سرما قد پاییز است، قد آبانماه. اما زن به قد زمستان، به قد دیماه سردش است. زن سرماترس است انگار. گلهای چارقد ترکمنیاش لای پیچهای چندلایه گرد شانهها پژمردهاند. زن ایستاده توی مغازهی سمفروشی و نگاهش سرگردان روی نوشتههای انگلیسی میچرخد. نگاهش ادامه ندارد، منقطع و تکهتکه، یک جایی تمام میشود و دوباره بهزور شروع میشود. گویی ذخیرهی نگاه چشمهای زوالیافتهاش رو به اتمام است. زن حضور خاکخوردهای دارد و چشمهایش از انتهای گودالی روی گونهها میان شیشههای سم راه میرود.
زور میزند و تهماندهی نگاهش را میپاشد به شاگرد سمفروشی: «یک سم خوب بدید به من.»
– برای چی میخوای؟
– یه سم میخوام که موشها رو بکشه.
شاگرد موفرفری توی ذهنش و میان قوطیها سرچ میکند.
زن مطمئن است شاگرد آنی را که میخواهد دستش نمیدهد: «ببین موشهای درشت را بکشدها، از آنها که مرده میخورند.» نگاه جمعوجور شاگرد پخش میشود. زن با جملههایش میخواهد نگاه بهتزدهی جوان را جارو کند یکجا: «پسر جان! من توی قبرستان زندگی میکنم. موشها روزگارم را سیاه کردهاند. توی قندانم، توی سفرهام، لای لحاف و توی ظرفهایم میدوند. شبها همهاش خواب میبینم که توی قبرم و موشها دارند رگهای دستم را میجوند. شب و روز ندارم از دست این موشها. خیلی بزرگند. یه سمی بده که خیالم راحت باشه و شبها آسوده سرم رو بذارم روی زمین. هر چه باشه اینجا راستهی سمفروشهاست. پرسانپرسان اومدم، با کلی امید.»
رد میشوم. بعید میدانم نگاه شاگرد سمفروشی جمعوجور شده باشد. تنها میبینم که بادک رقیق پاییزی گلهای چارقد ترکمنی را وامیکند.
بوی سم میآید؛ بویی که ولو میشود میان درختچههای پاییزدیدهی گوشهی بازار مروی تهران، میان رد نگاههای گاریچیهایی که دارند چاقسلامتی میکنند. در میان انبوه عابران کجحوصله که تنها با اشارهی ناتمام دستی راستهی سمفروشها را نشان میدهند. کوچههای تنگ و دراز مروی را تنها پاییز پر کرده است.
اما بوها میشوند بلد راه و همراهیات میکنند تا سمفروشیها. دکانهایی که روی اغلب جنسهایشان نوشته خطر، دقت کنید، محافظت کنید. دکانهای دلهره، راستهی ترس، بازار سمخرها.
بوها همچنان راهبلدی میکنند؛ بوهایی که باید غریب باشند و دور از ذهن و بهزحمت بشود شناساییشان کرد و آشنایی داد. اما بوها خودمانیاند و غریبگی نمیکنند. بویی که انگار بارها مزهاش کردهای. بویی که کنج ناخودآگاهت نشسته و حالا سر کوچهی مروی بازار تهران نمیگذارد احساس غریبگی کنی با این بوهایی که توی هوای آلوده قل میخورد و توی گلویت نمنمک جا خوش میکند؛ بوی فوزالن، بوی پرمترین، بوی کلرپیریفیوس مالاتیون …
آقا رضا، سمفروش کوچه مروی، میخندد وقتی میگویم چقدر بوی مغازهتان آشناست. سرش را بالا میآورد و نگاه سمزدهاش حرف تلخی میزند: «خب این بوها آن موقع که داری میوه نوش جان میکنی به مذاقت نشسته، اینها سمهای باغبانی هستند و باغدارها هم همین جوری یلخی سم میزنند و ما معمولاً میوههای زیادسمخورده میخوریم. این است که غریبه نیستیم با این بوها.»
نگاه جوان آقای سمفروش توی چهرهی پیرش میگوید روزگار سمفروشیاش به قاعده میچرخد و کار و کاسبی جانداری دارد، خندهی خطرناکی دارد. جواب روراست و هراسناکی میدهد. نگاهم میدود سمت راست، وسط بازار سمفروشها. ترسم میگیرد از انبوه سبزیهای دستهشدهی پیرمرد کنار بازار مروی، انبوه خطر، تپهی سبز سمی.
با همهی اینها در کوچه مروی سمفروشها یکی در میان بازارشان گرم است. همین وسطها هم مغازههای لوازم بهداشتی و آرایشی و ادکلنفروشیها کار و بارشان میچرخد. سمفروشیها حاشیهفروشی هم دارند از اسپری پا بگیر تا چاهبازکن. نشانهی آنکه سمفروشها هم به حاشیهفروشیها نیازمندند و خریداران سم ناکافی.
عباسآقا عینک دارد و ته مغازه، میان انبوه قوطیهای رنگبهرنگ سم، دارد صفحهی حوادث «جام جم» را میخواند. نمیدانم سمفروشها باید چه شکلی باشند اما عباسآقا قیافهاش به سمفروشها نمیخورد. طرز نگاه کردنش با شغلش هماهنگ نیست. بیشتر به دکترها شبیه است. سه شاگرد جوان و افغان قوطی سمها را گردگیری میکنند؛ با لنگهای رنگوروندار. چه دستمالهای خطرناکی، از این قوطی سم علف کش به آن قوطی سم باغ و انباری.
عباسآقا هم میخندد به اینکه میگویم مدام در مغازهی سمفروشی کار کردن ریههایتان را اذیت نمیکند. بله میخندد و چروکهای صورتش رو میشود: «خانم کجای کاری، هوا رو نگاه کن. از صبح تا حالا چند بار نفست گرفته، هر روز داریم سم تنفس میکنیم. به خدا این سمهایی که الآن داره توی هوا برای خودش میچرخه از همهی سمهای دکان من خطرناکترن. ریههایمان عادت کرده، عادت بد چیزی است خانم.»
عباسآقا انگار بدجوری از هوای بالای سرش دلخور است. حرفش را که میزند راحتتر میشود. انگار که دست گذاشته باشی روی داغ دلش. میگوید: «هر وقت مریض میشوم و دکتر میروم و شغلم را میپرسد دکتر میگوید باید شغلت را عوض کنی، چون سم سرطانزاست و نفس کشیدنشان بعدها دردسر درست میکنه.»
آقای کاظمی شرکت سمپاشی دارد. تحصیلکردهی رشتهی حشرهشناسی از انگلستان و انگار مشتری همیشگی این راسته، آمده قیمتها را پرسوجو کند. میگوید: «بیشتر شکایت مردم از همین سوسکهای فاضلابی و کابینتی است و تازگیها شپش و ساس هم در تهران زیاد شده. همین الآن در هتلهای معروف تهران ساس و شپش جولان میدهند. از مهاجران افغان و هندی منتقل شدهاند. توی مهدکودکها هم شپش شیوع پیدا کرده. ما هر روز از طرف مدارس و مهدکودکها درخواست سمپاشی داریم. یعنی اینها بیشترین مراجعهکنندگان ما هستند.
آقای کاظمی میگوید: «مشکل ما الآن این است که سموم کاملاً ایمن وارد نمیشود، سموم بهروز وارد نمیشود. نمیآیند یک تحقیق درست و حسابی بکنند در مورد حشرات خانگی و انباری که ببینند وضعیت نسبت به سالهای گذشته چه تغییری کرده و چرا اینقدر مقاومت حشرات بالا رفته. وزارت بهداشت دربارهی نوع سمها و دوز سمها تحقیق نمیکند. الآن بیشتر کسانی که شرکتهای خدمات سمپاشی دارند مجوز دارند، ولی آن آدمی که باید بالای سر کار باشد تخصص و علمش را ندارد.»
آقای کاظمی تازه سر دردودلش باز میشود: «ببینید ما سمهای فسفره و کلره و ایروتیرویید و کربارله داریم. کلره و فسفره کاملاً ممنوع هستند و نظارتی روی استفاده از بقیه هم نمیشود. مثلاً سم ایکن الآن از عراق وارد میشود که از نوع شیمیایی است و خطر دارد.»
حرف اول و آخر آقای کاظمی این است که موارد و دوز استفادهی سمها برای حشرات باغ و انباری و هتل و خانه خیلی فرق دارد. الآن توی تهران همه را از دم یکجور سم میزنند و این بیماریهای یهویی و مرگ ناگهانی از همین جاها سر و کلهاش پیدا میشود.
حرفهای از روی تجربهی آقای کاظمی بعضی مشتریها را مشتاق شنیدن میکند. یکی دو نفر با شنیدن این حرفها سم نخریده میگذارند میروند. صاحب مغازه همچنان زهردار میخندد: «آقا مشتریهام رو پروندی.»
خانمی میانسال وارد مغازه میشود. نگاهش را میچرخاند گرداگرد شیشهها و قوطیها، و سرگردان که میشود به عباسآقا رو میکند: «ببینید آقا! سوسک همهی آشپزخانهام رو برداشته. چند بار سمپاشی کردم اما یه مدتی نیست میشوند بعد دوباره سروکلهشون پیدا میشه. به من یه سمی بدید که اینها از خونهام سر به نیست بشن.»
عباسآقا صفحهی حوادث روزنامه را میبندد و از حرفهای خانم باز هم خندهاش میگیرد: «اینطوری که شما میفرمایید و سمی که شما میخواهید خودتون رو هم سر به نیست میکنه. اگر از همان اول سم مناسب میزدید و دوزش رو رعایت میکردید اینطور درمانده نمیشدید.»
گره ابروی خانم در هم میشود: «ببینم، شما مغازهدارها کارتون همینه دیگه. میخواین بازارگرمی کنین. میخواین بگین کارتون مهمه و چیزهایی میدونین که ما نمیدونیم. سوسک سوسکه و سم هم سم. باید وقتی میزنی بمیره. این رو که همه میدونن. من شانس ندارم. میگن از هر چه بترسی سرت میاد. من هم از سوسک بدم میاد؛ حالا نصیب روزگارم شده سوسکریزه.»
عباسآقا با اشارهی چشم و ابرو به شاگردها میفهماند که به خانم سم نفروشند. شاگردها انگار کاربلدند و مشتری را دستبهسر میکنند و میفرستند مغازههای دیگر.
عباسآقا خیالش راحت میشود: «از این مشتریها زیاد به تور ما میخورد. این خانم انقدر سم استفاده کرده که سوسکها مقاوم شدن. هر چیز دیگری دستش میدادم به کارش نمیاومد. کاش یک نفر به این مردم یاد میداد که سمپاشی اصولی داره. اصلاً خودش علمه. ولی انگار مردم قید جان خودشون رو زدن. عین خیالشون نیست. مثل آرد و پودر مدام سم میپاشند توی خونه و تنفسش میکنن و حالیشون نیست.»
میگوید: «بعضی سمها مال باغند و علفکشند یا مال حشرههایی مثل ساس یا شپش. چند وقت پیش خبر آوردند که خانمی شمالی دیده کلهی بچههایش شپش داره و با خودش فکر کرده بوده که خب این هم سم شپشکش است و سمها را مالیده بود روی سر بچهها. یکی از طفلکیها تلف شد و اون یکی هم نمیدونم اوضاعش به کجا رسید.»
مشتری بعدی سم میخواهد. بلندبالایی مرد خمیدگیاش را به رو میآورد. با شاگرد مغازه بگوومگو میکند. کلماتش انگار که هنوز در ذهنش کاملاً منعقد نشدهاند روی گلویش میآیند. انگار کس دیگری تویش نشسته و فرمان لبها و دستهایش را او به دست دارد. دستهای مرد زیادی تکان میخورند، بیتناسب به گفتههایش. حرفهایش میلرزند. سم میخواهد و تأکید دارد قوی باشد. میگوید اسم سمها را بلد نیستم. فقط یکی بدهید که کارش خوب باشد. شاگرد میگوید: «برای چه کاری میخواهی؟ برای کابینت آشپزخانه، برای باغ انباری، برای چی میخواهی؟ میخواهی چه حشرهای رو بکشی؟ علفکش باغ میخواهی؟»
مرد به کلامش جان میدهد: «چه فرق میکنه. یه چیز بده که هر جانداری رو بیجان کنه. یه چیز کاردرست که اول بار و آخر بارت باشه.»
ترس میافتد به جان عباسآقا، تندی بلند میشود، انگار دلش نمیخواهد جلو پرسشگر از این مشتریها داشته باشد. دست مرد را میگیرد و میبرد بیرون مغازه. بعد چیزهایی میگوید و چیزهایی میشنود. بالاخره مرد را راضی میکند به رفتن. مرد قوطیهای خوشفرم رنگووارنگ را مرور میکند. از اول نگاهش میکنم؛ ریشهای بلندی دارد. استخوانهای گونههایش در جدالی با پوست گونهها به پیروزی تمامعیاری دست یافتهاند. نگاهش جلوتر از خودش راه را میگیرد و میرود.
عباسآقا سر تکان میدهد: «روزی چند تا از این مشتریها داریم. نگاهشان که کنم کار دستم میاد. همه میخوان از دست زندگی خلاص بشن.»
خورشید پشت سمهای خودمانی هوا رنگ به رو ندارد. پاییز قد آبان نیست.
*این مطلب پیشتر در سیوچهارمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.