کارتهای دعوت به خوشی و ناخوشی پشت ویترین مغازههای بهارستان آفتاب گرفتهاند؛ سفیرهای شادی، پیکهای غم، پیچیده در هالهای مخملین، زردوزی، گاهی به شکل طومار. گاهی فانتزی؛ کارتون دامادی که عروس را به هوا پرتاب کرده. قلبها غوغا کردهاند؛ یا قرمزند و گلیرنگ یا به نشانهی قلب ازدسترفتهای سیاه پوشیدهاند. بعضی از کارت دعوتها به شیوهی مدرن و به روش سافت نیوز طراحی شدهاند: «پیوند مبارک علی و نازنین را جشن میگیریم. خانواده موسایی و نباتی عصر روز دوشنبه منتظر شما هستند. تنها آقا و بانو»
کارتهای دعوت به مراسم مهمانی ختم توی قفسههای پایین نشستهاند. مزین به آیات قرآن یا واژهی مادرم … و پدرم … که به قلمی کرشمهآمده نگاشته شده است.
آنها که پشت این ویترینها ایستادهاند و سرک میکشند، یا زوجهای جوانند و با حوصلهی بسیار و گاهی با بگومگو این پیکها را وارسی میکنند، یا پیراهن عزا به تن دارند و قرار است مجلس ختمی برگزار کنند و مهمانی به یاد عزیز ازدسترفتهشان است. بااینهمه دنیای رنگین خوشتراش و پررنگولعاب کارتهای دعوت چشمها را به مهمانی میبرند و معاشرت با آنها خاطرهی سبکبال زندگی را برمیآشوبد. درون این مغازهها ناگزیر غم و شادی به هم میآمیزد.
آقای تدین دستهایش را میکشد تا به بالاترین طبقه برسد. کارت دعوتهای رنگبهرنگ، سیاهوسفید، عزا و عروسی در طبقههای وسط دکور مغازه نشستهاند.
دستهای از کارتها را از آن زیرها بیرون میکشد پر از غبار فراموشی. گرد خاک دکان کوچک سرمازده را تصرف میکند و میرود روی کارتهای دعوت مخصوص عقد مینشیند. اینها همه بعد آن بود که گفتم کارت مخصوص ختنهسوران میخواهم. آقای تدین گوش تیز کرد و چشمهایش را در واکاوی خاطرهها به هم فشرد؛ گویی مدتها بود کسی چنین کارتی از او نخواسته است. بعد بلند شد و بلندترین چهارپایهی مغازه را علم کرد تا خاک و گرد از روی خاطرهها پرواز کند .
آقای تدین یکی از قدیمیترین کارتدعوتفروشهای میدان بهارستان است، با مغازهای که درهای چوبی قدیمی دارد و آنقدر مشتریهای سنتی دارد که صاحبش لازم ندانسته برای جلب مشتری به ویترین و سردر مغازهاش آبوتاب بدهد.
وقتی میگویم کارت ختنهسوران میخواهم، انگار آن مشتری که مدتها منتظرش بوده از راه رسیده. این است که جلد میشود، دست میجنباند، چهارپایهی پنجپله را میآورد، میرود تا لابد کارتی را از بایگانی کارتها خارج کند.
«تا حدود هفت هشت سال پیش من هر روز ده تا مشتری داشتم که کارت ختنهسوران میخواستند، برایم این نوع مشتری یک چیز عادی بود اما حالا چند سالی است که این کارتها خریدار ندارد انگار مردم یادشان رفته که برای ختنهسوران هم میشود جشن گرفت. انگار رسمی بوده که حالا ورافتاده.»
گردوخاک طبقهی بایگانی را با دستمال نمگیری برمیگیرد. روی کارت دعوت مخصوص ختنهسوران، نوزاد زیبایی پوشک شده و گوشهی کارت طرح کاریکاتوری است از دکتری که چاقو به دست دارد و نوزادی که جیغکشان به چاقو اشاره میکند: «پیام شادی. به میمنت و مبارکی مجلس جشن ختنهسوران نور چشمی … را به اطلاع عالی میرساند. خواهشمند است با تشریففرمایی خود در روز … از ساعت … تا ساعت… به صرف … سرافرازمان فرمایید.»
عروسخانم و آقادامادی که آمدهاند کارت عروسی انتخاب کنند بگومگو میکنند. عروس میخواهد کارتی که پوشش مخملی دارد، انتخاب کند دانهای شش هزار تومان. داماد به کارت پانصدتومانی هم راضی است.
اما آقای تدین هنوز دارد به کارت ختنهسوران فکر میکند. «یادم هست که آن موقعها چقدر برای مردم مراسم ختنهسوران مهم بود، انگار یک عروسی کامل است. آنقدر برایش بندوبساط راه میانداختند، ولیمه میدادند و بزنوبکوب راه میانداختند. ختنهسوران نشانهی مرد شدن بود.»
داماد دلخور گوش میدهد و سر برمیگرداند. انگار موضوع برایش جذابیت دارد: «الآن چون همان هفتههای اولی که بچه به دنیا میآید او را ختنه میکنند جشن تولد و ختنه باهم گرفته میشود. یعنی پدر و مادر درگیر نوزاد و مشکلاتش میشوند و ختنه هم جز همین فهرست مشکلات قرار میگیرد.»
عروسخانم میگوید: «موضوع این است که مردم بعضی از رسمها را فراموش کردهاند و دیگر انجام نمیدهند. بیشتر وقتها برای خرج و مخارج سنگینش است.»
مشتریای که تازه وارد شده، دارد دنبال کارت سیاهرنگی میگردد که با خطی کرشمهآمده رویش نوشته باشد مادرم. سر تکان میدهد: «توی شهرستان ما اهر مهمترین جشن غیر از عروسی ختنهسوران است. خیلی مفصل برگزار میکنند. قربانی میکنند و ولیمه میبرند. قبلاً چون بچهها از مریضیها جان سالم به در نمیبردند، وقت ختنهسوران انگار که دوران بیماریهای واگیردار مثل سرخک و وبا را پشت سر گذاشته باشند، جشن بزرگ شدنش را میگرفتند. حالا دیگر آن روزها گذشته.»
عروسخانم به بحث ادامه میدهد: «الآن که بهتر است. آنموقعها بچهها را نزدیک پنجسالگی ختنه میکردند و از این لنگ سفیدا میبستن بهشان. چند روز نمیتوانستند توی کوچه آفتابی بشوند بعد هم بچههای دیگه مسخرهشان میکردند. اما توی همان روز قوم و خویشها را دعوت میکردند تا مرد شدن پسرشان را جشن بگیرند. البته اینها بهانه بود. میخواستند حال همدیگر را بپرسند، بهانه جور میکردند.»
آقای عزادار میگوید: «همچین هم بهانه نبود. خیلی به مراسم اعتقاد داشتند. اضافهی ختنه ما را بردند یک جای خوب و درستوحسابی انداختند روی چمنهای دانشگاه تهران؛ پدر و مادرم میخواستند من مثلاً بروم دانشگاه تهران. میدانید چهکاره شدم؟ راننده تاکسی!»
آقای تدین میخندد: «خلاصه این کارتها قدیمیه. توی این راسته را بگردی ممکن نیست دیگر از این کارتها پیدا کنید. ارزان میدهم مشتریم شی.»
حالا بستهای چنددهتایی از کارت جشنی توی دستهایم است که خیلی وقت است هیچ مشتریای سراغش را نگرفته. نشان به آن نشان که دیگر ختنهسوران رسم یا عادت فرهنگی برآمده از منشهای یک قوم نیست؛ از همان عملهای اجتماعی که در کنج ذهن مردمی جا کرده باشند. ختنه حالا عملی پزشکی است و جشن گرفتن برایش برای هیچ مردی اعتبار نمیآورد.
*این مطلب پیشتر در بیستوسومین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.