چینوا آچهبه (Chinua Achebe) در شانزدهم نوامبر ۱۹۳۰ در نیجریه بهدنیا آمد. او که داستاننویس، شاعر، استاد و منتقدی نامآور در افریقا محسوب میشود یکی از پرخوانندهترین رمانهای مدرن افریقا «همهچیز فرومیپاشد» را در ۱۹۵۸ نوشت. او بهنوعی پدر ادبیات مدرن افریقاست (هرچند خودش و سوینکا این تعارف را رد میکردند)، در مقام استاد ادبیات در امریکا زندگی میکرد و در ۲۱ مارس ۲۰۱۳ یعنی اول فروردین ۱۳۹۲ درگذشت. نشریهی فوربس، در ۲۰۱۱، آچهبه را تأثیرگذارترین شخصیت افریقا معرفی کرد.
***
نِنِه یک روز عصر که توی اتاقش در ساختمان شمارهی شانزده خیابان کاسانگای لاگوس با نائمکا نشسته بودند، پرسید: «به بابات نامه نوشتی، بگی؟»
«نه، تو فکرش بودم. فکر کنم بهتر باشه وقتی مرخصی میگیرم و میرم خونه بهش بگم!»
«آخه چرا؟ هنوز خیلی مونده تا مرخصیت؛ شیش هفتهی تموم. وقتشه توی شادیمون شریکش کنی.»
نائمکا کمی ساکت بود. بعد آرام طوریکه انگار کلماتش را داشت کورمالکورمال پیدا میکرد درآمد که «کاش مطمئن بودم واسه اون هم شادیه».
نِنِه کمی متعجب جواب داد: «حتماً هست. چرا نباید باشه؟»
«تو همهی عمرترو توی لاگوس زندگی کردی و چیزی از آدمهای مناطق دورافتادهی این مملکت نمیدونی.»
«اینو که همیشه میگی. اما فکر نکنم کسی انقدر با دیگران فرق داشته باشه که وقتی پسرش نامزد میکنه خوشحال نشه.»
«آره. اگه خودشون نامزدی رو ترتیب نداده باشن خیلی دلخور میشن. تازه مال ما که بدتر هم هس؛ تو حتی ایگبو هم نیستی.»
این حرف چنان جدی و بیپرده بود که صدای نِنه مدتی بند آمد. توی جوّ چندفرهنگی شهر، اینکه قبیلهی کسی بتواند همسرش را تعیین کند همیشه برایش شبیه شوخی بود.
بالاخره گفت: «منظورت این نیست که فقط واسهی همین با ازدواجمون مخالفت میکنه؟ همیشه فکر میکردم شما ایگبوها خیلی با بقیهی آدمها گرم برخورد میکنین.»
«همینطور هستیم. اما وقتی مسألهی ازدواج باشه، خب، خیلی راحت نیس دیگه.» ادامه داد: «و این مختص ایگبوها نیست. اگه پدرت زنده بود و وسط قوم ایبوبیو زندگی میکرد، درست مثل بابام بود.»
«نمیدونم. اما بههرحال، بابات خیلی تو رو دوست داره، مطمئنم به موقعش میبخشدت. پس بیخیال، پسر خوبی باش و یه نامهی قشنگ براش بفرست…»
«عاقلانه نیست این خبر رو توی نامه بهش بدم. نامه مثل آوار رو سرش خراب میشه. مطمئنم تقریباً.»
«باشه عزیزم، هر جور راحتی. تو باباتو بهتر میشناسی.»
آن شب نائمکا وقتی قدمزنان به خانه میرفت، روشهای مختلف غلبه بر مخالفت پدرش را از سر گذراند، بهخصوص حالا که برای خودش همسری برگزیده بود. فکر کرد نامهاش را به نِنه نشان بدهد اما بعد منصرف شد، حداقل فعلاً. وقتی به خانه رسید دوباره نامه را خواند و بیاختیار خندید. آگویه را تقریباً خوب به خاطر داشت؛ دختری هیکلی که سر راه رودخانه، همهی پسرها، حتی خود او را کتک میزد؛ کودن تمامعیارِ مدرسه.
«دختری پیدا کردهام که پسند میکنی، آگویه نوئک، دختر بزرگ همسایهمان، جاکوب نوئک. تربیت مسیحی درستی دارد. سالها پیش وقتی ترک تحصیل کرد، پدرش (که عاقلهمردی است) او را برای زندگی فرستاد خانهی یک پیشوا و آنجا هرچه یک زن خانهدار باید بلد باشد یاد گرفته. معلم کلاس دینیاش به من گفته انجیل را خیلی روان میخواند. امیدوارم وقتی دسامبر به خانه آمدی مذاکراتمان را شروع کنیم.»
نائمکا در دومین شب بازگشتش از لاگوس با پدرش زیر یک درخت فلوس نشسته بود. پیرمرد وقتی خورشید سوزان دسامبر غروب میکرد و باد تازه و روحبخشی لای برگها میوزید اینجا خلوت میکرد و انجیل میخواند.
نائمکا یکباره شروع کرد که «پدر، من اومدم طلب بخشش کنم».
پدرش بهتزده پرسید: «بخشش؟ برای چی پسرم؟»
«راجعبه همین مسألهی ازدواجه.»
«کدوم مسألهی ازدواج؟»
«من نمیتونم… ما باید… منظورم اینه که برای من ازدواج با دختر نوئک غیرممکنه.»
پدرش پرسید: «غیرممکنه؟ چرا؟»
«من دوسش ندارم.»
پدرش گفت: «کسی نگفت داری. چرا باس داشته باشی؟»
«ازدواج الآن دیگه فرق میکنه…»
پدرش پرید توی حرفش که «ببین پسرم، هیچ فرقی نمیکنه. چیزی که آدم توی زنِ زندگیش دنبالش میگرده یه شخصیت خوبه و یه تربیت مسیحی».
نائمکا متوجه شد که جای هیچ امیدواری توی این بحث نیست.
گفت: «تازه، من با یه دختر دیگه که همهی خصوصیات خوب آگویه رو داره و… نامزد کردم.»
پدرش باور نمیکرد درست شنیده باشد. آهسته و با دستپاچگی پرسید: «چی گفتی؟»
پسرش ادامه داد: «مسیحیِ خوبیه و توی یه مدرسهی دخترونه توی لاگوس معلمه.»
«گفتی معلم؟ اگه فکر میکنی این خصوصیتِ یه زنِ خوبه بذار متذکر بشم که هیچ زن مسیحیای نباید درس بده. پائول مقدس توی نامهش به کورینتیانس میگه که زنها باید ساکت باشن.» آرام از روی صندلیاش بلند شد و عقب و جلو رفت. این موضوع موردعلاقهاش بود و شدیداً کشیشهایی را که زنها را به تدریس در مدرسههایشان تشویق میکردند محکوم میکرد. بعد از اینکه با یک موعظهی طولانی خودش را خالی کرد بالاخره با لحنی ملایمتر برگشت سر نامزدی پسرش.
«حالا، دختره کی هست؟»
«اسمش نِنه آتانگه.»
«چی؟» همهی ملایمت یکباره از بین رفت. «گفتی نِنِئاتاگا، یعنی چی؟»
«نِنه آتانگ اهل کالابار. تنها دختریه که من میتونم باهاش ازدواج کنم.» جواب عجولانهای بود و نائمکا انتظار داشت طوفانی بهپا کند. اما نشد. پدرش فقط قدمزنان رفت اتاقش. حرکتش خیلی دورازانتظار بود و نائمکا را گیج کرد. سکوت پدرش بینهایت ترسناکتر از سیلِ سخنرانی تهدیدآمیز بود. آن شب پیرمرد شام نخورد.
وقتی فردا فرستاد پی نائمکا، همهی راههای ممکن بحث را بهکار گرفت. اما دل مرد جوان قرص شده بود و پدرش بالاخره تسلیم شد.
«دینی از تو به گردنمه، پسرم، که درستوغلط رو نشونت بدم. هر کس این فکر رو توی سرت انداخته، گلوت رو هم میبره. این کار شیطانه.» با دست اشاره کرد پسرش برود.
«پدر، وقتی نِنه رو بشناسی، نظرت برمیگرده.»
جواب این بود که «هیچوقت نمیبینمش». از آن شب، پدر بهندرت با پسرش حرف زد. بااینحال، همچنان امیدوار بود پسر بفهمد خطری که به استقبالش میرود تا چه حد جدی است. شبوروز دعایش میکرد.
نائمکا به سهم خودش خیلی از غصهی پدر متأثر شده بود. اما هنوز امیدوار بود این نیز بگذرد. شاید اگر به ذهنش رسیده بود،که در طول تاریخ قومش هیچ مردی با زنی ازدواج نکرده که به زبان دیگری حرف بزند، اینقدر خوشبین نبود. رأی پیرمردی که چند هفته بعد آمده بود خانهشان این بود که «به حق چیزهای نشنیده». انگار در همان جملهی کوتاه، بهنمایندگی از تمام قومش حرف زده بود. او برای عرض تسلیت به دیدن اوکِکه آمده بود که خبر رفتار پسرش توی دهانها چرخید. حالا دیگر پسر به لاگوس برگشته بود.
پیرمرد دوباره غمگین سری تکان داد و گفت: «به حق چیزهای نشنیده.»
مرد دیگری پرسید: «اربابمون چی میگه؟ پسرها باید علیه پدرانشان بهپا خیزند؛ این توی کتاب مقدسه.»
یکی دیگر گفت: «این شروع یه پایانه.»
حالا که بحث داشت دینی میشد، مادوبوگو، که مرد بهشدت عملگرایی بود، بحث را دوباره به سطح معمول برگرداند.
از پدر نائمکا پرسید: «به این فکر کردین که دربارهی پسرتون با یه طبیب مشورت کنین؟»
جواب دادند: «مریض نیست که.»
«پس چیه؟ مغزش بیماره و فقط یه عطار خوب میتونه دوباره عقلش رو سرجاش بیاره. آمالیله دواییه که لازم داره، همون که زنها وقتی زیر سر شوهرهاشون بلند میشه استفاده میکنن و جواب میگیرن.»
مرد دیگری گفت: «مادوبوگو راست میگه. این قضیه دوا لازم داره.»
«من طبیب خبر نمیکنم.» معروف بود پدر لجباز نائمکا توی این مسائل از همسایههای خرافاتیاش جلوتر است. «من خانوم اوچوبای شماره دو نمیشم. اگه پسرم میخواد خودش رو بکشه بذار با دستهای خودش این کارو بکنه. من اهلش نیستم بهش کمک کنم.»
مادوبوگو گفت: «اون که تقصیر خودش بود. باید میرفت پیش یه عطار کاردرست. هرچند، زن زرنگی بود.»
جاناتان که معمولاً میگفت همسایهها ظرفیت منطق ندارند، و کمتر وارد بحث با آنها میشد، گفت: «اون یه قاتل نابهکار بود. دوا رو برای شوهرش آماده کردن، اسم شوهرش رو موقع درست کردن دوا خونده بودن و شک ندارم بهش اثر میکرد. بدجنسی میخواد بریزیش توی غذای عطار و بگی میخواستم امتحانش کنم.»
شش ماه بعد، نائمکا داشت نامهی کوتاه پدرش را نشان همسرش میداد: «تعجب میکنم از اینکه میتوانی اینقدر بیاحساس باشی که عکس عروسیت را برایم بفرستی. باید پسش میفرستادم. اما بیشتر که فکر کردم تصمیم گرفتم فقط عکس زنت را ببرم و واست پس بفرستم چون من با او کاری ندارم. چقدر دلم میخواست به تو هم کاری نداشته باشم.»
وقتی نِنه نامهاش را خواند و عکس ناقص را دید چشمهایش پر از اشک شد و زد زیر گریه.
شوهرش گفت: «گریه نکن، عزیزم. ذاتش خوبه و یه روزی نگاهش به ازدواجمون ملایمتر میشه.»
اما سالها گذشت و آن روز سر نرسید.
اوککه هشت سالی کاری با پسرش نائمکا نداشت. فقط سهبار (وقتی نائمکا خواهش کرد به خانه بیاید و مرخصیاش را بگذراند) برایش نامه نوشت.
یکبار جواب داد: «نمیتوانم تو را در خانهام راه بدهم. هیچ علاقهای هم ندارم بدانم کجا و چطور مرخصیات را میگذرانی، یا در این مورد خاص، زندگیات را.»
پیشداوری راجعبه ازدواج نائمکا به روستای کوچکش محدود نمیشد. در لاگوس، مخصوصاً بین آدمهایی که آنجا کار میکردند، خودش را جور دیگری نشان داد. زنهایشان، وقتی توی روستا دور هم جمع میشدند، با نِنه بد تا نمیکردند. در عوض، چنان احترام زیادی بهش میگذاشتند که حس کند جزو آنها نیست. اما همینطور که زمان میگذشت، نِنه کمی از این پیشداوری را شکست و بینشان حتی دوست هم پیدا کرد. کمکم بدون اینکه متوجه باشند تأیید کردند که خانهداری او از آنها خیلی بهتر است.
بالاخره داستان به روستای کوچکی رسید که در قلب ایبو بود؛ نائمکا و زن جوانش خوشبختترین زنوشوهر بودند. اما پدرش از قلیل آدمهایی بود که از این قضیه خبر نداشت. همیشه وقتی اسم پسرش میآمد چنان ترشرویی میکرد که هیچکس جلوش حرفی از این ماجرا نمیزد. او با ارادهای عجیب موفق شده بود پسرش را به پشت ذهنش بفرستد. کم مانده بود این تقلا بکشدش اما استقامت کرده و پیروز شده بود.
«… دو پسر ما از وقتی فهمیدهاند پدربزرگی دارند، پاپی شدهاند پیشش بروند. برایم محال است بهشان بگویم که حاضر نیستید ببینیدشان. التماستان میکنم بگذارید نائمکا در مرخصی ماه بعدش، برای مدتی کوتاه آنها را به خانه بیاورد. من اینجا در لاگوس خواهم ماند…»
پیرمرد ناگهان حس کرد عزمی که در طول سالیان جزم کرده بود فروریخت. داشت به خودش میگفت نباید تسلیم شود. سعی کرد قلبش را در برابر هر میل عاطفی پولادین کند. این تکرار همان کشمکش بود. به پنجرهای تکیه داد و به بیرون نگاه کرد. ابرهای سنگین سیاه آسمان را گرفته بود و باد سختی میوزید که هوا را پر از غبار و برگهای خشک میکرد. یکی از مواقع نادری بود که حتی طبیعت در نبردی انسانی دست میبرد. خیلی زود باران گرفت، اولین باران سال. باران با قطرات تیز و بزرگ میریخت و با رعدوبرقی که خبر از تغییر فصل داشت همراه بود. اوککه داشت سخت تلاش میکرد به دو نوهاش فکر نکند. اما میدانست وارد نبردی شده که در آن بازنده است. سعی کرد یکی از سرودهای معروف را با خود زمزمه کند اما ضرب قطرات درشت باران روی سقف آهنگ را خراب میکرد. ذهنش فوراً برگشت سمت بچهها. چطور میتوانست درِ خانهاش را بهروی آنها ببندد؟ در یک فرآیند عجیب ذهنی، بچهها را تصور کرد که پشت در بستهی خانه ایستادهاند، غمگین، ولشده توی هوای خشمآلود.
آن شب احساس پشیمانی نگذاشت راحت بخواهد؛ ترسی مبهم از اینکه، قبل از جبران مافات، بمیرد.
* این داستان پیشتر در بیستوسومین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.