فاطمه که سرزباندارتر است در را باز میکند. کارگاه بوی چوب میدهد. سمیه الوارهای سر راه را برمیدارد و به دیوار تکیه میدهد. کارگاه که مغازهای سیچهلمتری است با نور لامپهای زرد آویزان از سقف روشن میشود. مریم مشغول کار است. ابزار را در نقشهای چوب میسراند و پوستی تازه از چوب حلقه میشود و به زمین میافتد. مریم چشمها را تنگ میکند و بر رد خاکارهی مانده بر اسلیمی فوت میکند.
فاطمه وسط کارگاه میایستد و تندتند از کارگاه و فعالیتشان با دو خواهر و سه زن برادرش در کارگاه مبل میگوید. صورتها آفتابسوخته است و شبیه به هم. تشخیص خواهرها و عروسها در نگاه اول سخت است. عمه طیبه همین که خیالش راحت میشود فاطمه از پس معرفی کارگاه برمیآید گره چادر را دور کمر سفت میکند و میگوید: «من رفتم بالا، حرفتان تمام شد بیایید بالا آش بخورید.»
مثل اغلب اشترملیها، کارگاه زنان خانوادهی ترکاشوند هم مغازهای است زیر خانهشان. زنها که به تشویق عمه بهصرافت راه انداختن کارگاه افتادند مردها بساطشان را جمع کردند گوشهی دیگرِ ده. حالا رقیب هستند. دخترها و عروسها هر روز نقش تازهای از اسلیمی، بیست گل و کتیبهی هخامنشی بر چوب میکَنند.
بیآبی سالهای اولِ دههی چهل اشترمل و جیجانکوه را فلج کرده بود. مردها چارهای نمیدیدند جز اینکه برای کار بروند تویسرکان، همدان یا دستآخر تهران. کاری هم نبود آنجا، مگر کارگری. مراد ترکاشوند اولین کسی بود که منبتکاری را پیش مرحوم کاظم پیروزی، شاگرد حسین بغدادی، یاد گرفت. در ۱۳۶۰ او با دست پر به روستا برگشت و سوغاتش دل اهالی را آباد کرد. مراد آنچه میدانست به همولایتیها آموخت. حالا الوارهای چوب ماشین به ماشین به اشترمل و روستاهای اطراف میرسیدند و مبلهای نقشنقش میشدند و به نمایشگاههای تهران میرفتند.
مهاجرت از روستاهای تویسرکان رخت بست و اشترملیها در تهران نقش دست خود را بر درگاه امامزاده داود و امامزاده صالح تهران یادگار گذاشتند.
عروس روسری گلبهی پوشیده، بیرونِ کارگاه، منقل اسفند را که دیگر خاموش است برمیدارد و از پلههای خانه بالا میرود.
زهرا کوچکترین عضو کارگاه است، نوهی خانواده. چکش و قلم را برمیدارد تا نشان دهد که کار را از مادر و عمهها یاد گرفته.
کارگاه دهساله است. برادرها بهجز کارگاه خود برای کارگاه زنان ترکاشوند هم سفارش میگیرند. مبلهای سلطنتی با نقوش پیچیده، میزهای گرد کوچک و بزرگ. فاطمه میگوید: «کلافِ میزی که منبتکاری زیادی دارد، یک میلیون تومان است اما همین میز را در تهران تا سه میلیون تومان میفروشند.»
در میان ۳۴۳ کارگاه منبتکاری این تنها کارگاه زنانه است. آغاز کار سخت بود اما آسان شد، رفتهرفته سود کار خستگی را از تن زنان به در کرد اما حالا شش ماه است که کارگاه فروغ گذشته را ندارد و خریدار به اندازهی سابق نیست. فاطمه میگوید: «کار راکد مانده بهخاطر تورم، چون مردم باید پول داشته باشند تا سفارش بدهند.»
مهمانان امروزِ خانوادهی ترکاشوند اعضای انجمن زنان مدیر کارآفرین هستند. عمهخانوم در آشپزخانه است. در ورودی به سالنی بزرگ باز میشود که گنجایش چند ده خانواده دارد که بنشینند از سر شب تا دم صبح گپ بزنند. بچهها در کنارشان روی گلهای فرش بازی کنند و کسی احساس دلتنگی نمیکند. دورتادورِ پذیراییِ پهناور پشتیها به دیوار تکیه دادهاند و مهمانها به پشتی. خانه مبل ندارد و از محصولات کارگاه تنها میزی کوچک در گوشهی سالن زیر پرده نشسته است. قاب پنجره پر از تپهماهور است. اشترمل در ارتفاعات بخش مرکزی تویسرکان قرار گرفته. کمآبی سالهاست کشاورزی را از رونق انداخته و حالا در همهی کوچهها وانتبارهای پر از الوار و مبلمان منبتکاری دیده میشود.
عمهخانم غذا را پخته. دخترها و عروسها در چند دقیقه سفرهای پهن میکنند. بشقابهای سبزی تازه، میوه، نان و آش.
سفره که جمع میشود عمهطیبه و دخترها و عروسها پایین مجلس مینشینند.