نشریهها و مجلات معتبر اغلب ستونهای ثابتی دارند که نویسندگان و متفکرانی سرشناس برایشان مینویسند. از «الپائیس» که هر هفته ماریو بارگاس یوسا یادداشتهایش را آنجا منتشر میکند تا «الحیات» که آدونیس، شاعر سوری، نگاهش به دنیا را در یادداشتهای کوچکی مینویسد. معتبرترین و متنوعترین ستونهای ثابت اما در روزنامهی «گاردین» تعریف شده است، یادداشتهایی از نویسندگان و منتقدان و متفکران که با محورهای ازپیش تعیینشدهای نوشته میشود و اغلب در ضمایم آخر هفتهی «گاردین» منتشر میشوند و از پرخوانندهترینها هستند. هر کدام از این یادداشتها با موضوع ثابت چند سالی دوام میآورند و ادامه دارند، گاهی نویسندهها دربارهی قهرمان زندگیشان مینویسند، گاهی دربارهی بهترین فیلم عمرشان، دربارهی ده کتاب محبوبشان، دربارهی اتاق کارشان و مانند اینها. حالا یکی از ستونهای ثابت و محبوب اخیر این روزنامه یک روز از زندگی کاری نویسندههاست یا اینکه فرآیند خلق برای نویسنده چطور اتفاق میافتد. شما میتوانید هر هفته یکی از این یادداشتها را در وبسایت شبکه آفتاب بخوانید. این هفته: مایکل باند
مایکل باند یکی از مشهورترین و پردرآمدترین نویسندههای بریتانیاست. بااینحال آثارش از جمله مجموعهی «پدینگتون» در زمرهی آثار کلاسیک به حساب میآیند و یکی از ده کتاب برتری شناخته میشوند که در کتابخانههای عمومی به کودکان عرضه میشود. مایکل باند نیمقرن پیش شخصیت پدینگتون را خلق کرده است و در این سالها این مجموعه همچنان طرفدار دارد. پدینگتون خرس آدابدانی است که از کشور پرو به لندن آمده و در ایستگاه قطار با خانوادهای انگلیسی آشنا میشود و برای زندگی پیش آنها میرود. تا امروز بیش از سیزده جلد از این مجموعه منتشر شده و در هر جلد هم هشت داستان مستقل آمده است. «ماجراهای پدینگتون» به سی زبان دنیا ترجمه شدهاند و از جمله به فارسی که بهمندارالشفایی آن را ترجمه کرده است. براساس «ماجراهای پدینگتون» سریالها و برنامههای کودک متعددی نیز ساخته شده است.
هر روزِ زندگی مینویسم، هفت روز هفته در همهی این پنجاه سال، یعنی حتی روز کریسمس هم مینویسم. اما هنوز هم از این کار لذت میبرم. سی سال است که در همین خانه و در یک اتاق مینویسم. وقتی برای اولینبار به لندن آمدم، سوار بر قایق از کانال محلهی ونیز کوچک عبور کردم و از کنار خیابانی گذشتم که حالا در آن زندگی میکنم، یادم هست با خودم گفتم: «اینجا باید جای خوبی برای زندگی باشد.» آنروز حتی بهخواب هم نمیدیدم که یک روز اینجا خانهای داشته باشم.
اتاقی که در آن مینویسم جای دنجی است، با انبوهی از قفسههای کتاب و میز چوبی تیرهای رو به پنجرهای که مشرف به باغ. جایی که خرسی به نام پدینگتون از آنجا زل میزند به میز کارم. اینجا خوشحالم، گرچه بعضی روزها بیرون خانه و در جادهی مشرف ترافیک و سروصدای زیادی است و روی رودخانه هم شلوغ میشود. اما این سروصداها را دوست دارم، موقع نوشتن از پنجره بیرون را نگاه میکنم. من آدم زندگی در شهر هستم و تماشای مردم برایم همیشه الهامبخش است. اگر پیادهروی کوتاهی داشتم باشم، دوباره پر از ایده سر کارم برمیگردم. فکر میکنم ذهن من با کارم در مقام نویسنده مطابقت دارد و به کمکم میآید.
یعنی ذهنم مدام دارد تکههایی از گفتوگوهایی را که میشنوم قاپ میزند. ایدهها و داستانهایی دارم که در تعطیلات به ذهنم رسیدهاند، موقع خرید یا حتی وقتی مشغول مراقبت از نوهام هستم. قهرمان داستانهایم، پدینگتون، خیلی شبیه پدرم است، او هم خیلی مؤدب بود و هیچوقت بدون کلاه از خانه بیرون نمیرفت، آنقدر تروتمیز که انگار هر بار برای ملاقات بانویی از خانه بیرون میزد. وقتی که بچه بودم دوتایی میرفتیم کنار دریا، پدرم آنجا توی آب هم کلاهش را از سرش برنداشت.
همیشه ساعت نه پشت میزم هستم. با لپتاپ کار میکنم که دوروبرش را انبوهی کاغذ پوشانده. بههرحال که شیفتهی ماشینتحریر هستم، فشردن کلیدهای ماشینتحریر کیفورم میکند. کار کردن در خانه دلچسب است و میتوانی تا بینهایت کار کنی. این را برای غرغر کردن نمیگویم، شرح وضعیت است. اما کار روی کاغذ و با ماشین تحریر دنگوفنگ زیاد دارد.
داستانهای تمامشده و ناتمامی دارم که در همهجای خانه هستند. وقتی واقعاً یکی از آنها را لازم دارم- یا یک صفحهی خاص یا یک ارجاع در داستانی خاص را- حتماً پیدایش نمیکنم. پس خیلی هم اوضاع با ماشینتحریر و کار در خانه روبهراه نیست. خیلی وقتها سطح هموار و صاف کم میآورم. عجیب و غریب است، در قفسهی کتابهایم هم جا کم میآورم. کتابهای مرجع کلفتی دارم که همه جا هستند و هیچجایی برای هیچ چیز جدیدی باقی نگذاشتهاند. در خانهمان کتابها بخشی از چیدمان و مبلمان به حساب میآیند و من هم که دلباختهی کتابهای مرجع هستم. یکجورهایی کلکسیونی از آنها دارم، کتابهای مرجعی دربارهی نوشیدنیها، غذاها و کتابهایی که برای نوشتن مجموعهی «موسیو پامپلموس» لازم داشتم و فقط یکبار خواندمشان. در واقع ۹۵ درصد از آن چیزی که برای نوشتن لازم دارم در اتاق کارم در دسترسم است.
یک وقتی، سیسال پیش، دوست داشتم ساکن آپارتمانی در پاریس بشوم و آنجا بنویسم. شیفتهی این تصور بودم، اینکه هیچکس چیزی برایم ننویسد و هیچ خللی در کارم ایجاد نشود و بتوانم غروبها غذای دلچسبی بخورم. صبح زود بیدار شوم و ماشین نوشتنم را روشن کنم و تمام صبح یکنفس بنویسم. اما حالا دلم نمیخواهد در هیچ جایی جز خانهی خودم کار کنم، دیگر آن تصویر ایدئالم نیست، چون میدانم چیزهای دیگری هم این وسط تعیینکننده هستند.
چقدر طول میکشد تا یکی از کتابهایم را بنویسم؟ من نویسندهی تروفرزی هستم، اما در عمل، هرگز نمیتوانم سراغ نوشتن صفحهی بعدی بروم مگر اینکه از نوشتن صفحهی پیش رویم رضایت کامل داشته باشم. خدا میداند که چند بار آن را مرور میکنم. خیلی اهمیت نمیدهم مهم این است که کار درست انجام میشود.
عاشق کار با تصویرگران هستم. تصویرگر فعلی کتابهای «پدینگتون» در امریکا زندگی میکند و به شکل عجیبی دوستش دارم- هر وقت که از تصویرسازی راضی یا خوشحال نباشم با او تماس میگیرم و او سریع تغییرش میدهد. نویسنده میتواند با تصویرگرش رفاقتی جالب داشته باشید، چون اغلب ناشران هیچ دوست ندارند این دو نفر بدون حضورش با هم اختلاط کنند.
فکر نمیکنم در طول این سالها هم نوشتنم سرعت بیشتری گرفته باشد. البته معتقدم ماهرتر شدهام. نوشتن «پدینگتون» هنوز برای من آسان و لذتبخش است. نمیخواهم دیگر شخصیت دیگری شبیه او خلق کنم. ذهنم را پرورش میدهم و ایدههای هر جلد را جمعوجور میکنم تا اینکه کارگزارم میگوید تو یک کتاب «پدینگتون» دیگر آماده داری.