ماهواره برای «مادربزرگ» نصب شد. قبل از آن چند باری روی شبکههای «عرب ست» بود، اما بعدها قطع شد و ماه رمضان آمد و نصبِ دوبارهی آن عقب افتاد. «مادربزرگ» چند سالی بود که شیفتی به خانهی بچهها میرفت. وقتی «پدربزرگ» رفت، تا چند سالی، پنج دخترش روزها نوبتی رفتوآمد داشتند و سه پسرش شبها در خانه پدریشان میخوابیدند. اما بدقولیها و تنهاییهای گاهوبیگاهِ پیرزن کار را به آنجا رساند که خانه فروخته شود و «مادربزرگ» شیفتی، در خانههای بچههایش بماند. هر دوهفته یک جا. از آنجا هم که میگفت «از داماد شانس نیاوردم»، پذیرایی عروسها و قدرتی را که پسرها در خانهها به او میدادند بیشتر میپسندید. قرار بود «سورپرایز» شود. عروسش کانالها را مرتب کرده بود و وقتی «مادربزرگ» نفسی تازه کرد و روی مبل نشست، ماهواره روشن شد. مردمانی با لباسهای ساده، با هدف و سریع جاده را طی میکردند و قرار بود در ایام اربعین خود را از «نجف» به «کربلا» برسانند. مادربزرگ تا فردای اربعین از روی مبل تکان نخورد. اشکهایش جاری بود و بخار میشد و میرفت توی آسمان و ابری میشد و مثل باران خردخرد میریخت.
«در تابستان با پشهبند در پشتبامها میخوابیدیم و وقتی صبح برای نماز بیدار میشدیم، من چادر میپوشیدم و نماز را تندتند میخواندم و روی خرپشته میرفتم، رو به گنبد حرم امام علی (ع) سلامی میدادم و منتظر شیپورزنان میماندم. این کارها کار دست شوهرم داد و همسایهها میگفتند دختر شیخ عجم، زن عباس طیار، خروسخوان روی خرپشتهها خانههای ما را میپاید.»
مادربزرگ همراه پدر و مادرش، عموی کوچکتر، یازده خواهر و برادر و سه کنیز ۳۵ سال در عراق عجم بودند. پدرش، شیخ عبدالکریم، از روحانیان تازهملبس یزد بود و همدرس و همبحث «سیدمحمد زارچی». مادربزرگ تازه در یزد به دنیا آمده بود که تلگرافی از تهران در ۱۳۱۴ زندگی آنان را تغییر داد. چند ماه بعد حاکم یزد در تلگرافی به تهران اعلام کرد: «موضوع حجاب نسوان هیچگونه پیشرفتى در یزد ندارد» و همزمان سیدمحمد زارچی، از روحانیون پرنفوذ یزدی، بالای منبر میرود و به زنها میگوید: «روبندها را پایین بیندازید» و به این جهت مورد تعقیب قرار میگیرد و به کرمان تبعید میشود.
شیخ عبدالکریم هم در منبری، در مسجد جامع، زنان را تشویق به روبنده میکند و فرمان کشف حجاب را به چالش میکشد و هشت ماهی در زندان شهربانی آب خنک میخورد و بعد از آن به سیرجان تبعید میشود. دوران تبعیدش که به پایان رسید، دیگر قید یزد را میزند.
در اردیبهشت ۱۳۱۵ حکومت مرکزی در یزد از ۱۲۰ نفر روحانى فقط براى شانزده نفر پروانهی موقت عمامه صادر میکند و عدهاى هم بهاجبار به لباس متحدالشکل ملبس میشوند. به صاحبان پروانهی موقت هم یک ماه مهلت داده میشود تا براى خود لباس متحدالشکل تهیه کنند و قرار میشود از اول خرداد در یزد فقط سیدعلى مجتهد داراى عمامه باشد. پس از آن سر شیخ عبدالکریم بیعمامه ماند و نوامیسش در خطر کشف حجاب.
«پدرم مبارز بود اما توان مقابله با حکومت مرکزی را نداشت، سیدمحمد که بازداشت شد، پشتیبانی نداشت و بازاریها هم به سیدمحمد بیشتر از پدرم وابسته بودند. مادرم میگفت پدرم شیخ عبدالکریم سند نمایندگی آیتاله خویی را در یزد داشت و باید سند را برای ده سال دیگر تمدید میکرد، همین شد که شبانه عمارت را خالی کردیم و …»
«مادربزرگ» همراه پدر و مادرش، عموی کوچکتر، یازده خواهر و بردار و سه کنیز راه عراق را پیش گرفتند و شیخ عبدالکریم میخواست، با تمدید سند نمایندگیاش، این بار در لبنان جلوس کند. «حلقهی آیتاله خویی بهتازگی در آن سالها گرم شده بود و تازه شاگردانی چون سیدعلی سیستانی، محمدتقی بهجت و بعدها آیتاله وحید خراسانی به این حلقه اضافه شده بودند. جذابیت آن حلقه باعث شد پدرم قید لبنان را هم بزند.»
مو لای درز حافظهاش نمیرود. «مادربزرگ» اشکش دم مشکش است و حالا عروس و نوههایش را محو خود کرده «نجف، مثل یزد، خاک زمینگیری دارد. خاکش آدم را نگه میدارد. از آن شهرهایی است که میخواهی در آنجا بمانی و همانجا بمیری. پدرم صبحها به کاروانسرای کوفه میرفت و اوضاع ایران را از زائران ایرانی میپرسید، اسم مصدق در آن زمان تازه در زبانها افتاده بود و چپها تازه داشتند خودنمایی میکردند. پدرم میگفت این چپها فقط در اقتصاد میتوانند خودشان را به ما بچسبانند.»
«اما آدمهای خوبی نداشت. زبان نجفیها پرز دارد، جوری عجم عجم میکنند که انگار این ما ایرانیها بودیم که برای امام نامه نوشتیم و بیعت کردیم و بیعت شکستیم. سه سال اول مکتب را با عربها بودم و در درس صرف و نحو آلت خنده و تحقیر آنها بودم، اما بعدها پدرم با کمک طلبههای ایرانی، مقابل منزل آیتاله خویی در نجف، مکتبخانهای راه انداخت و جانمان را آزاد کرد.»
«مادر بزرگ» همراه پدر و مادرش، عموی کوچکتر، یازده خواهر و بردار و سه کنیز بخشی از مهاجران ایرانی به عراق را تشکیل میدادند. در آن سالها، حوزهی علمیهی قم هنوز به درجه و اعتبار خود در آستانهی دههی پنجاه نرسیده بود و در آن مقطع زعامت حوزهی علمیهی نجف، تحت عنوان قطب علوم حوزوی شیعه، با آیتاله سیدمحسن طباطبایی حکیم بود. ایرانیان زیادی در آن سالها برای کسب علوم دینی به نجف مهاجرت میکردند و همین موضوع جمعیت ایرانیان مهاجر به عراق را تا ابتدای ۱۳۵۰ به ۱۵۰ هزار نفر رساند. موج دوم مهاجرت طیفی از روحانیون به عراق نیز همزمان با تبعید آیتاله خمینی(ره) به عراق در اواسط دههی چهل بود. تا اینکه عراق به مرکزی برای فعالیتهای انقلابی و دینی آیتاله خمینی(ره) و شاگردان او تبدیل شد. «پدرم در نجف کمکم کلاسهای درس خارجش را برگزار کرد. به عربی مسلط بود و ما هم کاملاً مسلط شدیم. مادرم روبندهاش را کنار گذاشته بود و عبا سر میکرد اما غیر شبهای جمعه که برای زیارت به حرم امام علی(ع) میرفت، دیگر از خانه خارج نمیشد. برادرانم کمکم طلبگی خود را شروع کردند و سه برادر دیگرم با عموی کوچکترم به لبنان رفتند، ولی عباس، پسر عمویم، نرفت. عباس گلویش پیش من گیر کرده بود و علاقهای به طلبگی نداشت. عباس به کمک مادر شیرینیپزی یاد گرفت اما شیرینیهای یزد باب میل نجفیها نبود، آنها شیرینی را به غایت شیرین میخواستند و گرم به شیره و پودر نارگیل و مانند اینها. عباس در خانه برای طلبههای ایرانی نان خشک درست میکرد و به آنها میفروخت. بعدها پدرم برایش تنوری ساخت و در یکی از محلههای نجف نانوایی راه انداخت. عباس مثل فرفره خمیر چانه میزد و همین شد که اسم او را عباس طیار گذاشتند؛ یعنی فرفره. صیغهی عقدمان را آیتاله خویی خواند؛ در صحن حرم امام علی(ع). چهاردهساله بودم که بچهدار شدم و من هم مثل مادرم غیر از روزهای پنجشنبه، آن هم برای زیارت، از خانه بیرون نمیآمدم.»
مهاجران ایرانی تا ابتدای دههی پنجاه در عراق زندگی آرامی داشتند. بخش اعظمی از این مهاجران از طبقهی روحانیون بودند و محدودیتهایی که نظام پهلوی دوم برای روحانیون در ایران ایجاد کرده بود، راه بازگشت به کشور را برای آنان سختتر کرده بود. این وضعیت تا ابتدای دههی پنجاه ادامه داشت اما در ۱۳۵۰ اختلافات مرزی ایران و عراق شدت گرفت. اختلاف بین دو کشور دربارهی اروندکنار و بعضی نقاط مرزی و موارد دیگر باعث شد تا روابط میان حکومت بعثی عراق، به ریاست احمد حسن البکر، و کشور شاهنشاهی ایران، که محمدرضا پهلوی در آن حکومت میکرد، بهشدت تیره شود.
از طرفی شاه ایران قصد داشت جشنهای دوهزاروپانصدسالهی شاهنشاهی و مراسم تاجگذاری را در روز ششم بهمن ۱۳۵۰ برگزار کند و از تمام پادشاهان و رؤسای جمهور جهان برای شرکت در جشنهای مذکور دعوت به عمل آورد. اما به دلیل همین اختلافات، از رئیسجمهور عراق دعوت نکرد و این موضوع باعث رنجش دولت بعثی عراق شد.
در مقابل دولت عراق، برای انتقام و اخلال در مراسم جشنهای شاهنشاهی، تصمیم گرفت هزاران نفر از اتباع ایرانی ساکن عراق را، که اکثراً طلبههای علوم دینی مشغول به تحصیل در حوزهی علمیهی شهر نجف بودند، از عراق اخراج کند.
تقریباً در روزهای ۲۳ یا ۲۴ دی ۱۳۵۰ بود که دولت بعثی عراق در بیانیهای رسمی اعلام کرد کلیهی اتباع ایرانی حداکثر تا یک هفته باید از عراق بیرون بروند و پس از این مهلت یکهفتهای دولت عراق هیچ مسؤولیتی در قبال جان، مال و ناموس اتباع ایرانی ندارد و حتی مجازات سختی در انتظار کسانی خواهد بود که در این مدت از عراق بیرون نروند. پس از آن بود که آیتاله خمینی(ره) که در آن زمان در شهر نجف اشرف به سر میبرد، در ۲۶ دی ۱۳۵۰، در تلگرافی به احمد حسن البکر، چهارمین رئیسجمهور عراق، خشونت مأموران عراقی بر ضد ایرانیان مقیم عراق را محکوم و دولت عراق را تهدید کرد که علما و مراجع، در صورت ادامهی این خشونتها، به لبنان کوچ میکنند. همزمان آیتاله سیدابوالقاسم خویی، که زعامت حوزهی علمیهی نجف را پس از درگذشت آیتاله سیدمحسن طباطبایی حکیم در ۱۳۴۹ بر عهده داشت، با ارائهی فهرستهایی در فواصل زمانی مختلف، بیآنکه مستقیم در برابر رژیم عراق بایستد، مانع از اخراج برخی روحانیون و ایرانیان از عراق میشد. اما در نهایت روزنامهی کیهان در تاریخ ششم بهمن ۱۳۵۰ گزارش داد که «شصت هزار مهاجر ایرانی با دستور حکومت بعثی از عراق خارج و وارد ایران شدند».
«پدرم بهسختی از حوزهی نجف دل کند. من خوشحال بودم و مادر سه روز پشت سر هم به زیارت رفت و تا مرز خسروی فقط گریه میکرد. دخترم فکر میکرد این جشنهای دوهزاروپانصدساله را از نزدیک میبیند؛ مراقب لباسهایش بود. بچههای عراقی در روز خداحافظی از مدرسه به او حسادت کرده بودند و میگفتند در ایران شما برف دارید و زنهای خارجی با موهای زرد و قهوهای میخواهند به ایران بیایند و به شما هدیه بدهند. اتوبوسها ما را از نجف به مرز خسروی بردند. نزدیک مرز مأموران بعثی اتوبوس را نگه داشتند با رنگ به عربی مرگ بر شاه نوشتند و اتوبوس ما وارد خاک ایران شد. ما را از اتوبوس پیاده کردند و روی همان مرگ بر شاهها، سربازهای ایرانی فحشهایی به بعثیها نوشتند و اتوبوس را برگرداندند. پدرم زانو زد و زمین را بوسید. گریهی مادرم تازه قطع شده بود اما دوباره شروع به گریه کرد تا گردنههای کرمانشاه، آنجایی که برف همهجا را آنقدر سفید کرده بود که همه لکنت گرفته بودند و من به دخترم نگفتم که من هم اولین بار است که برف میبینم.»
سالهاست که مهاجران ایرانی و اخراجشده از عراق را معاود میخوانند، به معنای برگشتدادهشده. این مهاجران در عراق عجم بودند و در ایران عرب و حالا بخش زیادی از آنان، در شهرهای تهران (جنوب شهر تهران بهخصوص محلهی دولتآباد)، قم، اصفهان (محلهی زینبیه) و مشهد ساکن هستند.
***
در مدرسهی ما، سه نفر در کنکور قبول شدند. یکی در دانشگاه شهید بهشتی، یکی در دانشگاه شریف و دیگری در خواجهنصیر. بچهها از چهارراه خطآهن، دولتآباد، جادهی ورامین و بعضاً از خود شاهعبدالعظیم به مدرسه میآمدند و درس نخواندن الگوی حاکم بود. درسخوانها نیز «دیگری»هایی بودند که در جریان عادی مدرسه اصلاً به چشم نمیآمدند. معلمها عموماً تبعیدی بودند و بهواسطهی ایراداتی که در کار خود داشتند به این منطقه تبعید میشدند تا قدر عافیت را بیشتر بدانند. دیوارهای مدرسه بلند بود و ناظمها دست خالی در حیاط یا در سالن حاضر نمیشدند. بچهها در کلاس به کمتر صراطی مستقیم بودند و زبان حاکم توهین و تحقیر و تنبیه بود. معلمهایی که بیشتر در ابتدای سال زهرچشم میگرفتند آسایش بیشتری (و نه صددرصدی) داشتند و آنهایی هم که اهل زهرچشم گرفتن نبودند حرف آخر را در کلاس نمیزدند و سعی داشتند با نمرههای منفی زمام امور کلاس را به دست بگیرند. حتی بچهها در عنفوان نوجوانی دغدغههایی داشتند که در کمتر عطاری و بقالی پیدا میشد. مثل اینکه مد حاکم در آن مقطع رفتن به باشگاه بدنسازی بود و بچهها در کلاس با سیبزمینیهای آبپز و کربوهیدراتهایی که به بدن میرساندند روزبهروز بزرگتر میشدند. غیر از آن روز که دفتردار مدرسه به کلاس آمد، مدرسه هیچوقت روی آرامش به خود ندید. دفتردار وارد کلاس شد و بچهها شروع به خوشامدگویی و دیدهبوسی با او کردند. دفتردار که وظیفهی تکمیل کردن پروندههای آموزشی بچههای مردم را به عهده داشت، برگ آسی عجیب داشت؛ برگ آسی که کلاس را تا ساعتها به حالت اغما برد: «هرکی سر جاش نشینه، با اسم مامانش صداش میکنم و میگم مامانش ترک یا لره؟ … فاطمهخانم متولد درود صدات درنیاد … سودابه خانم متولد زنجان بشین وول نخور اینقد … عواطف خانم متولد نجف، بشین اینقد شلوغ نکن …»
*این مطلب پیشتر در بیستودومین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.