگارهای بعدی.
***
جنازه که شسته شد از جامهدار خواستند تا کفن شاه را بیاورد. اما کفنی وجود نداشت. علیخان امینالدوله در خاطراتش نوشته بود که کفن و تربت شاه شهید را پیدا نمیکردند: «کفن خواستند، نبود. تربتی که این پادشاه بدبخت به دست خود از مرقد مطهر حسینابنعلی صلوات الله علیه، که پیوسته به آن تبرک میکرد و بایستی در این حین به بدنش آمیخته شود، به دست نیامد.
محمدعلیخان امینالسلطنه رختدار و صندوقدار که با بیسوادی و ناقابلی به توجه و الطاف این پادشاه مکانتی داشت نه خود ماند و نه کسی در صندوقخانه گذاشت که لوازم تجهیز پادشاه معطل نماند. پس از ساعتی که شاه ایران برهنه و بیکفن ماند، عضدالملک برد متبرک و تربت خالص و ذخیرهی روز سیاه خود را آورد و شاه را از خاک برداشت. جنازه را بعد از غسل و تکفین به اطاق بردند، حالا شال نیست که احتراماً جسد مطهر را به آن بپوشانند چراکه پروردگان نعمت و برآوردگان تربیت شاه مقتول همه پراکنده و به خود مشغول بودند، بالاخره امینالدوله به آقا نجف نایب گفت یک طاق شال ترمهی رضایی که به مختط دوخته شده بود بشکافد و روی جنازه بکشند.» ظهیرالدوله، داماد شاه، در خاطراتش میگوید: «چون شاه بعدی هنوز از تبریز به تهران نرسیده بود، همهی اموال شاه ماضی مهروموم شده بود و نوکران وفادار شاه اجازهی ورود کسی را به داخل خزاین شاه نمیدادند.»
هر کدام از این دو علت که بود، آنچه باید در تاریخ ثبت شود، ثبت شد که شاهی که همهی ممالک محروسهی ایران را مُلک طلق خود میدانست به اندازهی دو متر کرباس از اموال خود را نتواند به گور ببرد و با کفن عاریتی به خاک سپرده شود.
***
پروندهی شلیک میرزا رضای کرمانی مانند تبعاتی که کشتهشدن ناصرالدین شاه در تاریخ داشت، در همان ۱۳۱۳ قمری و نحسی قِران ناصرالدین شاه با اعدام قاتلش در میدان مشق به پایان نرسید و پرونده بار دیگر در ۱۳۸۴ خورشیدی، به درخواست سازمان میراث فرهنگی از انیستیتو پاستور، به جریان افتاد؛ آزمایشی که نتیجهای را که همه انتظار داشتند پیدا نکرد.
این پرونده آن زمان بارها از سوی مطبوعات پیگیری شد. اما تغییر دولتها و مدیران سازمان میراث فرهنگی آن را به مرور زمان و فراموشی سپرد و چندین سال کسی نپرسید راستی چه خبر از دیانای ناصرالدین شاه؟ اما در کنار تالار آینه، که چهارمین شاه قاجار روزها میان آن نشست تا آن نقاش کاشانی، میرزا محمد غفاری، انعکاس پرترهاش را در میان آینهها بکشد، حالا یک صندلی و یک دست لباس خونین و یک تکه پارچه هست که رازهای او را روزی خواهند گفت.
* این مطلب پیشتر در بیستوچهارمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.