شاید کمی افکار وندالیستی در همهی ما باشد. اما شاید به ذهن آدم نرسد که روزی بتواند روی مجسمهی یکی از مشاهیر شهرش آدامس بچسباند و مأموری هم که آنطرفتر ایستاده با لبخند ازش بهسان شهروندی مسؤول و هنردوست پذیرایی کند. زیادی زیادهخواهانه است. بیشتر به خواب میماند. اما انگار شدنی است.
داگلاس کوپلند، نویسنده و هنرمند کانادایی، عمدهی شهرتش را مدیون کتاب پرفروش «نسل ایکس» (۱۹۹۱) است. نام کتاب خیلی زود تبدیل به اصطلاحی شد که روی متولدان مصرفگرای دهههای شصت و هفتاد امریکا ماند. افتخارات دیگرش از جمله در عالم قصهنویسی و فیلمنامهنویسی است، مثلاً در ۲۰۰۸ برای «همهچیز سبز شده» نامزد جایزهی جینی برای بهترین فیلمنامهی غیراقتباسی شد. نشریهی آبزرور هم «آدامسدزدِ» او را در فهرست بهترین کتابهای همان سالش گذاشت. اثر دیگرش، «بازیکن شمارهی یک»، نامزد دریافت جایزهی معتبر ادبی کانادایی گیلر شد. «سیارهی شامپو»، «سلام نستراداموس!»، «خانم وایومینگ»، «جیپاد»، و مجموعهی قصههای کوتاه «زندگی پس از خدا» (۱۹۹۴) از دیگر آثار داستانی اوست.
او که مدتی درس مجسمهسازی خوانده، ماههای مه و سپتامبر امسال نمایشگاهی از آثار تجسمیاش را در گالری هنری ونکوور برگزار کرد به نام «داگلاس کوپلند؛ همهجا هرجا هست، هرچیز است و همهچیز». میگویند دوباره روح زمانه یا چنان که خودش میگوید «وضع قرن بیستویکمی» را در آثارش متجلی کرده. ایدههایی که معمولاً روی کاغذ میآورد همان مضامینی هستند که در آثار تجسمیاش هم بهشان پرداخته؛ از دههی ۱۹۸۰، یعنی زمانی که در دانشکدهی هنر و طراحی امیلی کار دانشجو بود. مخاطب نمایشگاهش بهقول سایتی که برای این نمایشگاه راه انداختهاند «با تحلیل اجتماعی نافذ او در اشکال مختلفی روبهرو میشود» از اینستالیشن گرفته تا نقاشی، عکس، چاپ، و از مجسمه و ملحفه بگیر تا کاغذدیواری. در ادامهی معرفی نمایشگاه میخوانیم «ترکیب وقایع معاصر، فرهنگ عامه، فناوریهای نو، و ارجاعات تاریخهنری از نقاشیهای امیلی کار و گروه هفت گرفته تا ظرافتهای هنر پاپِ اندی وارهول و روی لیختناشتاین، تن به شناخت سبکی نمیدهند. او با تلفیق مواد کار و اشیای روزمره، و تصاویر ارجاعدهندهای که به نمادهای فرهنگی تبدیل شدهاند، تأثیر اشیا، تصاویر، و فرایندهای زندگی معاصر بر فهم ما را از جهان پیرامون بررسی میکند».
نمایشگاه مجموعهای بود از کارهای اوایل دههی ۲۰۰۰ و اینستالیشنهای جدیدی که به مناسبت همین نمایشگاه ساخته شده بودند؛ مجموعهای متنوع که به مضامینی چون ذات متمایز هویت کانادایی، خاستگاه ایدههای آرمانشهری، قدرت کلمات، حضور همیشگی فناوریهای دیجیتال، و فرهنگ نوظهور ترس میپرداختند که کوپلند برخوردی خوشبینانه و همزمان هراسان با آنها دارد.
اینها بهکنار، در حاشیهی این نمایشگاه، کوپلند مجسمهای دومتری از سر خود نصب کرد که با پلیاستر و رزین ساخته بود. مجسمه تمام تابستان در محوطهی بیرونی گالری بود و رهگذران تشویق میشدند که آدامس خود را روی آن بچسبانند، آنقدر که در آخر فصل دیگر نمیشد چهرهی مجسمه را تشخیص داد. کوپلند حالا اسمش را گذاشته «کلهآدامسی».
او در گفتوگو با «مترونیوز» کانادا گفته: «اوایل، آدامس چسبانده روی رنگ سیاه مثل جواهر دیده میشد. تا حالا ندیده بودم مردم اینقدر صمیمانه و اینقدر طولانیمدت با چیزی بدهبستان داشته باشند، آنقدر که با کلهآدامسی داشتند. تازه، آدمهایی هم که هر روز سواره از کنارش رد میشدند، پیشرفت کار را رصد میکردند. این اثر جمع هشت جور کار است: سلفپرتره، طبیعت بیجان، منظره، هنر اجتماعی، پرفورمنس آرت، هنر مفهومی، و هنر زمانمند. تازه میخواهد با شما دوست شود.»
یکی از نویسندگان وبلاگ «پاریس ریویو» به شهروندان ونکوور حسادت میکند و مینویسد: «مگر کسی هست که در سرش آرزو نداشته باشد یکی از کلهگندههای ادبی بزرگ دههی نود میلادی را با آدامس لاستیکی طعمدار و بزاق خودش بپوشاند؟» اما هر کس آدامس متفاوتی به کار میچسباند. کوپلند میگوید: «بزرگترین شگفتی، آدامس «هابا بابا» با طعم انبه بود که زرد سیر و باطراوتی به کار داد. جدای این مردم انگار دیگر خیلی آدمس بادکنکی صورتی نمیخورند. انگار کل صنعت آدامس به سمت طیف سفید رفته. این برای جامعهی ما فقدان است.» بهنظر میآید نویسندهی «آدامسدزد» از آدامسهایی که گیرش آمده خیلی هم راضی نیست.