نویسندهی مدخل «اعتراف من» در «فرهنگ آثار»، پس از توصیف محتوای کتاب «اعتراف» تالستوی، زیرکانه مینویسد: «دست برداشتن این نویسندهی بزرگ از ادبیات و پرداختنش به فلسفه چنان با سادهدلی همراه است که گاهی انسان دربارهی او دچار اشتباه میشود و در صداقت همهی گفتههای او تردید میکند». (۱) عموماً سخن سادهدلانه را حمل بر صداقت گوینده میکنیم. آیا مراد نویسندهی مدخل این است که سادهدلانه بودن سخن تالستوی صادقانه نیست؟ آیا نویسنده پس از آنکه «گاهی» در صداقت گفتههای تالستوی دچار تردید میشود، سرانجام سببی برای یقین به صداقت گفتههای او مییابد یا تردیدش، همچون جملهی عمداً معلّقی که سر قلم رفته، در تعلیق دوام مییابد؟
اعترافاتنویسی عملی پارادوکسیکال است. کسی که اعترافات مینویسد، به چه اعتراف میکند؟ در صادقانهترین صورت، به شُروری که از او سر زده؛ به عقدهها و عواطف مریضانه، یا گناهکارانه. اما چرا؟ – برای آنکه نشان دهد بر شُرور و گناهان و عقدههاش غلبه کرده است. غلبهی نهایی بر ضعفهای درونی آن ضعفها را به قوّت بدل میکند. مسأله این نیست که نویسندهی اعترافات صادق است یا نه. اعترافاتنویسی بهسبب ماهیت پارادوکسیکالش نمیتواند صادقانه باشد. هیچ اعترافاتنویسی به نوشتن اعترافات خود روی نمیآورد مگر آنکه بر ضعفهایی که میخواهد بدانها اعتراف کند غلبه کرده باشد. در لحظهی نوشتن اعترافات، نویسنده به قهرمان خود تبدیل شده است. او بهزعم خود حقیقت را یافته است. به یقین و آرامشی درونی رسیده است. اعترافاتنویس مواردی را برمیشمارد که دیگر وجود ندارند. آیا اگر آن ضعفها و عقدهها و گناهان هنوز در وجود شخص میبودند، اصولاً اعترافی نوشته میشد؟ نویسندهی اعترافات نمینویسد که بار گناه را از دوش بردارد. او دیگر احساس گناه نمیکند؛ مینویسد تا نشان دهد قهرمان چگونه از هفتخان گناه گذر کرده، عقوبت دیده، و تشرّف یافته است.
تالستوی در همان پاراگراف نخست کتابچهی «اعتراف» مسأله را روشن میکند: «من در دامان مسیحیت ارتدوکس تعمید و پرورش یافتم. از کودکی و در تمام دورهی نوجوانی و جوانی این مذهب را به من آموختند. ولی هنگامی که در هجدهسالگی سال دوم دانشگاه را ترک گفتم، ایمانم را، به هرآنچه به من آموخته بودند، از دست داده بودم. . . تا جایی که به یاد دارم من هیچگاه جداً ایمان نداشتم. . .». (۲)
تالستوی تا آستانهی پنجاهسالگی، زمانی که دستخوش بحرانی روحی شد، یکسره از دلبستگیهای مذهبی بهدور بود. سر در پی شهرت ادبی داشت و بدان هم با آفرینش شاهکارهایی بیمانند دست یافت. زمیندار بود، زمینهای بیشتری هم خرید. آرزو میکرد خانوادهای پرجمعیت و شاد داشته باشد و حالا داشت. بحران درونی او بحرانی مذهبی بود، بحرانِ بود و نبود خدا، به هر روایتی. این بحران در ۱۸۷۷ بروز کرد و کمابیش تا ۱۸۷۹ ادامه یافت. نتیجه، سر برآوردن یقینی درونی بود که بازتاب آن را در «اعتراف» میبینیم. اینکه کتاب اجازهی چاپ و انتشار نیافت و پس از چندی، که دستنویس آن دستبهدست شد، سرانجام اول بار در ژنو (۱۸۸۴) منتشر شد (۳) فراگیربودن بحران در عین تابو بودن آن را نشان میدهد.
تالستوی میگوید هیچگاه جداً ایمان نداشته است؛ بنابراین نمیتوان این سخن هانری تروایا را تصدیق کرد که او ایمان را «بازمییابد». (۴) آنچه هرگز نبوده است، باز هم یافته نمیشود. شاید بتوان گفت ابداع میشود. البته سخن تروایا ناظر به فرازهایی دیگر از «اعتراف» است؛ آنجاکه تالستوی پس از یافتن آرامش خاطر ازدستشده میگوید که در لحظهی پالایش دریافته است که میتواند همچون روزگار نوجوانیاش به دعا و ثنای خداوند قیام کند. (۵) آیا ممکن است تالستوی تصاویر بهدعا ایستادنش را در دوران نوجوانی یکسره ابداع کرده باشد؟ یا اینکه در اظهار بیایمانیاش حتی در نوجوانی فقط آن اندازه که نیاز داشته اغراق کرده است؟ کودک از ایمان چه دریافتی دارد؟ شاید نه اغراق و نه ابداع، در عین اغراق و ابداع. در نوجوانی شوری نوجوانانه او را به زانو زدن در محراب وامیداشت. ایمان در نوجوانی «ژست» بزرگ شدن است. نوجوان چنان ایمان را تقلید میکند که خود نیز باور میکند مؤمن است. تالستوی برحق است که میگوید هرگز بهدل مؤمن نبوده است. اما چرا ایمان فعلیاش را شبیه میکند به شرکتش در مراسم مذهبی به دوران نوجوانی؟ آیا میتوان گفت تالستوی پنجاهساله ایمان را مییابد تا شور نوجوانی را بازیابد؟
از منظری دیگر نیز به همین موضوع نظر افکنیم: چگونه کسی که تا آستانهی پنجاهسالگی کمترین تماس را با مذهب داشته است، دستخوش بحرانی مذهبی میشود؟ این بحران نتیجهی از دست شدن باور نویسنده به فعالیتی بود که او را به شهرتی افسانهای رسانده بود: ادبیات. اساس سخن تالستوی این بود که آنچه روشنفکران میکوشند به مردم بیاموزند پیوندی با زندگی مردم ندارد و در عین حال، میان آنچه نهاد رسمی دین میآموزد با آنچه مردم باور دارند نسبتی برقرار نیست. مردم میان زندگی و دین تفاوتی قائل نیستند و اغلب زندگی میکنند بیآنکه حتی بیندیشند آیا ممکن است بهواقع مؤمن نباشند؟ چنین نبوده که اندیشههایی از این دست ناگهان از درون نویسنده سر بر کشیده باشد. تالستوی را میتوان بر محور شخصیت او قرائت کرد، در عین حال این اعترافات بازتاب دغدغههای جنبش نارودنیسم (مردمگرایی) نیز بود که تالستوی خواهینخواهی یکی از اصحاب باورمند آن بود، و همچنان نیز ماند. عموم روشنفکران روسی این دوره، بهرغم اختلاف نظرهای گاه بنیادین، ذیل جنبش نارودنیسم گرد آمده بودند. نقطهی مشترک این روشنفکران اعتقاد به نیروی مردم روسیه بود. تالستوی و دیگر نارودنیکهای روسی، اعم از اسلاوگرایان و شخص داستایفسکی، بر آن بودند که «در وجود مردم، حقیقتی مذهبی نهفته است». (۶) بردیایف تفاوت داستایفسکی و تالستوی را چنین خلاصه میکند: «داستایفسکی مرد تاریخ و تالستوی مرد کائنات بود»، و میافزاید از دید تالستوی «انسان نباید تابع قوانین جهانی باشد، بلکه باید از قوانین الهی متابعت کند». (۷) بردیایف بر آن است که آثار تالستوی مشحون است از توبه و پشیمانی طبقهی حاکم. پیداست او به آثار بزرگ ادبی تالستوی نیز نظر دارد. میتوان نشانههای این تفکر را در دگردیسی معنوی شخصیتهایی چون پرنس آندرهی بالکونسکی و کنت پییر بزوخف در «جنگ و صلح» نیز دید. از این نکته درمییابیم که دگردیسی روحی تالستوی اولاً ناگهانی نبود و ثانیاً نتیجهی رویکرد ایجابی او بود به حقیقت مفهوم مردم. اما این رویکرد ایجابی بهنفسه نمیتوانست موجد آن بحران روحیای شود که بازتاب آن را در «اعتراف» میبینیم. ایجابیت باید با سلبیتی درمیافتاد تا بحران موجودیت یابد. در وجود تالستوی «حقیقت مردم» قطب ایجابی بحران را شکل داد و «ناحقیقی بودن ادبیات» قطب سلبی را.
بهرغم این، قرائت اجتماعی «اعتراف» نمیتواند بهتمامی خواست درونی او را، که همانا بازیافتن نوجوانی و ایمان نوجوانانه بود، یکسره نادیده انگارد. لاجرم باید میان این دو قرائت پیوندی یافت. نقطهی پیوند را در شباهت ایمان مذهبی نوجوان با ایمان مذهبی مردم عادی مییابیم؛ هم نوجوانان و هم مردم عادی نیندیشیده مؤمنند. نتیجهی نهایی دریافت تالستوی نیز چیزی جز این نیست که نهفقط ایمان را نمیتوان عقلانی اثبات یا رد کرد، بل باید ایمان را بر عقل رجحان داد.
اما آیا ادبیات هم امری عقلانی است که تالستوی آن را نیز کمابیش طرد میکند؟ ظاهراً از دید تالستوی چنین است. گو اینکه نویسندهی بزرگ یکسره ادبیات را کنار نگذاشت. اما ایمان تازه را هرگز یارای نوشتن آثاری از نوع «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا» نبود. آیزایا برلین این قول مشهور را نمیپذیرد که تالستوی داستاننویسی بسیار خوب اما متفکری بد است. (۸) این قول هم گفتههای متفکرانهی دخیل در داستانهای بزرگ تالستوی را شامل است، هم آثار فلسفی و دینی او را؛ با این قید که در داستانهای تالستوی فرازهایی فلسفی نیز کمابیش مییابیم، اما در آثار یکسره متفکرانه و مذهبیاش وجه داستانی بهکلی غایب است. هم میتوان بر صدق این قول ادلّهی روشنگر آورد، هم بر کذب آن. صدق آن را میتوان چنین اثبات کرد که او ایمان مذهبی را با همان شور مؤمنانهای که داستان مینوشت جانشین ادبیات کرد. اما اگر وجه داستاننویسی شخصیت تالستوی را از وجه متفکرانهی شخصیتش جدا کنیم، چنانکه برلین بدان مبادرت میورزد، میتوانیم جایگاه او را در افق تفکر دورانش بازیابیم. ضمن اینکه، در شبهروایتی همچون «اعتراف» وجه داستانی و ادبی یکسره مفقود نیست. آیا همین وجه داستانی نیست که رومن رولان را مجاب میکند که بگوید: «کل کتاب [«اعتراف»] تالستوی سرود ستایش عقل است»؟ (۹)
نمیتوان بیواهمه یکی را برگزید: ادبیات متعلَّق عقل است یا ایمان؟
منابع:
یک. فرهنگ آثار (۱)، به سرپرستی رضا سیدحسینی، تهران: سروش، ۱۳۷۸
دو. تالستوی، لف، اعتراف، ترجمهی آبتین گلکار، تهران: گمان، ۱۳۹۳؛ ص ۱۳
سه. تراس، ویکتور، تاریخ ادبیات روس (۲)، ترجمهی علی بهبهانی، تهران: علمی و فرهنگی، ۱۳۸۴؛ ص ۹۰۵
چهار. تروایا، هانری، شرح مفصل احوال و آثار لئون تالستوی، ترجمهی غلامرضا سمیعی، تهران: البرز، ۱۳۷۴؛ ص ۵۰۲
پنج. تالستوی، پیشین، ص ۱۰۷
شش. بردیایف، نیکلای، منابع کمونیسم روسی و مفهوم آن، ترجمهی عنایتاله رضا، تهران: ایرانزمین، ۱۳۶۰؛ ص ۱۱۲
هفت. همانجا، صص ۱۶۰ و ۱۶۱
هشت. برلین، آیزایا، متفکران روس، ترجمهی نجف دریابندری، تهران: خوارزمی، ۱۳۶۱؛ ص ۳۵۶
نه. رولان، رومن، زندگانی تولستوی، ترجمهی ناصر فکوهی، مشهد: درخشش و پویا، ۱۳۷۰؛ ص ۸۰