«بیبیِ راننده» (Baby Driver)، آخرین ساختهی ادگار رایت، میخواهد درست مثل یک قطعهی موسیقی پاپ شوخوشنگ سرگرمتان کند. قرار نیست تریلر روانشناسی ببینید. قرار نیست، به سبک سینمای تارانتینو، مصالح هنر عامهپسند بهشکلی متفاوت و در بستری تأویلپذیر ارتقا یابد و با آشناییزدایی یا ادای دین یا ساختارشکنی یا مانند اینها درهم آمیخته شود تا هدف دیگری را نشانه بزند. حتی اگر شباهتی هم در ابتدا با «بران» ساختهی نیکلاس ویندیگ رافن (محصول ۲۰۱۱ با بازی رایان گسلینگ) دیدید، چندان جدیاش نگیرید چون در ادامه خواهید دید این دو فیلم از اساس با هم متفاوتند.
«بیبیِ راننده» میخواهد همان کلیشههای سینمای اکشن-تریلر را با لحنی سرخوش به کار گیرد و وامدار فیلمهای«دوزاری» دههی هفتاد میلادی باقی بماند اما بااینحال باز هم میتوانیم از دل پلانهایی که با تدوینی سریعتر از رانندگی قهرمانش از پیش چشممان میگذرند، و تنوع حیرتانگیز موسیقی در حاشیهی صوتی، هویت مستقل آن را تشخیص بدهیم. شاید ابتدا به دلیل همان نشانههای آشنا حدس بزنیم با چه فیلمی روبهروییم اما تخطی کردنهای بازیگوشانهی اثر همان هویت مستقل گفتهشده را قوام میبخشد تا فیلم در عین کلیشهای بودن به ورطهی تکرار مکررات نغلتد؛ برای مثال به صحنهی قهوه خریدن قهرمان فیلم توجه کنید که چطور پرسه زدن و بالا و پایین پریدن و به موسیقی دل سپردنش حالوهوای فیلم را عوض میکند. انگار با فرد آستری طرف هستیم که فانتزی موزیکال را با فانتزی اکشن تاخت زده است.
«بیبی» (اسم قهرمان فیلم همین است: بیبی؛ در خود فیلم هم همه تعجب میکنند، دیگر چه برسد به تماشاگر) بهظاهر جوان محجوبی است که همیشه هدفون به گوش موسیقی گوش میکند و عینک آفتابی به چشم دارد، انگار ارتباطش را با جهان اطراف قطع کرده و با آیپاد و عینک آفتابی، روان رنجورش را پنهان میکند. در اول ماجرا بیشتر به تیپی میماند که هر بخش شخصیتش از جایی از تاریخ سینما آمده و حالا در وجود یک نفر جمع شده اما بهمرور ادگار رایت (که هم کارگردان و هم فیلمنامهنویس اثر است) شخصیت او را شکل میدهد. در فلاشبکها میفهمیم مادرش را در تصادف رانندگی از دست داده و حالا رانندگیاش بیشتر به انتقامی میماند که از ماشین میگیرد، نخستین آیپادش را از مادرش یادگار گرفته و حالا به صدا و موسیقی معتاد است، در سرقتهایی که کوین اسپیسی برنامهریزی میکند، نقش راننده را بازی میکند، چون به او بدهکار است اما برای استفاده از باقیماندهی سهمش از پولهای سرقتی نه برنامهای دارد نه انگیزهای. همینکه نه با کسی حرف میزند، نه با دزدها قاطی میشود و نه حتی برایشان گردنکلفتی میکند، خود نشانگر این است که کارش برای کوین اسپیسی صرفاً از سر انجام وظیفه یا ادای دین است و علاقهای به آن ندارد. علاوهبر این تنها آدم زندگیاش پدرخواندهای است که بهشکلی کنایی ناشنواست. اسپیسی (که بهرغم کوتاهی نقش مثل همیشه درخشان است) در معرفی بیبی به سارقان بانک میگوید: «بچهی خوبیه و پشت فرمون تبدیل به یه شیطان میشه.» همین قابلیت بیبی باعث میشود یکی از بهترین صحنههای تعقیب و گریز ماشینها را در سینمای سالهای اخیر ببینیم؛ فصل افتتاحیه. اوضاع به همین منوال است تا وقتی که بیبی به پیشخدمت رستورانی دل میبازد.
«بیبیِ راننده» سرشار است از ردوبدل شدن دیالوگهای پینگپونگی تند و تیز که خیلی جاها اصلاً انتظار شنیدنش را ندارید و البته پایانی که در تضاد با حالوهوای «بانی و کلاید»ی یکسوم انتهایی فیلم قرار میگیرد، اما باتوجهبه نوع پیشرفت شخصیتها در طول فیلم تماشاگر را سرخورده نمیکند. نقطهقوت فیلم صرفاً فیلمنامه نیست که حتی اگر تماشاگر سختگیری باشیم میتوانیم ایراد و اشکال هم در آن پیدا کنیم (نمونهی دستبهنقد اینکه داستانش برای فیلمی با این رویکرد در اجرا و کارگردانی، و حتی جهانبینی، زیادی غلیظ و دراماتیک است). ریتم فیلم مثل موسیقی بهکار گرفته شده در آن سیال و روان است، جاییکه باید آرام میگیرد و جاییکه لازم است پرشتاب و پرهیاهوست. یکدستی ریتم نهفقط در توالی نماها بلکه در نوع بازی و ضرباهنگ دیالوگ گفتن بازیگران هم به چشم میخورد. چنین موردی در پایان سکانس زدوخورد در انبار و نزاع بر سر اسلحهها خود را نشان میدهد: جایی که جیمی فاکس شروع میکند به همراهی با آوازی که از هدفون بیبی پخش میشود و اوج ترانه با انفجار در پسزمینه همزمان میشود.
«بیبیِ راننده» فیلم نمونهای فصل تابستان است، فیلمی که هنگام تماشایش میشود گرمای بیرون را فراموش کرد و به هیچچیز فکر نکرد و از هیجان و دیدن صحنههای فیلم لذت برد و کلی موسیقی جدید و قدیم و آشنا و ازیادرفته را دوباره گوش کرد. به قول بیبی، باید عشق باشد و جاده باشد و موسیقی. چقدر توصیف دوروبریهایمان را از جادهی شمال و گوش کردن به موسیقی شنیدهایم. «بیبیِ راننده» همانقدر برای همهی ما آشناست.