عبدالمنان صبح یکشنبه ۲۲ مرداد در خرابهی تکیه رضا قلی خان مشغول کار بود که دید دو جوان آمدند و بر دیوارهای خرابه نقاشی کشیدند.
عبدالمنان بار نخاله را از پشت وانت خالی میکند و حرف میزند. گاهی نگاهی میاندازد به تصویر پشت سر، روی دیواری که پوست آبیاش برآمده. «این دو تا آدم را هم او کشید. یک پرنده بالای سرشان است، ببین. آن دایره اما نمیدانم چیست.»
عبدالرزاق هم دیروز و پریروز جوانها را دیده بود که با «خورجین و یک قوطی رنگ و چوب» آمدند و مشغول تصویرسازی شدند. «بالای تاقچه هم دو تا آدم کشیدند.»
عبدالرزاق مزارشریفی اما چشم میدزد که نگاهش با تصویر تلاقی نداشته باشد. «آن را کشید اما آن را نفس نداد. در روز قیامت خداوند میگوید کشیدی، چرا نفس ندادی، جواب داده نمیتواند دیگر. من سیل نمیکنم، گناه دارد.»
چهار ماهی میشود که برای چندمین بار آمده ایران برای کار. اما خبردار است که بناست این خرابه تبدیل به پارک شود. «بهتر میشود. محل تفریح میشود. الآن آشغال است و لولههای فاضلاب … .»
عبدالمنان کار وانت را تمام کرده. لباسها را میتکاند و دوباره دقیق میشود در دایرهی نقاشی. «یک آدمی است که سر خم کرده و یک پرنده. بد نکشیده. من هفت سال در هرات نقاشی کار میکردم. بیشتر پرنده و خزنده میکشیدیم. روی کوه و سنگ.»
برای چه روی کوه و سنگ نقاشی میکشیدید؟
که در تاریخ بماند.
این نقاشیها تا کی روی این دیوارها میماند؟
از بین میرود. همهچیز از بین میرود. اینجا مدرسه بود.
از مدرسه چند دیوار نصفهونیمه مانده و یک تختهسیاه و تابلو کوچکی نشان «دبیرخانه».
خرابه زمینی چندهکتاری است. تا سال ۸۵ اینجا بخشی از بافت محلهی پامنار بود. شهرداری تعدادی از خانهها را خرید و مدرسه را خراب کرد و قرار شد این محوطه تبدیل به پارک شود. اجرای پروژه تا امروز ناتمام مانده. حالا خرابهای مانده که هر روز مقداری نخاله در آن تخلیه میشود. شبها هم کارتنخوابها در پناه دیوارهایش میخوابند. اوضاع به این منوال گذشته تا امروز که هفت هشت تصویر به طاقچهها و صفحهی دیوار پوستهپوسته اضافه شد.
در باز میشود و مردی با حجمی از اخم بر ابروانش در درگاه ظاهر میشود. نگاهی به دیوار روبهرو میاندازد و قدم میگذارد به نمایشگاه نقاشیهای خیابانی «میرزا حمید»: «بیهمهچیز». گره ابروان مرد تا وقتی نداند غریبهها از شهرداری تهران نیامدهاند باز نمیشود. نقاشیها را برانداز میکند.
صحنهآراییای چنین شاید برای گالریهای تمیز و خنک تهران هزینهی زیادی داشته باشد. میرزا حمید، که پیش از این نقاشیهای بسیاری بر دیوارهای ولیعصر، سیدخندان، فلسطین، شوش، انقلاب و جاهای دیگر کشیده، این بار دیوارهای پامنار را انتخاب کرده و با ابزار انسان نخستین (دیوار و رنگ اخرایی) تصویرهایی ساخته است؛ تصاویری شبیه همان غارنگاریهایی که از پس این همه سال هنوز رازآلودند. آدمهایی با سرهای کوچک و دستان باریک و بلند، آدمها و حفرهها، آدمها و پرندهها، آهوان و خورشیدها.
«وقتی روی دیوار خرابهها نقاشی میکشم در نمایشگاهی هستم که دیوارهایش متواضعانه سادگی را پذیرفتهاند و به شکوه دنیای امروز معنای تازهای بخشیدهاند.»
و شهر پر از غار و دیوار است. موضوع نقاشیهای میرزا حمید، برخلاف بیشتر نقاشیهای خیابانی، اعتراض به پدیدههای سیاسی و اجتماعی نیست. او به تصویری کهنهتر اشاره میکند. میخواهد مخاطبش حیران شود و در میان مخاطبان کودکان بیشتر حیرت میکنند. مثل آن کودکی که هر صبح در راه مهدکودک مقابل نقاشی میایستد و از مادرش میخواهد داستان نقاشی فرشته را برایش بازگو کند. یا کودکانی که دست پدر و مادر را میفشارند تا چند دقیقهای بیشتر تماشاچی شکل گرفتن نقاشی باشند.
نمایشگاه تازه هم تلاشی برای ایجاد همین حیرت است؛ حیرتی که خیراله در این لحظه دارد: «نمیدانم چطور رفتند آن بالا نقاشی کشیدند.»
علیآقا، از ساکنان قدیم که هنوز خانه را به شهرداری نفروخته، راهنمای نمایشگاه میشود. «این خانه را میبینی، دنیای گچکاری بود، میتوانستی دانشجوها را بیاوری اینجا. من رشتهام حقوق است، اما هنر را دوست دارم. این کارها کار دست است میبینی چقدر قشنگ است. این مقرنس را ببین. اینجا بینظیر بود، وقتی اینجا را خراب کردند، رفتم توی خانهای که اینجا بود. یک حوض بزرگ داشت. دورتادور ستونهای مرمر سبز. سال ۸۵ که خرابشان کردند این خانهی قجری هم نابود شد. سردابه داشت. آن طرف را هم ببینید یک نقاشی تازه است.»
پشت دیوار سیاه مرد کارتنخواب سر را بهسختی بالا میگیرد. «من دیدم که اومدن کشیدن. من اصلاً دنبال این چیزا نیستم، انقدر بدبختی داریم.»
درختهای میان خرابه خشکیدهاند اما پشت دیوارها درختانی سبز سر بر شانهی دیوار گذاشتهاند.
وانت آبی دیگری وارد خرابه میشود و میپیچد پشت یکی از دیوارها. آنجا هم نقشی است از سفالینهای یا زنی. مرد کارگر به نقاشی نگاه میکند و مشغول کار میشود.
یکی دیگر از اهالی سرمیرسد. «از این خرابیها عکس بگیرید، ما را خلاص کنید. شهرداری میخواهد اینجا را بخرد و ما را در به در کند. ما نمیفروشیم چون مفت میخرد. به قیمت بخرد میفروشیم.» دویستوپنجاه متر خانه دارد و در این چند سالی که کوچه را خراب کردهاند و خانهی همسایهها را خریدهاند او شب و روز چرتکه میاندازد که اگر اینقدر بخرند چه چیزها به جایش میتواند بخرد و اگر نخرند چه خانهها که از داشتنشان میماند.»
کف نمایشگاه سنگ و خاک و بوتههای خار است. از درز دیواری بتهای هندوانه روییده و روی زمین پهن شده. کنارش بتهای گوجهفرنگی.
«اینجا درختانی داشت خدایا صد متر. این کوچه تابستانها خنک بود.»
خیراله میگوید شاید اینها که آمدهاند نقاشی کشیدهاند تازهکار بودهاند و میخواستهاند تمرین کنند تا دستشان پر شود. او همهی نمایشگاه را میبیند و میگوید همان که دو تا آدم دارد جالبتر است.
او هم اهل مزار است. «نقاشی را دوست دارم اما میگویم که عکس و مجسمهی انسان را نکشید. بهتر است گل باشد و قشنگ باشد. انسان نباشد.»
میرزا حمید که مرتکب این نقاشیها شده، در صفحهی اینستاگرامش در توضیح نمایشگاه نوشته است: «نمایشگاه «بیهمهچیز» افتتاح شده است. نمایشگاهی که شاید کمی بتوانیم در آن احساس بیهمهچیز بودن داشته باشیم. نمایشگاهی که در آن میتوانید بلندبلند صحبت کنید و بدون هیچ ملاحظهای بخندید، بدوید، با فلاش عکس بگیرید و با کودکان باصفایش همصحبت شوید و اگر تشنه شدید از دوستان مهربان افغان، که آنجا چادری زدهاند برای کارهای عمرانی، بخواهید شیر آب را برایتان باز کنند. فقط چند لحظه صبر کنید که آب خنک شود و بعد نوش جان کنید. مسیر رفتن به آنجا خیلی سخت نیست. از میدان بهارستان به سمت جنوب حرکت کنید. چهارراه سرچشمه را رد کنید. روبهروی پمپبنزین، بنبست برازجان است. آنجا امنترین نقطهی زمین است.»
عکسها از نرگس جودکی