سامانتا شُوِبلین، نویسندهی آرژانتینی متولد ۱۹۷۸، داستانهایش مورد استقبال قرار گرفته و به زبانهای دیگر ترجمه شده است. از ۲۰۰۱ جوایز معتبری را در حوزهی امریکای لاتین بهدست آورده. در داستانهای او میتوان رد نویسندههای بزرگ آرژانتین را دید.
***
تلویزیون را خاموش کردم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. ماشین سیلویا جلوِ خانه پارک شده و چراغهای چشمکزن آن روشن بود. دوباره زنگ در به صدا درآمد. میدانست که در خانه هستم. به سمت در رفتم و آن را باز کردم.
گفت: «سلام، باید با هم صحبت کنیم.»
به کاناپه اشاره کرد و من هم اطاعت کردم، چراکه برخی اوقات، هنگامی که «گذشته» در خانهام را میزند و مانند چهار سال قبل با من رفتار میکند، من هم مثل قدیم به حماقت خودم ادامه میدهم.
«حتماً از شنیدن حرفم ناراحت میشی. گفتنش یهکم… یهکم سخته.» به ساعتش نگاه کرد. «مربوط به ساراست.»
«همیشه سارا رو بهونه میکنی.»
«حتماً میگی دارم اغراق میکنم، یا خل شدم، یا از همین چیزها. ولی الآن دیگه وقت این حرفها نیست. همین حالا باید بریم خونه. این یکی رو دیگه باید با چشمهای خودت ببینی.»
«جریان چیه؟»
«بههرحال من به سارا گفتم که تو داری میآی خونه. الآن هم منتظرته.»
لحظهای ساکت ماندیم. اخمهایش را در هم کشید، بلند شد، و از در بیرون رفت. من هم بارانیام را برداشتم و به دنبالش راه افتادم.
ظاهر خانه مثل همیشه بود، با چمنهای تازهکوتاهشده و گلهای آزالیا که از بالکن طبقهی دوم آویزان بود. از ماشینها پیاده شدیم و بیهیچ حرفی رفتیم داخل خانه.
سارا روی کاناپه بود. با اینکه سال تحصیلی تمام شده بود، یونیفرم دورهی راهنماییاش را به تن داشت که مانند لباسهای دخترمدرسهایها در مجلههای آنچنانی بر بدنش نشسته بود. کمرش را صاف کرده و زانوهایش را به هم چسبانده بود. دستانش را روی زانوانش قرار داده بود و با دقت به پنجرهی باغ نگاه میکرد. گویی داشت یکی از حرکتهای یوگای مادرش را انجام میداد.
پیش از این همیشه نحیف و رنگپریده بود، اما حالا از شادابی و سلامت میدرخشید. پاها و دستانش به نظر قویتر میرسید، مانند کسی که ماهها ورزش کرده باشد. موهایش برق میزد و گونههایش بهحدی سرخ بود که انگار آن را نقاشی کرده باشند. لپهایش واقعاً گل انداخته بود. وقتی متوجه ورود من شد، لبخند زد و گفت: «سلام بابایی.»
دخترم واقعاً دلربا بود، اما همان دو کلمه کافی بود تا متوجه شوم که مشکلی پیش آمده است. مشکلی که مطمئناً به مادرش مربوط میشد. برخی اوقات فکر میکنم که شاید بهتر بود که او را پیش خودم نگه میداشتم، اما تقریباً همیشه به این نتیجه میرسم که این فکر اشتباهی است. در چند قدمی تلویزیون، در کنار پنجره، قفسی قرار داشت. یک قفس خالی پرنده، با ارتفاع شصت هفتاد سانتیمتر که از سقف آویزان بود.
«اون چیه؟»
سارا گفت«قفس» و لبخند زد.
سیلویا به من علامت داد که دنبالش به آشپزخانه بروم. به کنار پنجرهی بزرگ آشپزخانه رفتیم. رویش را برگرداند و نگاه کرد تا مطمئن شود که سارا به حرفهایمان گوش نمیدهد. اما دخترم همچنان صاف روی صندلی به سمت خیابان نشسته بود، گویی که ما اصلاً آنجا نبودیم. سیلویا با صدای آرام شروع به صحبت کرد: «ببین، باید آرامش خودت رو حفظ کنی.»
«اینقدر حاشیه نرو، چی شده؟»
«من از دیروز تا حالا بهش غذا ندادم.»
«شوخیات گرفته؟»
«برای اینکه بتونی با چشمهای خودت ببینی.»
«اِه… ببینم خل شدی؟»
گفت که باید به اتاق نشیمن برگردیم و بعد به صندلی اشاره کرد. من روبهروی سارا نشستم. سیلویا از خانه خارج شد. از پنجره او را میدیدم که به داخل گاراژ میرفت.
«مادرت چهاش شده؟»
سارا شانههایش را بالا انداخت. موهای سیاه و لختش به حالت دماسبی پشت سرش جمع شده و چتر زلفش تقریباً تا روی چشمهاش پایین آمده بود.
سیلویا با یک جعبه کفش برگشت. آن را مانند کالایی ظریف و شکننده با دو دست صاف نگه داشته بود. به سمت قفس رفت، در آن را باز کرد و از درون جعبه گنجشک کوچکی را، که به اندازهی یک توپ گلف بود، بیرون آورد و درون قفس گذاشت. جعبه را روی زمین انداخت و آن را با لگد به زیر میزتحریر پرت کرد. جایی که حدود نه یا ده جعبهی دیگر تلانبار شده بود.
سارا، که دماسبی موهایش بر گردنش میدرخشید، از جا بلند شد. مانند دختربچهها جستوخیزکنان به سمت قفس رفت. درحالیکه پشتش به ما بود، روی پنجهی پاهایش ایستاد، در قفس را باز کرد و پرنده را از آن بیرون آورد. درست ندیدم که چه کرد. پرنده جیغ کشید و سارا لحظهای تکان سختی خورد. سیلویا با دست جلوِ دهان خودش را گرفت.
وقتی سارا به سمت ما برگشت، دیگر پرندهای در کار نبود. دهان، بینی، چانه و دستانش به خون آغشته بود. با شرمندگی لبخند زد. لبخند بر لبان بزرگش نقش بست، و ردیف دندانهای قرمزش مرا از جا پراند. به داخل دستشویی دویدم و در را پشت سرم قفل کردم و در توالت بالا آوردم. فکر میکردم سیلویا به دنبالم بیاید و از پشت در همهچیز را به گردن من بیندازد و بازخواستم کند، اما این کار را نکرد.
صورت و دهانم را آب کشیدم و روبهروی آینه به صداها گوش دادم. آن دو داشتند شیئی سنگین را از طبقهی بالا پایین میآوردند. چندبار در ورودی را باز و بسته کردند. سارا پرسید که آیا اجازه دارد عکس روی شومینه را با خود ببرد یا نه. زمانی که سیلویا در جواب به او گفت که میتواند عکس را ببرد، صدایش از دور میآمد. آرام و بیسروصدا در را باز کردم و به داخل اتاق سرک کشیدم. در ورودی چهارطاق باز بود و سیلویا قفس را روی صندلی عقب اتومبیل من جای میداد.
قدمی به جلو برداشتم، میخواستم از خانه خارج شوم و با سیلویا دادوبیداد کنم. اما سارا از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت خیابان رفت. بیحرکت ایستادم تا متوجه من نشود. آن دو یکدیگر را در آغوش کشیدند. سیلویا او را بوسید و روی صندلی کنار راننده نشاند. صبر کردم تا برگشت و در را بست.
«چی کار میکنی؟»
«با خودت ببرش.» به سمت میزتحریر رفت و جعبههای خالی را تا کرد و روی هم فشرد.
«خدای من، سیلویا، دخترت پرنده میخوره!»
«من که دیگه نمیتونم تحمل کنم.»
«پرنده میخوره! دیوونه شده؟ استخونهاشون رو چی کار میکنه؟»
سیلویا بهتزده به من نگاه کرد. «فکر کنم قورت میده. نمیدونم پرندهها…»
«من نمیتونم ببرمش پیش خودم.»
«اگر اینجا بمونه، خودم رو میکشم. اول اون رو میکشم، بعد خودم رو.»
«پرنده میخوره!»
سیلویا رفت داخل دستشویی و در را پشت سرش قفل کرد. از پنجره به بیرون نگاه کردم. سارا با خوشحالی از داخل ماشین برایم دست تکان داد. سعی کردم آرام باشم. به چیزهایی فکر کردم که کمکم میکرد تا به سمت در بروم. امیدوار بودم بتوانم دوباره انسانی معمولی باشم؛ مردی مرتب و منظم که میتوانست ده دقیقه جلوِ قفسهی کنسروها در سوپرمارکت بایستد تا مطمئن شود لوبیای مناسبی را خریداری خواهد کرد.
با فکر کردن به اینکه برخی از مردم آدمخوارند، دیگر خوردن پرنده آنقدرها هم بد به نظر نمیرسید. جدا از این، اگر از دید سلامت هم به این مسأله نگاه میکردیم، بهتر از مواد مخدر بود. از لحاظ اجتماعی هم پنهان کردنش از حاملگی در سن سیزدهسالگی آسانتر بود. اما همهچیز، حتی دستگیرهی در ماشین، مدام این جمله را تکرار میکردند: «پرنده میخوره»، «پرنده میخوره»، «پرنده میخوره».
سارا را تا خانه رساندم. در طول راه هیچ حرفی نزد و زمانی که رسیدیم لوازمش را تنهایی به داخل برد: قفسش، چمدانش ـ که با مادرش در صندوق عقب گذاشته بودند ـ همراه چهار جعبهکفشمانند؛ همان که سیلویا از گاراژ آورده بود. من کاری از دستم برنمیآمد و فقط در ماشین را باز کردم و منتظر ماندم تا برود و لوازمش را بردارد.
وارد که شدیم، به او گفتم که میتواند از اتاق خواب طبقهی بالا استفاده کند. وقتی که مستقر شد، از او خواستم تا به طبقهی پایین بیاید و سر میز غذاخوری روبهروی من بنشیند. دو فنجان قهوه درست کردم، ولی سارا گفت که هیچگونه نوشیدنی دمکردنی نمیخورد.
من گفتم: «سارا، تو پرنده میخوری.»
«بله، بابایی.»
از سر خجالت لبانش را گاز گرفت و گفت: «خب خودت هم میخوری.»
«سارا، تو پرنده رو زنده میخوری.»
«بله، بابایی.»
سارا را در پنجسالگی به یاد آوردم وقتی که سر میز روبهروی ما نشسته و سرش هم ارتفاع بشقابش بود و با ولع کدویی را میبلعید. فکر کردم که بالاخره این مسأله را هم حل خواهیم کرد. اما وقتی که سارای روبهروی من دوباره لبخند زد، با خودم فکر کردم قورت دادن موجودی گرم و در حال حرکت چه احساسی میتواند داشته باشد، اینکه پر و پا در دهانت باشد. با دستم جلوِ دهانم را گرفتم و سارا را با دو فنجان قهوهی دستنخورده تنها گذاشتم.
سه روز گذشت. سارا تقریباً تماممدت در اتاق خوابش بود. صاف روی کاناپه مینشست، زانوهایش را به هم میچسباند و دستهایش را روی آنها میگذاشت. من صبح زودتر از معمول سر کار رفتم. با علم به اینکه دخترم ساعتها همانجا خواهد نشست و به باغ نگاه خواهد کرد، به دنبال مطلبی با ترکیب کلمات «پرنده»، «خام»، «خوردن»، «درمان»، و «حضانت» در اینترنت گشتم.
حولوحوش ساعت هفت، وارد خانه میشدم و او را همانطور میدیدم که قبلاً تصور کرده بودم. موی پشت گردنم راست میشد و احساس میکردم که باید فوراً از آنجا خارج شوم و او را محبوس در خانه رها کنم؛ درست مانند حشراتی که بچهها شکار میکنند و در ظرف شیشهای دربسته میگذارند تا زمانی که هوای داخل شیشه تمام شود. «آیا من هم میتوانستم این کار را بکنم؟»
وقتی که بچه بودم، زن ریشویی را در سیرک دیدم که موشها را در دهان خود میگذاشت. مدتی آنها را در دهان خود نگه میداشت و درحالیکه دم موشها از بین لبانش بیرون زده بودند و حرکت میکردند، از جلوِ تماشاچیها رد میشد و چشمانش را میگرداند، انگار که از این کار غرق در لذت باشد. حالا که دیگر خوابم نمیبُرد، تصویر آن زن تقریباً هر شب در ذهنم مجسم میشد و به بستری کردن سارا در آسایشگاه روانی فکر میکردم. میتوانستم هفتهای یک یا دو بار به ملاقاتش بروم. من و سیلویا میتوانستیم به نوبت به او سر بزنیم.
به موارد خاصی فکر کردم که در آن پزشکان توصیه میکنند که بیمار تنها باشد و او را برای چند ماه از خانوادهاش دور میکنند. احتمالاً این کار به نفع همه بود، اما مطمئن نبودم که سارا بتواند در آن مکان دوام بیاورد. یا شاید هم میتوانست. بههرحال، مادرش اجازهی چنین کاری نمیداد؛ یا شاید هم میداد. نمیتوانستم تصمیم بگیرم.
در روز چهارم سیلویا به دیدنمان آمد. پنج جبعهکفش به همراه داشت و آنها را درست جلوِ در ورودی زمین گذاشت. حال سارا را پرسید و من به طبقهی بالا اشاره کردم. وقتی به طبقهی پایین بازگشت، به او قهوه تعارف کردم. من و سیلویا در سکوت در اتاق نشیمن نشستیم. رنگش پریده بود و دستانش چنان میلرزید که وقتی فنجان را روی نعلبکی میگذاشت، صدای بههم خوردن ظروف چینی بلند شد.
هر دو میدانستیم در ذهن دیگری چه میگذرد. میتوانستم بگویم: «تقصیر توئه، این دستهگلیه که سرکار آب دادید.» او هم میتوانست بگوید: «بلایی که سرش اومده برای اینه که تو هیچوقت بهش توجه نکردی.» اما هر دو خسته بودیم.
سیلویا درحالیکه به جعبهکفشها اشاره میکرد گفت: «بسپرشون به من.» حرفی نزدم، اما عمیقاً احساس قدردانی میکردم.
مردم در سوپرمارکت چرخدستیهای خود را با غلات، آبنبات، سبزیجات، گوشت و لبنیات پر میکردند. من خودم را به محصولات کنسروشده محدود کرده بودم و ساکت در صف میایستادم. هفتهای دو یا سه بار به آنجا میرفتم. برخی اوقات، با اینکه نیاز به خرید نداشتم، پیش از رفتن به خانه، سری هم به آنجا میزدم. یک چرخدستی برمیداشتم و بین قفسهها حرکت میکردم، و به این فکر میکردم که چه چیزی را ممکن است از قلم انداخته باشم.
شبها با هم تلویزیون نگاه میکردیم. سارا سیخ در گوشهی کاناپه مینشست و من در طرف دیگر آن. هرازچندی زیرچشمی او را میپاییدم تا ببینم آیا برنامهی تلویزیون را تماشا میکند یا باز هم به باغ خیره شده است. من برای هر دومان غذا درست میکردم و روی دو سینی به اتاق نشیمن میبردم. سینیِ سارا را جلوش میگذاشتم. سینی همانجا میماند. بعد سارا منتظر میشد تا من شروع به خوردن کنم و بعد او میگفت: «ببخشید، بابایی.»
بلند میشد، به اتاقش میرفت و آرام در را میبست. اولین بار صدای تلویزیون را کم کردم و در سکوت منتظر ماندم. صدای جیغی تیز و کوتاه بلند شد، و بعد صدای جاری شدن آب را شنیدم. برخی اوقات، بعد از چند دقیقه با موهای کاملاً شانهکرده و در آرامش کامل پایین میآمد. و دیگر اوقات دوش میگرفت و با پیژامه بازمیگشت.
سارا میلی به بیرون رفتن نداشت. رفتارش را زیرنظر گرفتم و فکر کردم که احتمالاً دچار مراحل اولیهی بیماری «برونهراسی» است. چندبار صندلی را به باغ بردم و سعی کردم او را به بیرون رفتن ترغیب کنم. اما بیفایده بود. مقاومت میکرد. بااینحال، پوستش از شادابی میدرخشید و هر روز زیباتر میشد، انگار تمام روز را زیر نور آفتاب ورزش کرده باشد.
بعضی اوقات که پی کار خودم بودم، پَر پیدا میکردم؛ روی زمین کنار در اتاق غذاخوری، پشت قوطی قهوه، بین قاشق و چنگالها. داخل سینک دستشویی وقتی هنوز نم داشت. پَر را برمیداشتم و درحالیکه مراقب بودم سارا مرا نبیند، آن را در توالت میانداختم. برخی اوقات همانجا میایستادم تا پایین رفتنش را همراه با آب تماشا کنم. آب دوباره کاسهی توالت را پر میکرد و آرام میایستاد و باز مانند آینه میشد، و من همچنان آنجا میایستادم و به این فکر میکردم که آیا لازم است باز هم به سوپرمارکت بروم؟ اینکه آیا پر کردن چرخدستیها با آنهمه آتوآشغال واقعاً کار موجهی بود؟ به سارا فکر میکردم، به آنچه در باغ بود.
یک روز بعدازظهر، سیلویا تماس گرفت و خبر داد که آنفلوانزای شدیدی گرفته و در بستر بیماری است. گفت که نمیتواند به دیدن ما بیاید. از من پرسید که آیا میتوانم بدون کمک او از پس مسائل بربیایم یا نه، و آن موقع بود که متوجه شدم که «نیامدن او به دیدن ما» به این معنی بود که «نمیتوانست جعبهها را بیاورد». از او پرسیدم که آیا تب دارد یا نه، آیا غذای خوب میخورد، آیا به دیدن پزشک رفته است، و زمانی که به حد کافی او را سئوالپیچ کردم، به او گفتم که باید تلفن را قطع کنم و گوشی را گذاشتم. تلفن دوباره زنگ زد، اما دیگر گوشی را برنداشتم. آن شب تلویزیون نگاه کردیم. وقتی که غذا را آوردم، سارا بلند نشد تا به اتاقش برود و تا وقتی که غذا خوردنم تمام شد به باغ خیره ماند. بعد از آن رویش را برگرداند تا ادامهی برنامهی تلویزیونی را همراه من تماشا کند.
فردای آن روز، پیش از برگشتن به خانه، سری به سوپرمارکت زدم. مثل همیشه کمی جنس در چرخدستی گذاشتم و بین قفسهها قدم زدم، انگار که بار اولی است که پا در آن سوپرمارکت میگذارم. در قسمت حیوانات خانگی ایستادم. در آن جا غذای مخصوص سگ، گربه، خرگوش، پرنده و ماهی بود. چند بسته از غذاها را برداشتم و وارسی کردم. محتویات بستهها را خواندم، اینکه دارای چقدر کالری بودند و برای هر نژاد، وزن و سن چه مقدار غذا توصیه شده بود.
سپس به قسمت باغبانی رفتم. جایی که فقط گیاهان، با گل یا بدون گل، گلدان و خاک عرضه میشد. این بود که دوباره به قسمت حیوانات خانگی برگشتم. آنجا ایستادم و فکر کردم که چه باید بکنم. مردم چرخدستیهای خود را پر میکردند و از کنارم میگذشتند. از بلندگو اعلام کردند که به مناسبت روز مادر اجناس قسمت لبنیات به حراج گذاشته شده است و بعد موسیقی دلنشینی پخش شد که مضمون آن مردی بود که زنهای بسیاری داشت، اما دلتنگ عشق اول خود بود. در نهایت، به قسمت کنسروها برگشتم.
آن شب کمی طول کشید تا سارا خوابش برد. اتاق من زیر اتاق خواب او بود و صدای پایش را میشنیدم که بیقرار راه میرفت، روی تخت دراز میکشید، و دوباره از جا بلند میشد. از خودم پرسیدم اتاق او در چه وضعیتی میتواند باشد. از وقتی که به این خانه آمده بود بالا نرفته بودم. احتمالاً وضعی فاجعهبار داشت: آغلی پر از کثافت و پر.
شب سوم بعد از تماس سیلویا، اتومبیل را کنار مغازهی حیوانات خانگی نگه داشتم تا به پرندههای در قفس، که از سایبان مغازه آویزان بودند، نگاهی بیندازم. هیچکدام شبیه گنجشکی نبودند که در خانهی سیلویا دیده بودم. آنها رنگارنگ و کمی بزرگتر بودند. آنقدر آنجا ایستادم تا اینکه فروشنده پرسید که آیا پرندهای نظرم را جلب کرده است. گفتم نه، بههیچوجه، و اینکه تنها میخواستم نگاه کنم. فروشنده نزدیک من ماند. جعبهها را جابهجا کرد و نگاهی به خیابان انداخت. بالاخره مطمئن شد من خریدار نیستم و پشت پیشخوان مغازه بازگشت.
سارا در خانه روی کاناپه انتظار میکشید و به حالت یوگای مخصوص به خود نشسته بود.
«سلام، سارا.»
«سلام، بابایی.»
گونههایش سرخی و شادابی خود را از دست میدادند. شامم را درست کردم، روی کاناپه نشستم، و تلویزیون را روشن کردم. بعد از مدتی سارا گفت: «بابایی…»
آنچه در دهانم میجویدم قورت دادم و صدای تلویزیون را کم کردم. مطمئن هم نبودم واقعاً سارا حرفی زده باشد. ولی او آنجا بود، با زانوهای بههمچسبیده و دستهایی که روی آنها بود، به من نگاه میکرد.
گفتم: «چیه؟»
«دوستم داری؟»
دستهایم را با حالتی خاص بالا آوردم و سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم. همهی اینها به این معنی بود که، بله، البته که دوستت دارم. او دختر من بود، مگر نه؟ بااینحال، کاری را کردم که در آن لحظه به نظر همسر سابقم «کار درستی» میآمد و گفتم: «البته عزیزم، معلومه که دوستت دارم.»
و بعد سارا بار دیگر لبخند زد و تا آخر برنامهی تلویزیونی به تماشای باغ نشست. آن شب، از این سوی اتاقخواب به سوی دیگر میرفت. من هم در رختخواب آنقدر از اینرو به آنرو شدم تا بالاخره خوابم برد. صبح روز بعد با سیلویا تماس گرفتم. شنبه بود، اما تلفن را جواب نداد. باز هم حوالی ظهر تلفن زدم. پیغام گذاشتم. سارا تمام صبح را روی کاناپه نشسته بود و به باغ نگاه میکرد. موهایش کمی آشفته بود و به نظر خیلی خسته میآمد. پرسیدم که آیا حالش خوب است، و او گفت: «بله، بابایی.»
«چرا نمیری یه کم تو باغ بشینی؟»
«نه، بابایی.»
به مکالمهی شب پیش فکر کردم و به ذهنم رسید که میتوانم از او بپرسم که آیا دوستم دارد یا نه، اما به نظرم فکر احمقانهای آمد. دوباره به سیلویا زنگ زدم و پیغام دیگری گذاشتم. بهآرامی، درحالیکه مراقب بودم سارا صدایم را نشنود، پیغام گذاشتم: «وضعیت اضطراریه. ازت خواهش میکنم.»
درحالیکه تلویزیون روشن بود، روی کاناپه منتظر ماندیم. چند ساعت بعد سارا گفت: «ببخشید، بابایی.»
به اتاق خواب رفت و در را به روی خودش بست. تلویزیون را خاموش کردم تا بهتر بشنوم. هیچ صدایی از سارا بلند نمیشد. تصمیم گرفتم یک بار دیگر به سیلویا زنگ بزنم. اما وقتی تلفن را برداشتم فقط به صدای بوق آزاد گوش کردم و دوباره گوشی را گذاشتم. با ماشین به مغازهی حیوانات خانگی رفتم و به فروشنده گفتم که یک پرندهی کوچک میخواهم، کوچکترین پرندهای که موجود بود. فروشنده کاتالوگی پر از عکس باز کرد و گفت که قیمتها و غذای پرندهها بسته به نژاد فرق میکند.
«پرندهی پرزرقوبرق میخواهید، یا ترجیح میدهید خانگیتر باشد؟»
با کف دست روی پیشخوان کوبیدم. چند تا از وسایل به بالا پرید. فروشنده ساکت شد و به من خیره ماند. به پرندهای تیره و کوچک اشاره کردم که با اضطراب از اینسو به آنسوی قفس میپرید. صدوبیست پزو دادم و در ازای آن، پرنده را در جعبهای مکعبیشکل تحویل گرفتم. جعبهای بود از جنس مقوای سبزرنگ و دورتادورش را سوراخ کرده بودند. همچنین یک بسته دانهی پرندهی مجانی بود که نپذیرفتم و یک برگ آگهی از طرف پرورشدهنده، که عکس پرنده روی آن چاپ شده بود.
وقتی برگشتم، سارا هنوز در اتاقش بود. برای اولین بار از وقتی که به این خانه آمده بود، به طبقهی بالا رفتم و وارد اتاقش شدم. روی تخت در مقابل پنجرهی باز نشسته بود. به من نگاه کرد، اما هیچکدام حرفی نزدیم. رنگش بهشدت پریده بود و مریضاحوال به نظر میرسید.
اتاقش تمیز و مرتب و در دستشویی نیمهباز بود. حدوداً بیست عدد جعبهی کفش روی میزتحریر قرار داشت. اما برای اینکه فضای کمتری اشغال کنند، همگی له شده و یکی یکی روی هم گذاشته شده بودند. قفس خالی نزدیک پنجره آویزان بود. روی میز کوچک پاتختی، کنار آباژور، قاب عکسی قرار داشت که از خانهی مادرش آورده بود.
پرنده حرکت میکرد و میتوانستم پاهایش را از داخل مقوا احساس کنم، اما سارا از جایش جم نمیخورد. بیآنکه حرفی بزنم، جعبه را روی میزتحریر گذاشتم، از اتاق خارج شدم و در را بستم.
به دیوار تکیه دادم تا لحظهای استراحت کنم و به برگهی آگهی، که هنوز در دستم بود، نگاه کردم. پشت برگه اطلاعات مربوط به نگهداری پرنده و مراحل تولیدمثل آن نوشته شده بود. پرورشدهنده تأکید میکرد که این نژاد باید در فصل جفتگیری در کنار جفتش قرار بگیرد و توضیح میداد که چگونه میتوان دوران اسارتش را تا حد امکان خوشایند کرد. به صدای جیغ کوتاه و بعد باز شدن شیر دستشویی گوش کردم. وقتی که آب جاری شد، حالم کمی بهتر شد و میدانستم که بالاخره عزمم را جزم خواهم کرد و از پلهها پایین خواهم رفت.
*این مطلب پیشتر در هجدهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.