نیش

گفت: «هیچ‌وقت باهات اخت نمی‌شه. اینو یادت باشه همیشه.» گفتم: «خب شما هر روز بهش غذا می‌دید. از دست شما غذا می‌گیره.» کنار واریوم افعی ایستاده بودیم. گفت: «من هم شکل غذا می‌بینه. مار این‌طوریه.»

خوش‌خط و خال؟
گل‌های سفید مروارید را رد ‌کنم، از یاس زرد گذر کنم، از رُز، گردو، زیتون، سنجد، فندق، اقاقیا، بید مجنون، بید اطلسی که کنار همه‌ی آنها یک تابلو سفید خورده با خطوط درشت مشکی. نام همه را تک‌تک نوشته. که فکر ‌کنم فرداروز لابد موجودی تنه‌دار و سرسبز و ریشه‌دواننده را هم آورده‌اند موزه برای تماشا و نوشته‌اند: «درخت»! هوای تهران آلوده است و این تخمین من از آینده‌ است. اما حال‌وهوای دارآباد حالم را عوض کرده. موزه‌ی حیات وحش اول پر از دار و درخت است و بعد می‌رسی به قفس کبوترها و سمت چپ، قرقاول و طاووس‌ها. دورشان حصار کشیده‌اند که من لحظه‌ای توقف می‌کنم ببینم‌. آن‌طرف کلاغی آزاد تک می‌زند به خاک؛ راحت و فارغ‌بال. خب این هم از قواعد دنیاست که هر چیز ارزنده را به حصر می‌کشد. جلوتر باز درختان دیگر هستند. جلوتر میدان است؛ دایره‌ای مفروش از سرو کوهی کوهستان. نبش میدان اما پرنده‌ای بزرگ و وزین نشسته در قفس. جغد. جایی متمایل به راست را نگاه می‌کند که اگر در ادامه‌ی نگاهش خطی فرضی رسم کنی نمی‌رسی به جایی. «شاه‌بوف» به خلأ نگاه می‌کند. این احساس را به من می‌دهد. تا من میدان را بپیچم بروم بالا و دور بزنم و برسم به نرده‌ها، ناگهان حرکت ناغافل موجوداتی را ببینم که سر از آب بیرون آورده‌اند. باله‌های خارخار دو تمساح است در آب. یکی دیگر هم لمیده کنار سنگ. یکی هم دهانش را باز کرده تا نبینم، چشم بگردانم، جلوتر بروم. تا بایستم. چون به فاصله‌ی یکی دو متر از واریوم تمساح‌ها، سرش را آرام بلند کرده مار.

مار در آستین
یک نفر از پشت گفت: «دنبال کسی هستی؟» گفتم: «آقای اکبر جمشیدی.» با خنده‌ای خورده گفت: «زود اومدی!» و چند ثانیه بعد نشستیم. روبه‌روی این پیتون سبز لجن که شکم در آب دارد. با سر افتاده، خیره و خسته. من نگاهِ این مرد می‌کنم که موها و ریش‌هایش سفید شده. جابه‌جا، روی دست‌ها ترک‌خوردگی دارد و پینه. گمانم می‌رود به مارگزیدگی. بالاخره این مرد شصت‌ساله‌ی مارگیر لااقل هفت هشت باری گزیده شده. می‌گوید: «نه. حتی یه بار!» باور نمی‌کنم و می‌فهمد باور نمی‌کنم. چشم تنگ می‌کند. می‌پرسم: «از اینجا شروع کنیم که چی شد این کار رو …» و ادامه نمی‌دهم. انگار هاله‌ای گنگ یا شوم حلقه زده باشد تنگ واژه‌ی «مار»؛ دور «مارگیر». او لابد عادت دارد. بی‌مقدمه می‌گوید: «من متولد شهر ری هستم. اسمم ناصرعلی. فامیلی: جمشیدی. تو چشمه‌علی بزرگ شدم؛ شهر ری.» من نمی‌پرسم چرا به اسم «اکبرآقا» معروف است و البته ملقب به «مارگیر». ادامه می‌دهد: «از بچگی تو آب چشمه‌علی ماهیگیری می‌کردم. ماهی می‌گرفتم. بعد یه روزی دنبال ماهی رفتم رسیدم‌ بی‌بی شهربانو. اتفاقی یه توله‌مار آبی گرفتم و برگشتم. برگشتم سمت چشمه‌علی. اون‌وقت‌ها چشمه‌علی شلوغ بود. مردم می‌اومدن اونجا آب‌تنی. این مار رو یکی دست من دید، ده شاهی خرید. همین ده شاهی شد اول مارگیری. روزی دو تا، سه تا، ده تا، بیست تا می‌گرفتم، دونه‌ای ده شاهی می‌فروختم. تا بعد رسید به یه قرون، دو زار. «کدام آدم معقولی غیرمصارف پزشکی هست که مار بخرد؟» نمی‌پرسم. او می‌گوید: «خلاصه که زمان مدرسه طوری شده بود تو آستر کتم مار وول می‌زد. منو بردن پیش مدیر، بهم گفت: «چرا به خودت ور می‌ری؟» من آستر کتم رو پاره کرده بودم، کیسه هنوز بلد نبودم بدوزم. مار تو آستین داشتم. قوطی پنج‌کیلویی برمی‌داشتم می‌رفتم تو رودخونه دنبال مار. بعد یواش‌یواش فهمیدم کیسه بیشتر به کار میاد، ریختم تو کیسه. یه وقت‌هایی شب‌ها رو قوطی پنج‌کیلویی سنگ می‌گذاشتم. منتها درمی‌اومدن از اون زیر می‌رفتن خونه‌ی همسایه‌ها. نصفه‌شب داد می‌زدن اکبر، بدو بیا، مار!»

مارخورده؛ افعی!
پرسیدم: «تو مرکز سم‌گیری برزیل خوندم، مدیر اونجا شش بار گزیده شده. یه بار هم نزدیک پنج هفته بیمارستان بوده. چطور می‌شه تو این مدت حتی یه بار هم نزدن شما رو؟» کله می‌دهد عقب که «من احتیاط می‌کنم».
– یعنی دستکش دستتون می‌کنید؟ ابزارآلات دارید؟
– نه نه. دستکش نه. پوست مار باید زیر دستت بلغزه و الا نمی‌تونی کنترلش کنی. چوب دارم فقط. دست باید آزاد باشه.
ناگهان می‌بینم دست‌به‌سینه شده. می‌گوید: «من اصلاً نپرسیدم تو از کجا اومدی؟ از کدوم روزنامه‌ای؟ مال مجله‌ای؟» ادامه می‌دهد: «اگه واسه سم‌گیری اومدی، این مصاحبه رو چاپ نمی‌کنی. من دنبال دردسر نیستم. به همه گفتم.»
گفتم: «نه. این شماره راجع به سمه. منظورم این نیست که دنبال سم هستم. من روزنامه‌نگارم، قاچاقچی نیستم که.» می‌خندم. نمی‌خندد. اضافه می‌کنم: «خب اصلاً سم مگه بده؟ شما چرا سم‌گیری نمی‌کنین؟»
می‌گوید: «من خوشم نمیاد. بعدش هم می‌دونی چند تا مار باید بگیری یه کیلو زهر بده؟ شاید هزار تا باید واسه یه کیلو بگیری. تازه این کار احتیاط می‌خواد. من تا ششم ابتدایی خوندم. پول می‌خواستم. بزرگ که شدم صیادی هم کردم؛ سار و سره گرفتم. گنجشک گرفتم. انقدر که بدم اومد از خودم. نشستم خونه بیکار. بیکاری مریض می‌کنه آدم رو. شما کارت چیه؟» می‌گویم: «کارم همینه. با شما بشینم گفت‌وگو کنم.» هنوز نمی‌خندد. به روبه‌رو، به دو واریوم تمساح‌ها و مار پیتون نگاه می‌کند. پیتون خشک و ثابت ایستاده، تمساح‌ها چرخ می‌زنند. می‌پرسم: «از کجا می‌گیرید؟» که از جاده‌ی ورامین می‌گوید و عشق‌آباد. اضافه می‌کند: «مار آتشی داره، یله‌مار داره، کوره‌مار داره، یه وقت‌هایی سگ‌مار داره. غیر از مار آتشی، بقیه سمی‌ان. ولی خب یه عده میان مار می‌خوان از من واسه آزار و اذیت دیگران. من نمی‌دم. نمی‌فروشم. یا میان واسه سم‌گیری. درست نیست. برای همین پرسیدم شما رو که واسه چی اومدی، والا که حرف زیاده.» من ناگهان حرف را می‌کشانم به پدربزرگم و صحنه‌ای که در با‌غات گیلاوند به خاطر دارم. مار را کشت، مادربزرگم شکمش را با تیغ چاقو درید برای روغن‌گیری؛ روغن مار. نگاهم می‌کند موقع گفتن این حرف‌ها. پیش مارگیر صحبت از خاطرات مار زیره بردن به کرمان است و گز به یزد. این مرد بیش از اینها حرف دارد. می‌گوید: «تو پدربزرگت روغن مار گرفت، من مار خوردم.» خنده‌ای عصبی ناگهان دارم؛ «چرا؟» لبخند می‌زند؛ «بیست و دو تا بخیه تو شکمم زدن. با یه رفیقی بودیم، یه مار گرفتیم، مار شتری بود، تو بیابون. بزرگ بود. گرفتیم، پختیم، خوردیم.»
– چند سالتون بود؟
– دوازده سیزده سالم بود. گرفتیم، پختیم، خوردیم، دو روز بعد آپاندیسم ترکید. چه می‌دونستیم آپاندیس یعنی چی؟
– زهر داشت مگه؟
– نه. ربطی نداشت. شکمم درد می‌کرد بعدش. رفتیم بیمارستان، دکتر گفت چی شده؟ چی خوردی؟ گفتم مار.

روغن مار
اصلاً این مردمک‌های عمود چشم گرد ترس کودکی‌های منند. با اینکه پدربزرگم دسته‌ی بیل را چرخانده، سرش را کوفته اما صدای خردشونده‌ی استخوان‌های سرش هنوز مانده در سرم. الآن جِز جِزِ جانور این تصویر را به خاطرم آورده و صدای خفیف خزیدن‌ در خزه‌ها در خاطرم مانده. پدربزرگم ناگهان مار را به تیغه‌ی بیل از کمر شکسته. جانور به خود پیچیده. من کودکی هشت‌ساله‌ام به تماشای مرگ مار. گفت: «برش دار.» با تعلل و ترس جلو رفتم. داد زد: «نترس. دمشو بگیر، بردار!» نشستم. از دور فلس‌های ریز دمش را بین دو انگشت گرفتم و بلند کردم، بالا گرفتم. من و مار همقدیم. سرش از قواره افتاده و من دستم را دراز کرده‌ام سرخی خونش نگیرد به تنم. پدربزرگم بیل را کج کرده روی شانه‌ها، می‌رویم. تصاویر بعدی الآن تند و صاعقه‌وار، مثل پلان‌های مقطوع فیلم صامت، می‌آیند. سر مار را مادربزرگم از تن جدا کرده. تیغ می‌اندازد زیر شکم. امعا و احشا را خارج می‌کند. از سر تا دم، تن مار را شرحه‌شرحه می‌کند. بعد داخل بادیه می‌ریزد، می‌برد، می‌پزد برای روغن مار.

زهر مار
اکبرآقا رفته برای بستن فلکه؛ فلکه‌ی آب تمساح‌ها. دنبالش می‌روم. من دورتر می‌ایستم. از پشت شیشه هم کراهت و ترس دارند. می‌پرسم: «خب اینها باهاتون یه جورهایی رفیق شدن. نشدن؟» داد می‌زند: «نه. اینها تند هستن. میان جلو،‌ بگیرن اذیت می‌کنن.» می‌گویم: «مار چی؟ خب شما به مارهای اینجا هر روز غذا میدید. از دست شما غذا می‌گیرن؟» از کنار پله‌های واریوم تمساح‌ها می‌آید بالا. من پشت نرده‌ها ایستاده‌ام. می‌گوید: «ربطی نداره. احتیاط نکنی زده. همین‌جا یه افعی بود مریض بود، باید غذا رو می‌بردم دم دهنش، دو سه‌سانتی دهنش، تا بخوره. همون هم اگه احتیاط نمی‌کردم می‌زد.» می‌دوم وسط حرفش: «خب من آدم‌های حرفه‌ای این کار رو خوندم مار گزیده، دو تا امریکایی رو خوندم که …»
– «اومدن موزه. از همین خارج از کشور چند وقت پیش اومدن. یکی‌شون رو نه بار زده بود، گفت اگه بار دهم بزنه دیگه می‌میرم. پادزهر اثر نمی‌کنه دیگه. دو تاشون رو شاه‌مار زده بود کشته بود. شوخی نداره مار. یعنی چند بار زده بود، آخرین بار دیگه پادزهر هم اثر نکرده بود. تلف شده بودن. چون سیستم بدن به هم می‌ریزه. من احتیاط می‌کنم.»
می‌بینمش که کف دست ترک‌خورده‌اش را می‌آورد بالا. «ببین مار سمی رو از گردن نباید مشت کنی. این‌جوری باید بگیری» و دو انگشت شست و وسط را فشار می‌دهد دور گردن مار فرضی. انگشت سبابه را بازی می‌دهد روی سر. «چون از زیر نیش می‌زنه. زیر دهنش باید خالی باشه. نیش شاخ‌دار خیلی بلنده. نیش افعی گرزه هم بلنده. گردنش رو بگیری زده. کفچه‌مار کوچیکه البته ولی باز می‌زنه. مار قفقازی هم خطرناکه. فوری هم می‌زنه. نیشش مثل زنبوره. مثل مار جعفری. اصلاً با دست نباید جابه‌جا کرد. با قلاب باید این‌ور اون‌ور کرد.»
– «خب این معرکه‌گیرها چطور می‌گیرن تو دستشون؟»
ابرو ورمی‌چیند و چین به پیشانی می‌آورد که «اینها دندون حیوون رو می‌کشن. با لثه‌ش یه وقت‌ها می‌برن. می‌ذارن رو سنگ، با چاقو لثه و دندون مار رو می‌برن که نزنه».
تصورش هم دردناک است کشیدن دندان مار. می‌پرسم: «خب غیرسمی رو چرا نمیارن؟ غیرسمی بیارن، دندونش رو هم نکشن، حیوون رو آزار ندن.»
دستش را به شکل سر مار کبرا می‌گیرد بالا اکبرآقا؛ «کفچه این‌طوری بلند می‌شه رو هوا، مردم دوست دارن ببینن. واسه همین جمع می‌شن. خب کفچه‌مار سمیه. کفچه رو واسه اینکه رو هوا بلند می‌شه، هیبت داره، می‌گیرن. بعد دندونشو می‌برن با چاقو. یه ماه بعد هم عفونت می‌کنه می‌میره حیوون. اینها تو همون یه ماه معرکه می‌چرخونن باهاش. الآن البته کمتره. شهرداری جمع می‌کنه اینها رو.»

بی ماری: بیماری
من هنوز خلق و خوی این مرد را نمی‌فهمم که چطور انقدر راحت و بی‌خیال درباره‌ی مار حرف می‌زند. یک‌مقدار هم ترس برم داشته چون الآن نزدیک‌تر شده‌ایم به واریوم پیتون و من هر لحظه احساس می‌کنم الآن است خودش را بکوبد به شیشه‌ها و حمله‌ور شود. عقب می‌کشم. می‌پرسم: «اکبرآقا! اصلاً مار سمت آدم میاد؟ مثلاً حمله کنه بیاد از چند متری بزنه. میاد؟»
– «مار آتیشی میاد یا مارهای ریز میان. ولی خب من همیشه گفتم به مردم که نکشید این مار رو. مارهای سمی رو بشناسید، بی‌خود مارهای بی‌سم رو نکشید. همین مار آتیشی رو من می‌ذارم بیاد دستم رو گاز بگیره، تو ببین هیچ سمی نداره! چرا اینها رو می‌کشن؟ موش پر می‌شه، ریشه‌ی بوته‌ها رو می‌خوره، مسیر آب انحراف پیدا می‌کنه، طبیعت خراب می‌شه. مارها رو بشناسید، بی‌خود نکشید اینها رو. تازه این مارها شما رو ببینن فرار می‌کنن، مگه اینکه یه جایی گیر بیفتن. درحالی‌که مار سمی فرار نمی‌کنه. اسلحه داره. یه جا وایمیسته. بری جلو، می‌زنه.»

مارگزیده و ریسمان …
من و اکبرآقا حالا ایستاده‌ایم داخل موزه، کنار واریوم‌های مختلف مار. دانه‌دانه نشانم می‌دهد. هم‌زمان می‌گوید: «اینو خودم آوردم.» و افعی را نشانم می‌دهد که از جمله خطرناک‌ترین مارهای ایران است. شکمش برآمده. می‌پرسم: «این چیزی خورده؟»
– «نه، کیست داره. باید ببریم بدیم دامپزشک عمل کنه درآره.»
هم‌زمان از کنار شیشه‌هایی می‌گذریم که در هر کدام خفته‌اند یا می‌خزند؛ مار پلنگی، شترمار، شاه‌مار، یله‌مار، افعی گل‌گز، گورمار بلوچستانی، گرزه‌مار. این آخری سرش را گذاشته روی تکه‌شاخه‌ای و نگاه می‌کند. اکبرآقا می‌گوید: «بعدش هم هر کسی نمی‌تونه بگیره. هر کسی رو نباید آورد خونه. طرف یه مار قایم می‌کنه تو آستینش، میاد خونه‌ات. تو می‌گی آقا مار تو خونه‌م دیدم مثلاً، یه مارگیر صدا می‌کنی. یه پولی می‌گیره الکی میره این‌طرف اون‌طرف خونه‌ات سرک می‌کشه، بعد اون ماری رو که با خودش آورده بوده نشونت میده می‌گه گرفتمش!»
من به دو مار آتشی نگاه می‌کنم که خزیده‌اند به کنج. اکبرآقا ادامه می‌دهد: «یه خانمی بود تماس گرفت به خانمم، مار تو خونه داریم. رفتم همه جا رو گشتم ندیدم. گفتم خانم توهم برت داشته. مار اینجا نیست. فرداش برداشت کفش بچه‌شو آورد، پاشنه‌اش خراش داشت، یه تیکه‌ی سفیدی چسبیده بود بهش، گفت: «ایناها! این هم سمش!» آخه سم مار که نمی‌مونه. مثل آبه. میره. من دهنم زدم …» فوراً پرسیدم: «مگه سم نیست؟ زهره دیگه!»
– «نه. سم مار بریزه بیرون اثر نداره. یه مزه‌ی شیرینی هم داره. من لب زدم دیدم شکلات بوده بچه خورده، خرده‌هاش چسبیده به پاشنه‌ی کفش. کلی هم خرج کرده بود بنده‌خدا، فکر کرده بود مار داره خونه‌اش!»

مارگیر را عاقبت مار می‌کشد
از محل نگهداری مارها می‌آییم بیرون، دوباره روبه‌روی پیتون، این مار غول‌پیکر با نقش لوزی‌های سبز؛ سبز لجن. می‌پرسم: «تو خونه‌تون هم دارید؟»
– «دارم. یکی بزرگ کردم که تو طبیعت نیست!»
– «یعنی چی تو طبیعت نیست؟»
– «یعنی از یه جفتی گرفتیم این مار رو که تو طبیعت با هم جفت‌گیری نمی‌کنن. یه رنگ نارنجی‌ای داره. الآن چهار پنج متر شده.»
– «کاری نداره باهاتون؟»
– «کاری که الآن نداره، ولی بزرگ‌تر بشه خطرناکه.»
و توضیح می‌دهد که این مار می‌تواند تا پانزده متر قد بکشد. می‌پرسم: «چه خطری داره؟»
می‌خندد؛ «هیچی! یهو دیدی لنگر انداخت سرتو گرفت به دهن!»
– «اگه گشنه باشه؟»
– «به گشنگی ربطی داره. بی‌هوا هم ممکنه بگیره.»
می‌پرسم: «خب واسه چی نگه داشتید؟ خطرناکه که!»
او می‌گوید کمی که بزرگ‌تر شود می‌فروشد اما من در پاسخ آن روز پدربزرگم در فکرم. حین شکار مار به من گفت این جانور خلق و خویی دارد نه شگفت‌تر از انسان. نه حتی ناگهان‌تر یا پنهان‌تر. گفت جانور خلق و خویی دارد نه حتی پیش‌بینی‌ناپذیرتر از انسان. گفت: «هیچی بدتر از آدم آدمو نمی‌گزه، اینو همیشه یادت باشه!»

*عکس از عباس کوثری

**این مطلب پیش‌تر در سی‌وچهارمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

استقبال شگفت‌انگیز خاورمیانه

مطلب بعدی

حراج مرگ‌های خودمانی

0 0تومان