«لالی، زن ابراهیم، یکی از اعضای فقیر و کمدام مالِ آمُرید، پابهماه است و مال مجبور است توقف کند. ابراهیم قاطری اضافه نداشت تا زنش سوار بر آن مسیر را طی کند. لالیِ آبستن مجبور بود تمام مسیر را پیاده بپیماید. او همیشه از قافله عقب میماند و با تأخیر به وارگه (اتراقگاه) بعدی میرسید. نیمهشب لالی بچهاش را مرده بر زمین نهاد. صبح پس از دفن بچه خانوارهای مالِ آمرید به سوی اتراقگاه بعدی حرکت کردند.»
این داستان کوتاه گوشهای از قصهی بلند ایلراه تاراز است که فرهاد ورهرام به تصویرش کشیده در فیلم مستند و کتاب عکسی که این روزها روانهی بازار کتاب شده است.
ورهرام، برای ساخت مستندش از کوچ عشایر بختیاری، دوبار با مال آمرید از طایفهی بامَدی سفر کرد. بار اول برای انجام تحقیق و دومین بار با دوربین و عوامل ساخت فیلم. حاصل این دو کوچ مستند «تاراز» است که اولین بار در ۱۳۶۷ در موزهی مردمشناسی پاریس به نمایش درآمد. کتاب «ایلراه تاراز»، حاوی یادداشتهای مربوط به این دو کوچ، همراه با نسخهای از فیلم امسال به چاپ رسیده. سیصدوسی عکس از سفر ایل از شمال مسجدسلیمان تا ییلاقشان در خوزستان. گذر از تنگناهای یال زرکوه و رودخانهی بازفت، باربستن و بار برگشودن.
شصتوسه سال پیش از ورهرام، مریان سی کوپر، کارگردان امریکایی، همراه گروهش، ارنست شوتساک و مارگارت هریرسون، از کوچ طایفهی بامدیِ ایل بختیاری فیلمی ساخت با نام «علف»، اولین فیلم دربارهی کوچ ایل بختیاری.
ورهرام همان طایفه را در همان ایلراه دنبال کرد. او فیلم را با این جمله به پایان رساند. «آن زمان که شمعون پسر کوچک آمرید خود ریشسفید مال شده باشد، آیا هنوز ایلی مانده است و کوچی تا او با این گالش پاره وسوسه شود و نقشی از این زندگی بر ایلراهی برزند؟»
ورهرام بعد از ساخت فیلم هم به دنبال پاسخ بارها و بارها به دیدار آن خانوادههای بختیاری رفت و تغییرات زندگی ایل را دید و ثبت کرد.
در یکی از این دیدارها، ورهرام با جای خالی یکی از زنان ایل روبهرو میشود. کنیز مرده بود. ابراهیم، پسر آمرید، شرح مرگ کنیز را برای ورهرام تعریف کرده و او در کتابش اینگونه روایت میکند: «اوایل اسفند بود، نیمهشب با صدای اکبر از خواب بیدار شدم. زن اکبر پابهماه بود و دردش گرفته بود. چراغقوه را برداشتم و با مادرم، خدابس، و زنم، گلیجان، به اشکفت اکبر و محمد رفتیم. محمد همراه گلهی گوسفند و یاور و قیصر، پسران اکبر، همراه گلهی بز در کوه بودند. اکبر با زن محمد و تعدادی بچهی کوچک در اشکفت مانده بودند. بهجز دو بچهی دوسالهی اکبر و محمد، حتی دختر پنجسالهی اکبر نیز بیدار بود. ماهیجان، زن محمد، ماتمزده در کنار کنیز چمباتمه زده و بچههای کوچک گرد او نشسته بودند. آتش اجاق شعلهور بود. دیگ آب روی آن میجوشید. چراغ فانوسی در کنار کنیز و فانوس دیگر به دیوار اشکفت آویزان بود. در زیر نور فانوس چهرهی رنگپریدهی کنیز را عرق پوشانده بود و بهسختی ناله میکرد. تصمیم داشتیم شاهرضا را خبر کنیم و کنیز را به مسجدسلیمان برسانیم که نالههایش بلندتر شد. فرصت نداشتیم به شاهرضا، که خانهاش تا اشکفت پنج کیلومتر راه بود، خبر بدهیم. فاصله تا شهر هم هفتاد کیلومتر جادهی خاکی بود. مادرم، خدابس، و گلیجان و ماهیجان دستبهکار و من و اکبر از اشکفت دور شدیم. کمی بعد نالههای کنیز به زوزه تبدیل شد و سپس صدای شیون زنان و بچهها برخاست. بچه سالم بود و جفت در تن کنیز مانده و باعث مرگ او شده بود. اکبر در گوشهای نشسته بود و گریه میکرد و بهآهستگی روی سرش میکوبید. زنها و بچهها گریه میکردند و نوزاد، که لای پارچهای پوشیده شده بود، بهشدت گریه میکرد. گلیجان، که چندی قبل زاییده بود، میخواست بچه را شیر بدهد اما اکبر مانع شیر خوردن بچه شد. نوزاد ساعتها گریه کرد تا مرد.»
[layerslider id=”22″]