الویس حاجیچ در ۱۹۷۱ در گراچاچ بوسنیوهرزگووین بهدنیا آمده است. از مدرسهی هنرهای کاربردی سارایوو فارغالتحصیل شده و پس از جنگ بالکان مدتی را در اتریش و آلمان پناهنده بوده است. نمایشگاههایی از آثار هنری خود را در شهرهای اشتوتگارت، آخن و مونشنگلادباخ برگزار کرده است. او نویسندگی را در ۲۰۱۰ با نگارش ستون ثابت و داستانهای کوتاه در وبسایتهای بوسنیایی آغاز کرده است. اولین رمان وی با نام «حیوانات و ارواح» در ۲۰۱۲ منتشر شده است. حاجیچ که درحالحاضر در سالتلِیک سیتی امریکا زندگی میکند خودش این داستان را از بوسنیایی به انگلیسی برگردانده است.
***
روزی روزگاری، نه خیلیوقت پیش، در کوههای بالکان، سرزمین دهقانها، پسری زندگی میکرد که اسمش بنجامین زچ بود و بعضی میگفتند پسری معمولی است.
بنجامین، لای شاخههای شاهبلوط، مثل تارزان تاب میخورد. در اطراف شهر کوچکش درختی نبود که از آن بالا نرفته باشد. بهترین تیلهباز خیابانشان بود و دوندهای عالی در دو سرعت مدرسه. پسرهای دیگر کلاس احترامش میکردند، چون بهترین گلزن زمین فوتبال بود اما دخترها، همینطور که زیرزیرکی میخندیدند، چشم ازش برنمیداشتند چون بنجامین فرصت اذیت و آزارشان را از دست نمیداد. شاید برای همین بود که معمولاً پای چشمهای درشت سبزش کبودیهای غرورآمیزی داشت.
بنجامین، این وروجک کوچک، همیشه از زنگ تفریح با تیشرتی پر از گیلاس تازه بهبغل برمیگشت. بعد سر کلاس میخوردشان و هستهها را پرت میکرد سمت سوگلیهای معلم که ردیف جلو نشسته بودند. هیچوقت علاقهای به مدرسه یا درسهایی که یادش میدادند نداشت. بنجامین، بیشتر از هر درس علومی، عاشق بوی جنگل و غنچههای خاکی پامچال بود. یکبار حتی خیلی جسورانه جلو معلم فیزیک درآمد که نیوتن در حقیقت زیر آن درخت کذا داشته خرابکاری میکرده و هیچ سیبی هم روی سرش نیفتاده، بلکه او، نیوتن، در واقع از دیدن اینکه کثافت خودش به نیروی جاذبه تن میدهد الهام گرفته. بنجامین ادامه داده بود که بههرحال افسانهی درخت سیب حتماً ساختگی بوده؛ سیبها که به این راحتی از درخت نمیافتند. اضافه کرده بود که ضمناً بهترین ایدهها همیشه از راحت کردن خود در دل طبیعت بهوجود میآیند! همهی شاگردهای کلاس خندیدند و البته بنجامین در درس فیزیک مردود شد.
بنجامین زچ از علوم خوشش نمیآمد اما عاشق کتاب خواندن بود. کتاب درسی مورد علاقهاش کتاب ادبیات بود و کلاس زبان صربیکرواتی تنها کلاسی بود که برایش لحظهشماری میکرد. کلاسهای درس یعنی دیوارهای اختناق و صدای یکنواخت و خوابآور معلم، اما در بیرون شهر که دورتادورش را سایهی سنگین صنوبر و کاج گرفته بود میتوانست آزاد باشد و خودش را قهرمان هر داستان ماجراجویانهای کند که میخواند.
بله، در واقع، بعضیها میگفتند بنجامین زچ پسری معمولی بود.
و البته میتوانست همینطور هم بماند تا اینکه، یعنی تا وقتیکه، تصمیم گرفت تبدیل به کفشدوزک شود…
یکبار، از شاخهی درخت گیلاسی افتاد و درحالیکه یکی از گونههای ککومکیاش روی زمینِ خیس بود ولو شد. شبنم یخزدهی چمنها که کفشدوزکی آرام داشت از بینشان میگذشت چشمش را گرفت. با خودش گفت کفشدوزک چیز غریبی است؛ هیچوقت عجله ندارد. کفشدوزک که انگار تعجب کرده بود وزن کمش هنوز برای خم کردن سر تیغهی علف کفایت میکند، داشت سلانهسلانه از این تیغهی علف به آن تیغهی علف آکروباتبازی میکرد. با خودش گفت عجیب است؛ انگار کفشدوزکها در لحظه تصمیم میگیرند و ناگهان بالهایشان را از زیر زرهِ خالخالشان باز میکنند و پر میزنند، به کجا کسی نمیداند، و بخت آدم را با خود میبرند.
کف دستش به سمت آسمان چرخید و کفشدوزک پرید روی خط عمرش.
همیشه دلش میخواست بازیگر شود و ستارهی فیلمهای اکشن یا نقشی کلیدی توی برادوی معروف امریکا بازی کند… معنی اسمش را نمیدانست و مهم هم نبود… اما حالا بهنظرش کفشدوزک شدن کفایت میکرد. اینکه بتواند تبدیل به یکی از این حشرات شود، مثل همینکه اینجا بود و داشت سرخوشانه روی کف دستش راه میرفت، بال در بیاورد و ناپدید شود، خودش کلی بود… ترانهی دعای بچهها را زمزمه کرد «کفشدوزک، کفشدوزک، راهو نشونم بده.» درست در همان لحظه، صدایی بلند از پشت رفت توی سرش و تمام کائنات توی گوشش به وزوز افتاد و سکوتی سرد روی پیشانیاش ریخت. و بعد، بنجامین زچ غیب شد. فقط یک بوق ممتد مانده بود، گستاخ و نافذ، که از روی درختهای جنگل میپرید. صدا مدتی در روستاهای اطراف پرسه زد و بعد به طنینی ضعیف تبدیل شد و بعد کمتر و کمتر شد، طوریکه فقط پرندهها آن را میشنیدند تا اینکه تا ابد گم شد.
آن روز گرم تابستان آخرین روزی بود که کسی خبری از این پسر شنید. بعضی از بچههای محل استدلال میکردند که بنجامین بال درآورده، نه واقعاً، و اینکه در واقع به کفشدوزک تبدیل شده و پر زده و رفته. دیگران اما به دورنمای بازگشت نهایی او ایمان داشتند و باورشان بود که یک روز برمیگردد و تماشاییترین تورنمنت فوتبالی را راه میاندازد که میشود تصور کرد. دیگرانی هم کاملاً بیتفاوت بودند و میگفتند که حتی اگر معجزه شود و بنجامین دوباره در بازار ظاهر شود، همه سهروزه ازش خسته میشوند، و کسی چه میداند شاید همین حالا هم اینجاست و بین ما راه میرود و به ریش همهی شهر که نمیدانند کجا رفته میخندد. هیچ توضیح منطقیای وجود نداشت یا حداقل چیزی نبود که آدمهای فانی دستشان بهش برسد. و باز، اصلاً چه اهمیتی داشت؟ یکی دیگر از بچههای سرتق غیب شده بود که شده بود. اینکه دفعهی اول یا حتی آخری نبود که کسی مثل بنجامین اینطور غیب میشد و دود میشد میرفت هوا… پیش میآید، درست است؟ در واقع، شاید بنجامین، که روی سطح این سیاره پرسه میزده، کمی گم شده بود و وقتی فهمیده بود که از دست این زندانبانان قسر در رفته از فرصت استفاده کرده بود و زده بود به چاک. مردم خودشان هزارویک بدبختی داشتند. برای همین بعد از مدتی دیگر کسی خودش را سر موضوع بنجامین زچ به زحمت نمیانداخت. مگر این پسر جز فیلم دیدن به چه دردی میخورد؟ وصلهی ناجور بود. بازی را بلد نبود. لااقل این یکی، خسارت بزرگی که نبود.
سالها گذشت؛ آیا معمای بنجامین زچ عین خیال کسی بود؟ شاید فقط مادر خمودهاش که هنوز از بالای خیمهی درختهای وحشی گیلاس چشمانتظار بود و با دستهای عریانش پامچال میکاشت…
زمان توی آبروهای فراموشی میریخت. تیکتاک، تیکتاک… مادر بنجامین قطرهقطره از آبروها باران مینوشید و با حسرت گیلاسهای مرداد را میجوید…
مورد عجیب بنجامین زچ بالاخره نقل سینهها شد؛ داستان پریان. گرچه بیشتر مردم آن پسر واقعی را که پشت قضیه بود فراموش کرده بودند، اما کسانی هم بودند که برایشان هرازگاه سؤالی پیش میآمد. خاطرات خود را از او سرهم میکردند حتی اگر یکی دو صحنه بود؛ پسری ککمکی با چشمهای سبز که دخترها را نیشگون میگرفت و مثل تارزان فریاد میکشید و از درختها بالا میرفت؛ و به این ترتیب، او تبدیل شد به روح سرگردان شهر، افسانهای برای یادآوری دور نور لرزان شمع، اسطورهای که داشت همین اطراف توی خالهای مشکی کفشدوزکها پر میزد، یک راز گنگ عمومی که هیچ تحقیقی راه به آن نمیبرد، بقایای سورئال یک گذشتهی فراموش. تنها گواه وجود حقیقی این پسر یک عکس سیاهوسفید بود؛ بنجامین زچ با شلواری پاره از زانو و یک بافتنی نخنما، تیلهبهدست با چشم نیمباز که داشت از زیر موهای شانهنشدهاش به خورشید نگاه میکرد. مادرش آن عکس را نزدیک قلبش نگه میداشت و وقتی توی این جهان پهناور راه میرفت هرازگاه این یادگار را از گریبانش بیرون میکشید و چهرهی ژولیدهی بنجامین زچ را به رخ فراموشی میکشید.
مردم انگار در حال پرستش الههای باستانی، برای برکتِ برداشت محصول، به او متوسل میشدند و وقتی خشکسالی به مزارعشان میزد طلب بخشش میکردند. وقتی داستان را برای بچههایشان تعریف میکردند، همیشه اینطور شروع میشد: روزی روزگاری پسری بود…
نقل است که بنجامین زچ را در امریکا دیدهاند؛ که اصلاً نه به جنوپری که به یک متعصب مذهبی تبدیل شده که سیوسه نفر را در بازار ماهی با خودش به هوا فرستاده. درعینحال، بعضی میگفتند نه، خودش جزو قربانیها نبوده؛ الآن توی یک دیوانهخانه است، گرچه خوشبختانه همه سرِ تعداد آدمهایی که کشته بود توافق داشتند. و بعد، یک نظریهی دیگر: توبه کرده بود و به تفنگداران امریکا پیوسته بود و داشت در عراق مینروبی میکرد. و یکی دیگر: افراد خاصی ادعا میکردند که بنجامین وهابی شده، ریش گذاشته و دستار بسته و زنی گرفته با چشمهای مشکی و رازآلود.
اما فقط یک رگه از حقیقت در کل ماجرا بود: اینکه بنجامین زچ سر از امریکا درآورده است. قسمت عجیب ماجرا اینکه خود بنجامین هم نمیدانست چطور و کی. هیچچیز یادش نمیآمد. فقط میدانست که یک روز همینطوری ظاهر شده، روی صحنه، در یک تئاتر، وسط یک نمایش از شکسپیر و زیر نور صحنه شروع کرده به پرسیدن:
«بودن یا نبودن؟»
و…
روی صحنه بود، در برادوی، و حضار سرپا ایستاده بودند. بنجامین زچ را آنقدر تشویق کردند که فکر کرد همینطور که روی صحنه ایستاده و تماشاچیان به تشویقش ادامه میدهند، بر اثر کهولت سن خواهد مرد.
جماعت کیفور که گل به سمتش میانداختند داد میزدند «براوو! براوووو!»
هیچکس نمیدانست که خودِ بنجامین هم نمیداند چطور سر از آنجا درآورده است. بنجامین حتی نمیدانست قبل از این طیالارض، چهکسی یا چهچیزی بوده. مثل همیشه مایهی تفریح بود و خیلی زود نقشش را پذیرفته بود.
جمعیت مشتاق همچنان اسمش را فریاد میزد که بنجامین را به سمت رختکن هدایت کردند. سر راه، به سه نفر امضا داده و بیحواس به پیشنهاد مصرانهی بازی در یک فیلم در نقش یک جنایتکار جنگی صرب سر تکان داده بود. از خودش پرسید اسمش را از کجا فهمیدهاند؟ بنجامین چیزی نگفت و فقط خرامان از میان جمعیت گذشت. توی اتاق، در آینهی جالباسی، به چهرهی ککمکی خودش خیره شد. از لباس هملت درآمد و دوباره بنجامین زچ را کشف کرد. نمیدانست این ریختوترکیبِ آشنا و ناآشنا چندساله است. خوشحال، با خودش گفت بیشتر از بیستوپنج نیست.
آه، بنجامین زچ خیلی از بدنی که صاحب شده بود راضی بود. به خصوصیات مردانهی چهرهاش، چانهی سفت و چشمان نافذ سبز خود میبالید. هر که بود، لیاقت این زندگی جدید را داشت؛ بحثی در این نبود. بزرگسالی و موفقیت احساس خوبی بهش میداد. تصمیم گرفت به این ماجراجویی تن بدهد، گذشتهای را که چیزی از آن بهیاد نداشت فراموش کند، همانی باشد که باید باشد، چون وضع همین حالا هم همانی بود که بود…
بعد از نمایش، رانندهی یک لیموزین مثل آشناها صدایش زد و بنجامین فهمید که این رانندهی شخصی اوست. رفتار یک دوست قدیمی را با بنجامین داشت و مؤدبانه میپرسید که شب اول نمایش به موفقیت سال قبل بوده یا نه. او بنجامین را به خانهای زیبا رساند، خانهای بزرگ با ستونهای یونانی و طاقهای گوتیک رو به اقیانوس اطلس.
داخل خانه، مستخدمها از قبل آتش را در شومینه روشن کرده بودند. او را «ارباب بنجامین» صدا میکردند و او به انگلیسی سلیس جوابشان را میداد هرچند چیزی درونش به او میگفت این زبان مادریاش نیست. تاب خوردن و کش آمدن زبانش را حس میکرد. حس میکرد کلمات با لهجهای عجیب در دهانش میلغزند.
بنجامین به امید اینکه سرنخی از زندگی گذشتهاش پیدا کند تصمیم گرفت گشتی در خانه بزند و به وسایل خودش نگاهی بیندازد. میدانست نمیشود از خدمتکاران خودش بپرسد از کجا آمده و چند وقت است اینجا زندگی میکند! نمیخواست فکر کنند عقلش را جایی موقع رفتوبرگشت به جلد آقای هملت از دست داده. بنجامین فکر کرد باید او را خوب بشناسند چون برخوردی محترمانه و حتی یکجور صمیمیت با او داشتند.
البته که خانه خانهی او بود چون میدانست هر چیز کوچکی جایش کجاست اما حافظهی آگاهانهای از این اشیاء بهظاهر آشنا نداشت. هر درک عاطفی از چیزهای اطرافش دور و ژرف بود. حتی پرترهها و آلبومهای عکسش کمکی نمیکرد: همهی آنها تصویری از بنجامین جدید را اینجا و آنجا نشان میداد، با همان موی مشکی، همان لکههای دور چشم، و جوانی یکهی صورتش. انگار هیچوقت جوانتر از الآنش نبوده. انگار همینطوری، بیستوپنجساله به دنیا آمده بود، حالا برای اولین بار داشت با خودش آشنا میشد. اما چطور ممکن بود هیچچیز یادش نیاید؟ چطور ممکن بود چیزی از گذشتهاش نباشد که بتواند در اختیار بگیرد؟ چطور شده بود که همینطوری سر از بازیگری نقش هملت در برادوی درآورده بود؟ دوستی، فامیلی، چیزی داشت؟ پدری؟ مادری؟ کجا بهدنیا آمده بود؟ تولدش کی بود؟ بنجامین چیزی نمیدانست. انگار یکی تازه او را با همهی لباسهایش خلق کرده بود.
به عکسهای روی دیوار نگاه کرد. با خودش گفت عکسها متملقانه نیست؛ مرد متکبری را نشان میدادند که بهزور سعی داشت بخندد. چشمانی سرد از پی هر حرکتش میآمد. تازه اصلاً چرا اینهمه عکس به درودیوار خانه زده بود؟ همه را هم انگار همین دیروز گرفته بودند. حتی پرترههای نقاشیاش هم انگار همین دیروز کامل شده بودند، انگار روغن توانسته بود یکشبه خشک شود. چهچیزی میخواست به خودش بگوید؟
تقریباً بلافاصله متوجه شد که «خب، بله، من پیر نمیشوم!»
آی که بنجامین زچ آن موقع چقدر گیج شده بود… صورتی با جوانی جاودانه داشت درست مثل آن یارو دوریان گری! و این حال دیگری بود. همانطور که متن هملت را از بر شده بود، همانطور که هر دیالوگش طوری روی اداواطوارش حک شده بود، حالا «دوریان گری» توی خودآگاهش میدوید؛ همانقدر وصفناپذیر.
این البته در مقایسه با معجزهی بعدی هیچ نبود.
بنجامین وقتی یاد دوریان گری افتاد، دوید به اتاق خواب. اتاق، طبقهی بالا بود؛ اولی سمت چپ، و توی کشوِ میزِ عسلی یک کتاب بود؛ میدانست. پس کشو را باز کرد. کتابی که آنجا پیدا کرد جلدی ترکخورده و شکننده داشت با ورقهایی که داشت زرد میشد. انگلیسی هم نبود. اما بنجامین بلد بود بخواندش. روی جلد نوشته بود:
اسکار وایلد
«تصویر دوریان گری»
بنجامین صفحهی اول را باز کرد و شروع کرد به خواندن. کلمهبهکلمهاش را میفهمید: کلمات بهسرعت توی جانش میریختند، اول شیرین، خوشایند و آشنا اما بعد دردناک طوریکه انگار این زبان عجیب داشت در روحش رخنه میکرد. با هر نفسی که فرومیداد، حس میکرد چیزی دارد ریههایش را از وسط اره میکند، انگار دندههایش توی تنش بههم نزدیک میشدند. نزدیک بود غش کند. تصاویر لبخندهای خوشنقشش دورش میچرخید و مردمکانش زیر پلکهای لرزانش میچرخید. صدای مهیب گوشخراشی از پشت سرش راه باز کرد و تمام سکوتِ آنجا از پیشانیاش دررفت.
بنجامین تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد.
نور تاریکی را بلعید و خودش را دوباره روی صحنه دید…
«بودن یا نبودن؟» تماشاچیان تشویق میکردند و او تعظیم. صورتش را توی آینهی رختکن دید. نمیدانست کیست و چرا آنجاست. رانندهی لیموزینش در زد، خودش را شوفر بنجامین معرفی کرد و پرسید آمادهی رفتن به خانه هست یا نه. بنجامین خانهی زیبایی با ستونهای یونانی و طاقهای گوتیک داشت. تمام دیوارها با عکسها و تمثالهای او تزئین شده بود. بنجامین توی آینه خودش را دید و فهمید که پیر نمیشود. درست مثل دوریان گری! در اتاق خواب، کتابی از اسکار وایلد پیدا کرد، صفحهی اول را باز کرد و… غش کرد.
دفعهی بعد که چشمش را باز کرد، خود را دوباره زیر نور درخشان صحنه دید. بودن یا نبودن، دوباره، بیخیالِ ماهیتِ مخمصهاش. دوباره تحسینِ حضار ایستاده. در اتاق رختکن دوباره با صورتش آشنا شد. جسم توی آینه یکطوری آشنا بود. شوفرش او را به خانه رساند، خانهای بزرگ که به اقیانوس اطلس مشرف بود. بنجامین به تصویر خود در آینه نگاه کرد و متوجه شد که پیر نمیشود، درست مثل شخصیت اصلی یک کتاب. تصویر دوریان گری! به اتاق خوابش دوید. نفسنفسزنان کشو میز عسلیاش را باز کرد و کتابی از اسکار وایلد پیدا کرد. صفحهی اول را باز کرد و… زود بیهوش شد.
وقتی دوباره بههوش آمد، نور صحنه را دید، خود صحنه را، عبارتهای مشهور شکسپیر را میگفت، جمعیت نامش را فریاد میکردند، و همهی اینها مثل دفعهی اول اتفاق میافتاد و مثل دفعهی دوم و خدا میداند مثل چند دفعهی دیگر… همیشه با بیدار شدنش روی صحنه شروع میشد و وقتی صفحهی اول «تصویر دوریان گری» را باز میکرد تمام میشد؛ بعد، بیهوشی و بعد از نو! بنجامین زچ مثل فیلم فشردهای بود که هی میزدندش جلو، گیرافتاده در نقطهای از دوَران خود، در حلقهی شوم زمان. اگر بالاخره تغییری جزئی در روالش پیش نمیآمد همانجا، تا ابد در همان دنیای موازی میماند؛ با عجله که به طبقهی بالا میرفت، سر خورد و چیزی از جیبش بیرون افتاد: یک تیله.
دفعهی بعدی که بنجامین زچ توی همان حلقهی معمول میدوید، وقتی جَست طبقهی بالا تا دنبال دوریان گری برود، پایش روی آن تیله رفت و افتاد. و زمان از زمان جلو زد، درست مثل گرامافونی گیرکرده که ممکن بود بالاخره از شیارش و از روی ترجیعبندها در برود و بپرد عدل روی بند سوم. بنجامین توی فراموشیاش افتاد اما نوری که اینبار موقع بیدارشدنش به او خوشامد گفت عوض نور صحنه خورشید تابستان بود.
یک چمنزار سرسبز پهناور دید و در آن یک تکدرخت گیلاس. میوهی درخت به رنگ قرمز تیرهی خون و گوشت شیرینش حسابی آبدار بود. بنجامین با خود گفت گیلاسهایی که کرم ندارند بهدرد نمیخورند. درخت از فرط زندگی داشت میترکید و شاخههای شکنندهاش راحت توی باد تاب میخورد. بوی گیلاس روی لبهای بنجامین بازی میکرد. لیسشان زد تا حتی کوچکترین رد محرک شکرینشان را پاک کند.
عدهای داشتند درست کنار درخت بلند زمین را میکندند.
بنجامین میخواست چندتایی گیلاس بچیند. دستش را دراز کرد اما درست در همان لحظه که انگشتانش میوهای از شاخه چید، زمین مثل توی ساعتشنی زیر پاهای برهنهاش خشک و نرم شد. افتاد. سعی کرد درخت گیلاس را بگیرد اما در کمال تعجب درخت را با خود به مغاک کشید.
از ترسِ زندهبهگور شدن فوراً چشمهایش را بست.
بنجامین وقتی خودآگاهش بالاخره کمی روشن شد، خودش را روی کپهای از استخوان و جمجمههای خندان یافت، ازریختافتاده و شکسته: اسکلتهایی که همدیگر را در آغوش گرفته و کپه شده بودند. بنجامین محکم به درخت چسبیده بود؛ درختی که حالا فقط ریشهای بود مثل بندناف چسبیده به اسکلتی کوچک که حالت جنین داشت… این استخوانهای آبرفته استخوانهای پسری بود که بنجامین میشناخت. جمجمهی اسکلت سوراخی در پشت خود داشت و سوراخی حتی بزرگتر از آن در جلو، بین دندانهایش دانهای را گرفته بود که ریشههای درخت گیلاس وحشی از آن بیرون زده بود.
و بعد، وای، همانجا بود که بنجامین زچ تازه فهمید این جمجمهی خودش است؛ دندانهایش… استخوانهایش… زندگیاش… مرگش… روح بیقرارش که مثل یک ترانهی کولی سرگردان بود.
بنجامین نگاهی به اطراف انداخت و دید تنها نیست.
روحهای دیگری هم آن پایین بودند که دنبال استخوانهایشان میگشتند. بعضی از بچههای مدرسه را شناخت… آدمهای روستای کناری هم بودند… و معلم فیزیکش… و حتی پدر بنجامین! و یکی از همسایهها… و یکی دیگر… و خیلی خیلیهای دیگر… خیلیها که او اصلاً نمیشناخت… همه آنجا بودند پی استخوانهایشان.
آنها آرام و مطیع توی این ضریح ـ مغاکِ پر از اسکلت میگشتند.
مردهها دنبال استخوانهایشان آمده بودند اما زندهها آن بالا مشغول نبش قبر یک گور دستهجمعی بودند.
اسکلتها را کنار هم گذاشته بودند و شماره زده بودند؛ بنجامین زچ شمارهی ۲۵ بود…
و حالا آنجا بود: دوباره یک پسربچه شده بود. داشت گیلاس میخورد که سربازها با خشونت از پایینترین شاخهی درخت گیلاس او را پایین کشیدند. همانطور که به زمین میافتاد، حس کرد تیلهای از جیبش بیرون افتاد و لای چمنهای بلند گم شد. بوی چمن دورش معلق بود. خاک هنوز خیس بود. آرام شد. نمیخواست به ترسش فکر کند؛ کاملاً بیخیالِ درد لحظهایاش شد. کفشدوزکِ بیخیال را تماشا کرد که پاهای کوچکش از خط عمرش میگذشت. وقتی لولهی کلاشنیکف پشت سرش را نشانه رفت، فکر کرد… به دوریان گری فکر کرد و جوانی بیپایانش… میخواست در برادوی بازیگر شود، رانندهی شخصی داشته باشد و خانهای با ستونهای یونانی، طاقهای گوتیک، و منظرهی اقیانوس… و اگر میتوانست لااقل… اگر میتوانست لااقل تبدیل شود به این حشرهی زیبا… و پر بکشد… زمزمه کرد «کفشدوزک، کفشدوزک، راهو نشونم بده…»
در همان لحظه، کفشدوزک بالهای شفافش را باز کرد و از کف دستش پرید تا آرزوی بنجامین زچ را برآورده کند.
به قربانیان کشتار سربرنیتسا … به یادشان، با عشق.
*این داستان پیشتر در هجدهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.