کیکاوس خواست به آسمان صعود کند و چون با تخت بر بال مرغان بستهاش صعود نمود
و از چشم مردمان پنهان شد
خداوند باد را فرمود که او را فرواندازد و پس فروافتاد و گفت به من آب و شیر دهید و او را شیر و آب نوشانیدند.
از آن جهت است که نام شهری که کیکاوس در آن فرو افتاد شیرآب شد
و بهصورت سیراف و شیلاو درآمد
فارسیان در کتابشان موسوم به التساق (اوستا)
حکایت یکم: پیرزن و گربه
عبداله چای دمکرده در فلاسک را میریزد در استکانهای دستهدار و قصه آغاز میشود: «زمانی که سلیمان سیرافی و ناخدا بزرگ شهریار برو وبیایی داشتند، ناخدای دیگهای هم بود به نام قیصر، مردی کمبضاعت ولی قانع. سه پسر هم داشت. نام پسر بزرگش قیس بود. قیس اسرافکار بود. برادران میراث پدر به باد دادند. با اوباش همنشینی کردند و دزد دریایی شدند.» رعنا، همسر عبداله، نان تازهی محلی میآورد، در روغن سرخکرده، توی آشپزخانهای که بوی زهم ماهی میدهد و سبزی قلیه. خانهی سیمانی آنها رو به دریاست. «اما روزگار با قیس نمیسازد و مجبور میشود، بگذارد و برود. وسایل ماهیگیریاش را هم برمیدارد و با برادرانش به جزیرهای دیگر میرود.» رعنا دستهای حنابستهاش را میگذارد روی پیشانی، چهارزانو مینشیند و از پشت درهای بسته خیره میشود به دریا. «قدیمها، ناخداها وقتی میخواستند دعای خیر فقرا بدرقهی راهشان باشد از هر کسی چیزی میگرفتند و در کشتی میگذاشتند، شاید در بلد دیگر بفروشند. ناخدا قیصر هم این کار را میکرد. پیرزنی گفت که جز گربه چیزی ندارد. ناخدا قبول میکند و گربه را میبرد.» روی خطوط عمیق چهرهی عبداله عرق نشسته: «خلاصه ناخدا به هند میرسد و پیش پادشاهش میرود. تا سفره میانداختند، موشها هجوم میآورند. مردی با چوب بالای سر هر کس سر سفره میایستاد تا موشها را به طرفی بزند. ناخدا قیصر گربه را در قفسی میآورد. گربه میپرد بین موشها. چند تا موش میگیرد و میکشد و میخورد. پادشاه خوشحال میشود و میپرسد این چه حیوانی است و مال کجاست؟ ناخدا میگوید: این حیوان دشمن موش است و نامش در پارسی گربه است. پادشاه صندوق هایی از طلا و جواهر به صاحب گربه میدهد و ناخدا هم میآورد به پیر زال میدهد. پیرزن هم به پسرانش. خلاصه آنها به نوایی میرسند و با مادرشان به جزیرهای دیگر میروند که اول داستان گفتم نسبتش به قیس بود. حالا بهش میگویند جزیرهی کیش. خیلی هم غریب نیست.» محمد، پسر عبداله، آخر قصهی «پیرزن و گربه» میرسد: «باز هم داستان پیرزن و گربه؟ ایبابا اینها هیچ داستان دیگری ندارند؟ از صبح هر جا رفتیم همینها را گفتند.» سرش را با تأثر و ناراحتی تکان میدهد: «ولش کنید این گربه را. کو گربه؟ دیگه دریانوردان راه به جایی ندارند. من خودم ماهیگیرم. اینجا اصلاً کار نیست. دریا هم میرویم، داستان نیست.» بلند میشود. سجاد، پسرش، گریه میکند. عبداله شاکی میشود: «این حکایت قدیمهاست. زمان ناخدا سلیمان.» رعنا بدعنق میشود. دستهایش را به نشانهی اعتراض بالا میبرد و رو به ما میپرسد: «حالا از کجا آمدید شما؟» محمد عزم رفتن میکند: «همهی این داستانها مسخره است.» او تازگیها مسجدی ساخته به نام زینبیه: «از کربلا که اومدم تصمیم گرفتم این مسجد را بسازم. اینجا سُنی زیاد است. آنها مسجد خودشان را دارند ما هم مسجد خودمان.» خانهاش آن سوی خیابان روبهروی خانهی پدری است، کنار مسجد. سیراف تنها یک خیابان دراز است، بین کوه و دریا. محمد زیرلب غر میزند: «کاش حداقل یک گربه داشتیم، میرفتیم کیش!»
حکایت دوم: گوردخمه و یهودیان
دمدمای غروب، محمد ما را میبرد درهی لیر. دره وهمناک است و سینهی کوه پر از گورهای سنگی. پر از صداهایی که شنیده نمیشود، اما در دره آواره و سرگردانند و از اعماق تاریخ میآیند، از پنج هزار سال پیش، هفت هزار سال پیش، دوازده هزار سال پیش؟ هیچکس نمیداند این خطوط دقیق هندسی را چه کسانی ساختهاند. چرا؟ شاید اینها سازههای آبیاند. در میان صخرهها هم بیش از صد حلقه چاه وجود دارد، به عمق ۲۵ تا ١٣۵ متر. آب این چاهها شیرین است. به چاه مجنون که میرسیم، بهسختی میتوان نفس کشید. تا چشم کار میکند، جای پاهایی یکشکل و یکسان در چاه کنده شده. دو صخره نگهبان آن هستند، شبیه دو سر افعی. تختهسنگهایی هم به شکل کتیبه در میان گورها سر به فلک گذاشتهاند؛ کتیبههایی که نوشته ندارند. نشانهایی که ما نمیشناسیم. مسیری هم در دل سنگها هست که آب ندارد؛ پیچوتاب میخورد و میریزد پای کوهی که ته ندارد. دورتر از تابوتها، اشکفتهایی بهصورت پراکنده دیده میشود، شبیه سیاهچالههای فضایی هستند.
«اینجا گورستان بوده جانم. هر کی میمرده پیر و جوان خاکش میکردند. زرتشتی، بودایی، یهودی، مسیحی و مسلمان.» پیرزن چادر بندری زرد و سیاهش را میکشد روی موهای قرمزش، لبهاش در چینوچروک گم شده: «این دهانههایی هم که در دل کوه هست، دیدید؟ یهودیهایی که بیمار بودند و پیر و بیتوان، با جیرهای غذا میگذاشتند آن تو و در غار را میبستند و میرفتند تا آن بدبختهای فلکزده میمردند. مادرم میگفت جذامیها را میگذاشتند. کی میداند؟ هنوز شبها از کوه صدای ناله میآید.» پیرزن خیره به تابوتها میشود: «بچه که بودم. خیلی میرفتم کوه. آنقدر استخوان آدم بود و جمجمه و تکهسفال که میترسیدم نزدیک شوم ولی باز میرفتم. چه دل خوشی داشتم!» نقطهای را در دوردستها نشان میدهد: «اینجا آرامگاه سیبویه است.» سیبویه از دانشمندان بنام ایرانی در صرفونحو عربی است و پیشوای مکتب نحوی بصره و برادرش، نوراوین، از علمای اهل تسنن. پیرزن دیگر تاب ایستادن ندارد. گم میشود پای کوه. انگار هیچوقت آنجا نبوده. جایی که بهتازگی درخت کاشتهاند و گلهای کاغذی. محمد، پسر عبداله، میگوید: «چه گلهای قشنگی.» آقای بلوچی میگوید: «کار شهرداری است.» بالای تپهای مشرف به سینهی کوه، کنار بزهای گچی شکسته، چادر نگهبانی است: «ما که نمیدانیم چی به چی است. تاریخ بلد نیستیم. شنیدیم که قبلاً از اینجا تابستانها گردنکلفتها و قلدرها بار روغن و اسلحه میآوردند سیراف تا ببرند جهرم. قافله داشتند. راهزن هم زیاد بوده. قدیمها قاچاقچی بوده، حالا نه. میآمدند در پی گنج یهودیها. یهودیها را اینجا خاک میکردند. یهودیها زیاد بودند. بعد از اینکه اسلام میآید، اینها مسلمان میشوند و طاهر. سیراف هم میشود بندر طاهری.»
پای کوه که میرسیم، با غلامرضا معصومی تلفنی صحبت میکنیم. او باستانشناسی است که نمایندهی شاهنشاهی در زمان حفاری انگلیسیها بوده: «آخه چه نالهای؟ کی شنیده؟ من خودم حفاری میکردم آنجا. چهار ماه از سال. آنجا سفال و مفرغ پیدا کردیم و اشیای دیگر، اما من خودم در این حوضچههای معکبی شکل کاوش کردم. استخوانی پیدا نکردم. اینها همه توهم است. کارکرد دقیق اشکفتها هم مشخص نیست، شاید برخی آنجا پنهان میشدند. شاید هم استودان بوده و زرتشتیها مردههایشان را آنجا میگذاشتند. مردم هر چه دلشان میخواهد میگویند. آنجا حوضچههای آب است. آب باران را نگهداری میکردند. حلقههای چاه هم گواه آن است.» شبکههای اجتماعی آنسوتر ما را وصل میکنند به اصغر هوشنگی، مسؤول پایگاه سیراف. او شش سال است که آنجاست ولی قصههای مردم را زیاد نمیشنود: «مردم مسؤولان میراثفرهنگی را دوست ندارند. میگوییم گل نکارند، میکارند. ریشهی این درختها به آثار آسیب میزند. میگوییم ساختوساز نکنید. دلشان از ما خوش نیست.» هیچ عکسی از سیراف در پروفایلش ندارد: «چون یهودیها مراسم مذهبیشان را در خفا انجام میدادند، و آدمهای پولداری بودند، مردم اینطوری در موردشان میگویند. همانطور که دربارهی فراماسونریها میگویند.» بازجو از قدیمیهای سیراف است. رانندهی پرایدی که ما را میبرد به سمت اشکفتی که حالا افتاده توی جاده میگوید: «اینجا مال پدرم بوده. هر سال تابستان میآمدند اینجا و دوباره زمستان برمیگشتند پای کوه. عشایر تا همین چند سال پیش هم در این اشکفتها اطراق میکردند.» مردم میگویند تا همین سی سال پیش هر اشکفتی متعلق به یک خانواده بوده و نام خانوادگی آنها روی اشکفتها مانده است.
هوشنگی میخندد: «اینطور هم که میگویند نیست. تازه شایع است اینجا نشان گفتوگوی تمدنهاست و قبرهای ادیان بهصورت مشترک بوده. شاید ادیان در زنده بودن با هم تساهل و تسامح داشته باشند اما در قبر هرگز! در هیچ کجای ایران نداریم. قدمت سازههای درهی لیر هم هنوز مشخص نیست. نشانه و علایم پیش از ساسانی زیاد دیده شده ولی نیاز به مطالعه و پژوهش عمیق دارد. معمولاً برای بازدیدکنندگان آن را ساسانی معرفی میکنم ولی در جمع متخصصان روی عیلامی بودن آنها بحث میشود.»
حکایت سوم: وایتهاوس و فینیش!
«فقط کافی بود باران بیاید. سکه بود که از زیر خاک میآمد بیرون. روی بعضیها هم نام الله و محمد و علی بود.» علیآقا در را که باز میکند، اول این خاطرهاش را میگوید و سرش را خم میکند. خانهاش ر بهروی قلعهی نصوری است. زمانی نگهبان این قلعه بوده. زمانی که هنوز شیخ جبار نصوری جاه و جلالی داشت. خاندان نصوری پنجمین قبیلهای بودند که از جزیرهی عربی به سرزمین فارس آمدند. عمارت آنها حالا ویرانهای است و مرمتکاران یک طرفش را سیمان زدهاند و طرف دیگرش را رها کردهاند. پوستر بزرگی هم روی تابلو قراضهای میگوید: «از من بپرسید.»
«آن موقع که باستانشناسان انگلیسی آمده بودند اینجا کار میکردند روی گوردخمهها، عموی من گفت علی بیا ببین چه خبر است. اینها هشت تومان میدهند برای کارگر. آن موقعها مزد کارگر چهار پنج تومان بود. همهی اهالی سیراف کارگر آنها بودند.» غرق در گذشته میشود: «هر کسی به وایتهاوس میگفت که چیزی پیدا کردم او سریع پاسخ میداد: «فینیش!» (دست راستش را با تحکم شبیه وایتهاوس بالا میآورد) کار تمام میشد، به ما میگفتند بروید خانه. دیگر نمیدانم چه کار میکردند با سکهها.» پسرش سوار بر موتور با عینک ریبن و تیشرت مشکی، که رویش نوشته هپی لایف، از کنار ما رد میشود: «وایتهاوس همه چی رو برد، فینیش!»
از قلعهی نصوری تا خانهی وایتهاوس راهی نیست. خانهی سپید مستطیلیشکل که حیاط بزرگی دارد و دورتادور آن اتاقهای کوچکی است. «ما اینجا را مشارکتی، با کمک مردم، موزه کردیم. سازمان میراثفرهنگی حتی آن را ثبت ملی نکرد.» محمد کنگانی، رئیس مؤسسهی سیراف فارس موزه است. مغازهی لوازمالتحریری دارد. قلبش با سیراف کهن میزند، با همت او مردم هر چه در خانههایشان داشتند آوردند خانهموزهی وایتهاوس؛ خانهای با انجیر معابدی در آن که ریشهها از شاخههایش آویزان است. نگهبان میگوید: «ریشههایش را میزنیم تا رشد نکند.»
معصومی، باستانشناس هم از این خانه، خاطرهها دارد: «من به همراه هیأت باستانشناس در آنجا زندگی میکردم. هر کس یک اتاق داشت. وایتهاوس هم با همسر و بچههایش یک اتاق.» او گفتههای سیرافیها را دربارهی انگلیسیها قبول ندارد: «فینیش! نه اصلاً اینطوری نبود. ما مدام کار میکردیم. اگر هم اشیایی پیدا میشد، شب میبردیم خانهی وایتهاوس و آنجا بهصورت قرعه تقسیم میکردیم. اشیای ایران و اشیای انگلیس. آن موقع رسم بر این بود. واقعاً مردم اینطوری میگویند؟ آن موقعها که از این داستانها نمیگفتند.» سر اورل اشتاین، پروفسور لوئی واندنبرگ، پروفسور رومن گیرشمن و دیگران باستانشناسانی بودند که در نوشتههای خود از سیراف یاد کردهاند و حکایتها گفتند اما نخستین هیأت حفاری که وارد سیراف شد، یک کاپیتان انگلیسی بود که برای دکلگذاری مخابرات بوشهر و بمبئی آمده بود. بازجو برگ برندهی خاطراتش را رو میکند: «کاپیتان یک چشم داشت، من یادم میآید.» کنگانی میگوید: «در ۱۳۴۸، گروه باستانشناسی از دانشگاه آکسفورد لندن به سرپرستی دکتر وایتهاوس و بیست نفری از کشورهای انگلیس، امریکا، استرالیا و مجارستان به سیراف آمدند. آنها هشت فصل کاوش کردند. از آن کاوشها تنها زخمهایی بر تن مردم مانده. باستانشناسان غربی هر چه از کاوش به دست میآوردند به غارت بردند.» در ۲۰۰۸ خبری آمد که همه را شوکه کرد: «بیش از دو هزار قلم آثار قیمتی و باستانی سیراف مثل طلا، ظرف و سکه در اروپا رونمایی شد.» مسیو پزارد فرانسوی، نویسندهی کتاب هیأت اکتشافی در بندر بوشهر، دربارهی سیراف و آثار تمدن اسلامی مینویسد: «اینجا متروپل خلیج بوده و در قرن دوازدهم میلادی متروک شده، یک مسجد، یک قبرستان پهناور و بقایای ساختمانهای متعدد آن هنوز پابرجایند. در اینجا یک سنگ قبر بهدست آمد که ما آن را به موزهی لوور انتقال دادیم. خط کوفی بسیار زیبا و گل و بوتهها نفوذ ایران را در تمدن عرب بهیاد میآورد و ثابت میکند.»
حکایت چهارم: دریای یأجوج و مأجوج!
«در دریای یأجوج و مأجوج نوعی ماهی بسیار شگفتانگیز را مشاهده کردیم که صورت انسانی داشت و در سطح آب دریاها مشغول پرش و جهش بود. این قسم از ماهیان را میج میخوانند.» سیرافیها با داستانهای «سلیمان» زندگی میکنند؛ ناخدایی که دریای هند و چین را دید و داستانهایش را نوشت: «سیاحان و مسافران که از راه دریا، یعنی خلیج فارس، میخواهند به سوی کشور بزرگ و عظیم چین بروند، بایستی از هفت دریا عبور کنند تا بدان قارهی پهناور برسند.» سلیمان سیرافی از هفت دریا عبور کرد و با کولهباری از داستانهای شگفتانگیز به موطن خود بازگشت؛ موطنی که ابن البلخی هم از آن یاد میکند: «سیراف در قدیم شهری بزرگ بودی و آبادان و پرنعمت و مشرع بوزیها (گویا نوعی قایق است) و کشتیها و به عهد خلفاء گذشته رضوان اله علیهم در وجه خزانه بودی بسبب آنک عطر و طیب از کافور و عود و سندل و مانند آن دخل آن بودی و مالی بسیار از آنجا خاستی و تا آخر روزگار دیلم هم برین جملت بود.» مسؤول پایگاه هم سیراف را نیویورک دوران قدیم میخواند: «نیویورک امروز چه ویژگیای دارد؟ تمامی ملتها در این شهر و بندر دفتر بازرگانی دارند. در آن زمان هم، همهی ملل در سیراف دفتر تجاری داشتند؛ چینیها، هندیها، زنگباریها، رومیها، ملتهای اسلامی و بقیه. اگر نیویورک امروز هم زلزله بیاید و نابود شود، آیا نشانی از آن خواهید دید؟»
زمانی سیراف پررونقترین بندر کشور بود که روابط تجاری زیادی با روم و یونان در اروپا و ماداگاسکار در افریقا تا کانتون چین در آسیا در دورههای ساسانی و اسلامی داشت. میگویند پایهی این شهر را اردشیر بابکان گذاشته اما زمان دیلمیان قدرت نظامی، سیاسی و اقتصادیاش زبانزد بود. مردم دریانوردی و بازرگانی میکردند و ناخدایان و دریانوردان سیراف شهرهی آفاق بودند. در کار شناسایی دریاها و ملتهای گوناگون صاحبنظر و باتجربه بودند. کنگانی میگوید: «در آن زمان سیراف بیش از سیصدهزار نفر جمعیت داشته.» اینها همه نشانههای بندری است که سلیمان سیرافی دربارهی خانههای عجیبش روایت میکند: «حکایت میکنند که در قریهای به نام الطین، که در فاصلهی دهفرسنگی سیراف واقع شده، خانههای خیلی قدیمی وجود دارد که پوشش قشنگ و سقفهای بسیار زیبایی دارد که از استخوانهای دندهی آن ماهیها (عنبر) ساخته شده است.»
حالا در کرانهی خلیج فارس، آفتاب امانمان را بریده. قایقهای خمودهی آبی و قرمز ماهیگیری لنگر انداختهاند در اسکلهای بسیار کوچک. محمد، پسر عبداله، میگوید شاید جمعیت اینجا بهزور به هفت هزار نفر برسد. در پارک ساحلی که شهرداری دو سالی است با سنگهای کامپوزیت ناهماهنگ ساخته، پرنده پر نمیزند. سرسرهها و تابهای پلاستیکی خالی است: «شب چند نفری میآیند.» در سیراف نه رستوران درستودرمانی پیدا میشود، نه مسافرخانهای، نه بازاری: «قرار است دهکدهی گردشگری شود.» آن سوی دریا هم خانههای سیمانی، با درهای فلزی زنگزده کنار هم نشستهاند، ناموزون و بدریخت. گهگاه پیری جلو خانهاش زیلو انداخته و نشستهاست، کلافه از گرما و نداری.
حکایت پنجم: زلزله یا سونامی؟
«نیمی از سیراف و خانههایش زیر دریاست. سونامی آمده و همه را برده.» به دریا خیره میشویم، هیچ چیزی پیدا نیست. بازجو میگوید: «زلزله دمار از روزگار سیراف درآورده و آن را ویران کرده.» رئیس پایگاه سیراف هم تأیید میکند: «زلزله یا سونامی این بندر را به این حالوروز انداخته.» هراس زلزله هنوز تن سیراف را میلرزاند. روزگاری زمین دهان باز کرده و به ناگهان تمدن باشکوه بزرگترین بندر خلیج فارس را بلعیده.
روایتی که حسین توفیقیان، عضو هیأت علمی پژوهشگاه میراث فرهنگی، ردش میکند: «در بررسی و شناسایی باستانشناسی زیر آب سیراف با همکاری سورنا خاکزاد، هیچگونه تخریب گستردهای در سازههای ساحلی و واژگونی بخش بزرگی از بندر در درون دریا مشاهده نشده و اندک تخریبها که به موازات خط ساحلی دیده میشود به دلیل برخورد امواج به هنگام طوفان است. اینجا را نه زلزله و نه سونامی ویران نکرده است.» هوشنگی، اینها را که میشوند، میگوید: «پس چه بوده؟» خودش به سؤال خود پاسخ میدهد: «هیچ نوع حفاری باستانشناسی زیر آب در ساحل سیراف انجام نشده، فقط بررسی سطحی شده. اصلاً نمیتوان نتیجهگیری قطعی دربارهی آن کرد.» پس چه ماجراهایی بر این بندر گذشته؟ دریا خندید در دوردست(پینوشت۱).
منابع:
– شگفتیهای جهان باستان، ۲۳۷ هـ ، نوشتهی سلیمان سیرافی، ترجمهی محمد محمدی لوی عباسی
– رضا طاهری، از مروارید تا نفت، چاپ اول، انتشارات داستانسرا
– سیراف، بندر طاهری، نوشتهی غلامرضا معصومی، تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، نشر قطره، ۱۳۷۴
– عجایبالمخلوقات و غرایبالموجودات، نوشتهی محمد بن محمود بن احمد طوسی
پینوشت:
۱. بندی از شعر فدریکو گارسیا لورکا
- این مطلب در شماره ۳۷ مجله شبکه آفتاب (اردیبهشت ۱۳۹۶) منتشر شده است.
- عکسها از عباس کوثری