صورت احمدِ مشکریم آفتابسوخته است. این همه بهار و تابستان در کوه ماندن حاصلش همین خطهای عمیق است دور چشمهای سبز-آبی احمد. همینجا توی درهگرگ(پینوشت۱) به دنیا آمد. هر چه او بزرگتر شد درهگرگ هم آبادتر شد. برق آمد. جاده کشیدند. درهگرگیها حمامهای اختصاصی برای خانههایشان ساختند. حالا خانههای درهگرگ شبها روشن است مثل ستارههای آسمان، اما زمینهای کشاورزی دیگر آب ندارد. درهگرگی که روزگاری محل صدور شناسنامه بود حالا خالی و خالیتر شده، همه رفتهاند تهرانپارس و مجیدیه و خاکسفید.
احمد مشکریم هم دیگر دل و دماغی ندارد، بهویژه که چندتایی از همبازیهای کودکی هم، که در درهگرگ مانده بودند، به رحمت خدا رفتند. اما بدخلقی احمد بعد از درآمدن فیلم مردآزما بیشتر شد. چند روز اول به زمین و زمان بد گفت. «دروغه. مردآزما کجا بود. سرتاسر این درهگرگ روشنا و شلوغه، دیگه جن و مردآزما جرأت میکنه بیاد؟»
اما تصویر مردآزما توی تلفن همهی درهگرگیها بود. سر گذر و جلو خانهی بهداشت و پیش شورای ده و خانهی پسر فلانی که میرسید همه میپرسیدند: «حاج احمد این فیلم از کجا آمده؟ مردآزما داستانش چیه؟» و احمد مشکریم فقط با صدای بلندی که دیگران هم بشنوند میگفت دروغه باباجان، دروغ! مگه دستم نرسه به کسی که این فیلمِ پر کِرد.
مردانی که آن روز از لاشهی جانور مرده فیلم گرفتند توی اینترنت جستوجو کردند و توضیحی هم برای مردآزما پیدا کردند: «مردآزما نام نوعی جن است. مردم بلوچ معتقدند که اگر کسی از وی نترسد با او دوست میشود و اگر از او بترسند، با ترساندن، قربانیاش را از پا درمیآورد. در مناطق کردنشین از این موجود به نام جوانآزما نام برده میشود. در خراسان جنوبی مردآزما را «مردهآزما» هم مینامند و او را موجودی زشتروی میدانند که محل زندگیاش گورستانهای خوفناک و گاه آسیابهای کهنهی آبی و بادی است.»
توی فیلم لاشهی بیجان جانوری را نشان میدهند که چیزی میان سمور و گرگ است. با پوزهای باریک و دندانهای نیش بزرگ. دم بلند و دست و پایی شبیه انسان.
حاجحسین بخشنده، از بزرگان درهگرگ، ماجرای یدالهپسر را به یاد میآورد. «یک ماجرایی آن موقع، همان قدیمها، شنیدیم. حمامها گلی بود، آن موقع وسیله نبود. این دهنو، ده بالا، سالی به سالی از درهگرگ اطلاع نداشتند. وسیله نبود اما الآن هر ثانیه اطلاعات همه جا هست. یدالهپسر خدابیامرز مسؤول حمام بود. سالانه چند گونی گندم یا چند وقتی شاطری نان میبردیم براش. شب میرفت حمامو روشن میکرد. یکبار میره تو خزینه، میشنوه صدا میاد. میگه کیه. میبینه یکی آمد به اندازهی چهار انگشت موهای تنش بلند بود. میفهمه که مردآزماست. بلند میشه لخت از حمام میدوه بیرون، توی حیاط از هوش میره و میفته. الآن با این سروصدای ماشین مردآزما کجا بود؟»
اما آدمهایی که از مردآزما فیلم گرفتند، یا روی تصاویر صدا گذاشتهاند، اصرار دارند که بگویند حیوان مردآزماست و احمد مشکریم آن را با گرز از پا درآورده.
«این موجودی که میبینید در روستای درهگرگ به دست احمد مشکریم کشته شده است. این موجود یکی از جانوران کمیاب است به نام مردآزما. آقای احمد مشکریم از روستای ده یوسفعلی به درهگرگ میآمده، توی راه این را میبیند به شکل آدمیزاد بوده، بعد وقتی صداش میکنه، کمک میخواسته که یک باری را کمکش بردارد، یکهو به این شکل درمیآید. بعد احمد مشکریم هم که عادت داره با گرز گرگ بکشه، با گرز میکشدش و به این شکل درمیاد. نگاه کن کف پاها را. نگاه کن پنجهها شکل آدمیزاد است. هماکنون احمد مشکریم در محیطزیست بازداشت است. میگویند چرا این جانور را کشتی. باورشان نمیآید این مردآزماست و خود احمد مشکریم هم دیده که شکل آدم بوده. اگر نمیکشت خودش کشته میشد.»
فیلم را دسامبر ۲۰۱۴ در اینترنت هم منتشر کردند.
کهنهافسانههای مردآزمایی
«پاسی از شب رفته بود که در کُهناب قاین آبیاری میکردم. ناگهان در گورستان کنار کرت، زنی را دیدم که زارزار بر گوری میگریست. صدایش هولانگیز و رعشهآور بود. به خیال که مادری جوانمرده است، که در مرگ عزیزش شیون دارد، پا پیش گذاشتم و گفتم: «مادر بلند شو، در این هنگام شب، گریه چه سود میبخشد!» رو برگرداند و چشم بر من دوخت. در مهتاب، صورت او آنقدر کریه بود که نزدیک بود دل بترکانم. لرزان چند گام پس نهادم.
صدا درداد: «برو گمشو!» این صدا همهی فضای کُهناب را پر کرد. در یک آن توان خود را بازیافتم و پا بهفرار گذاشتم. او هم بهدنبال من روان شد، ملتهب و دوان از او میخواستم که برگردد و دست از آزارم بردارد، ولی او تقلید صدای من میکرد و در پیام بود. گامی چند که پیش افتادم برگشتم و با بیلم خطی به دور خود کشیدم و گفتم: «اگر پا به این سوی خط بگذاری تو را خواهم کشت. و او دوباره عین گفتههای مرا تکرار کرد و خطی به دور خود کشید. لحظهای بعد پا به این سوی خط گذاشت و من با بیل چنان ضربتی به مغزش فرود آوردم که نعرهای کشید و به قالب بزغالهای درآمد. بز با صدایی دهشتآور و هراسنده، آن سوی قبرستان، خود را به چاه افکند.»
مثل این مثل را دیگر زعفرانکاران اهل خراسان جنوبی و قاینات از مردهآزما نقل کردهاند. موجودی کریهروی که محل زندگیاش گورستانهای خوفناک و گاه آسیابهای کهنهی آبی و بادی است. از نور گریزان است و تقلید صدای آدمی میکند. زنی که صورتش دراز و چاک دهانش عمودی و دندانهایش افقی و بران است.
مردآزما در گویش بختیاری مردْاِزما خوانده میشود همانطور که احمد مشکریم و همولایتیهایش در گرگدرهی بروجرد میخوانند. در باور مردم لرستان مردْاِزما موجودى افسانهاى است که به هر شکل که میخواهد درمیآید و مردم ساده را گول مىزند، به صحرا میبرد و زبانش را کف پاهاى آنان میکشد و خونشان را میخورد.
در افسانههای قدیمی بند شلوار یا کمربند را محکم میگرفتند تا مردآزما ناپدید شود.
در سیستان و بلوچستان هم کسانی ادعا کردهاند که مردآزما را به چشم دیدهاند. مواجهه با «مردآزما» آزمایش شجاعت و دلاوری است. اگر کسی از او نترسد، مردآزما با او دوست خواهد شد. ولی ترس مردم از او باعث قدرت یافتن این دیو و در نهایت مرگ انسان میشود. در باور اهالی سیستان و بلوچستان این موجود به شکل حیوان ظاهر میشود و ناگهان شروع به سخن گفتن میکند. برخی هم او را موجودی با قدرت تغییر ظاهر میدانند که در مکانهای خلوت و تاریک به افراد ترسو و ضعیف حمله میکند.
در فرهنگ شرق به موجودی قدبلند با چشمان سرخرنگ، موهایی به رنگ روشن و بدنی قوی و باهیبت گفته میشود. اعتقاد مردمان دیار است که او مردی بوده که صدها سال پیش از شهر فاصله گرفته و در بیابانها زندگی میکند و هرازگاهی برای رفع نیازهای خود به هنگام تاریکی به شهرها و روستاها میآید.
مردآزما را در کردستان هم «جوان ازما» خواندهاند و در افسانههای اهالی کرمان «مندرآزما»؛ موجودی به باریکی دستهبیل که از گمشدهها خبر دارد و قد یکوجبی او آرامآرام بلند میشود.
در لرستان این موجودات افسانهای در کوچههای تاریک کمین میکنند. مردآزما قدرت آن را دارد که تغییر اندازه دهد، هرچقدر مردم به او نگاه کنند او بزرگ و بزرگتر میشود.
در کتاب «کوچه» اثر احمد شاملو هم، مردآزما نام یکی از جنهایی است که به شکلهای گوناگونی درمیآید. برخی هم آن را هیولا یا غولی تخیلی دانستهاند که بهصورت مویی ظاهر میشود و بزرگ و بزرگتر میشود یا قدی به بلندای کوه دارد.
صنم غروب نصرتآباد در ایوان نشسته و کوه را در چشماندازِ دور و مرغ و خروسها را در باغچه میپاید. برای برادر چای میریزد.
«من بودم و غلامِ مشرضا و بهرام. نصفه شو رفتیم برای آب دادن به زمین. نشسته بودیم زیر آلاچیق. من رفتم که راه آب رو عوض کنم. هرچه گفتم غلام و بهرام نیامدن. تاریک بود. چراغ نداشتم. رسیدم سرِ آب. دیدم بهرام نشسته آنجا. گفتم تو آمدی؟ گفت من یه ساعته لنگ توام. گفت بیا اینجا یه چیزی نشونت بدم. رفتیم جلوتر. ترسیدم. گفتم خودتی بهرام؟ یه دفعه دیدم مثل گردباد لول شد و پیچید و رفت هوا. لرزیدم. بنا کردم داد و هوار. غلام و بهرامه صدا زدم. صدامه میشنیدن اما نمیدیدن من کجام. داد زدم خوب مسلمونا یه تَش درست کنین من ببینم راه برگشته پیدا کنم. هیمه جمع کردن و تش کردن و …» غلام تهچای را میپاشد وسط باغچه و استکان را برمیگرداند به صنم. ولوله میافتد میان مرغ و جوجهها.
صنم انگار برای اولین بار رازی را به زبان میآورد، لبهای قیطانیاش را تکان میدهد و میگوید: «یه دسته موی سیاه …»
مزاح مجازی
«بسمالله الرحمن الرحیم، با عرض خیر مقدم خدمت آقایان و خانمها و دهیار پرزحمت. خوشامد میگویم و با عرض معذرت، از طرف پدرم صحبت میکنم. زحمت کشیدید، خیلی خوش آمدید.»
پسر بزرگ احمد مشکریم کنار پدر بالای شمسهی قالیِ لاکی دوزانو نشسته. احمد مرزبان، معروف به احمد مشکریم، ابروها را گره انداخته و تسبیح میاندازد.
سه سالی از ماجرای فیلم گذشته و درهگرگیها کمتر یادی از مردآزما میکنند. اینکه چند نفر از تهران آمدهاند به نبش قبر ماجرای چند سال پیش اوقات احمد را دوباره تلخ کرده.
«سابقهی این بحثِ مردازما برمیگرده به شاید چهار پنج سال پیش. ما هم تهران بودیم و شنیدیم. از من میپرسیدند: «صحت داره؟» به قول آقام میگفتم: «نه کلاً دروغه.»
هنوز احمد و پسرش و آقای دکتر و آقای بخشنده نیامده بودند که دهیار سر تکان داد و گفت: «یعنی این روستا هیچ موضوع دیگری نداشت که دنبال یک شایعه این همه راه آمدهاید؟»
آقای گودرزی و زنش چای و میوه آوردند و در میان حرفها گلایه کردهبودند که مهمتر از مردآزما هم سوژه هست، مثل قلعهی یزدگرد که از پنجره میشود با چشم غیرمسلح در کمر کوه نگاهش کرد.
درهگرگیها میتوانند شبنشینیها دربارهی جنگهای نهاوند برگزار کنند و از گنجهایی که در منطقه پیدا شده بگویند.
«خودمون داشتیم حفاری میکردیم برای کانال آب. خیلی چیزها پیدا شد. زنگ زدیم به اطلاعات و میراث فرهنگی، آمدند دستور حفاری دادند.»
گودرزیِ دهیار سرما خورده. ماسک را از روی دهانش برداشته و شال گردن را شل: «ما شهید محمد بروجردی داریم.»
خانهی کودکی شهید محمد بروجردی، «مسیح کردستان»، روبهروی دهیاری است. از جانب همسر بستگی دوری هم دارند.
حاجحسین بخشنده، که به رف آشپزخانه تکیه داده، همبازی شهید بوده. «سه چهار سال از من بزرگتر بود.»
تا احمد مشکریم را بخوانند که از یکی دو کوچه بالاتر بیاید، صحبت از رشادت محمد بروجردی بود و لشکر محمد رسولالله. «برای تشییع جنازهی شهید، مردم تهران و شهرستانها آمدند. جمعیت تا کجا میرسید. شما فقط اسمی شنیدی. ما مادرش را از نزدیک میشناسیم. تا حالا کسی نبوده که سرنوشت او را به قلم بیاورد.»
گودرزی میوه تعارف میکند و از احمد مرزبان میگوید و شایعهی مردآزما. «خانوادهی محترمیاند. پسرشان پاسدار است. اصلاً مگر حاجاحمد میتونه حیوون به این بزرگی… اگر شما ببینید از نظر سیستم فیزیکی نمیخواند با این مسأله. یک مرد دکل است.»
بخشنده هم مثل گودرزی پدرش نظامی بوده و در شهرهای مختلف زندگی کرده. خوب توی خاطراتش را میگردد تا چیز مربوطی پیدا کند.
«ما شمال بودیم، اغلب میدیدیم دکتری میاومد میرفت چند کیلومتر دور از شهر ویلا میساخت، ما میگفتیم این دکتره یا مهندسه چرا رفته خودش تنها اون دور تو جنگل و بیابون. نمیدونستیم میخواستن بیسروصدا زندگی کنن. قدیم که برق نبود همه تنگ هم خونه میساختن. حالا این ده ما هم دیگه جوانها دارن میرن. خالی شده. به خاطر بیکاری.»
درهگرگ ۱۶۴۰ نفر جمعیت دارد. ۴۳۰ خانوار. «همهچیز دارد. خدمات رفاهی. مدرسه. اما آب ندارد. کار ندارند. آقا خبری نیست.»
«قبل از انقلاب جمعیتش پنج هزار نفر بوده. باغ انگور داشته.»
«آن طرف هم ده ونایی هست. روستای گردشگری. دهترکان هست. چند برادر ترک بودند، در تاریخچهی لرستان اگر مطالعه کرده باشید، عرضم به حضور سرکار …»
«روستای بیاتان هم داریم. چند وقت پیش حمامی کشف شد هفتصدساله. در ادامهی همین روستا به سمت استان همدان.»
مهمان جدیدی میرسد. فامیل است. فوقدیپلم دامداری است. لبخند میزند. از گیاهان دارویی منطقه سردر میآورد. «دکترِ ماست.»
دکتر میداند موضوع اصلی اینها نیست. میرود سر اصل مطلب. «شایعه است.»
موبایلش را روشن میکند. ویدیویی پخش میکند. «ببینید این دربارهی ترامپه.»
روی تصویر ترامپ آهنگ شاد و شنگولی گذاشتهاند و یکی از قول ترامپ میخواند که اگر رئیسجمهور بشوم درهگرگ را آباد میکنم اما فلان روستا را نابود میکنم.»
صدای خنده اتاق را پر میکند.
سعی میکنند به اینترنت وصل شوند و یکبار دیگر مردآزما را ببینند.
«اینترنت ضعیفه.»
«این موجودات مال زمان بیبرقیه. الآن نسلشان منقرض شده. اینها را بچهها درست کردن. همسن و سال خودت هستن.»
«ما یه کانال هم داریم برای کوچههای قدیمی درهگرگ. از گذشتگان که مردند و از دشت و صحرا مینویسن. حالا این ویدیو ر ساختن که اذیت کنن؟»
«نه بابا.»
همه به احترام احمد مشکریم و پسرش برمیخیزند و بفرما میزنند. احمد مشکریم بلندبالاست. اورکت سبز ارتشی پوشیده. کلاه قهوهای بافتنی به سر گذاشته. تهریش و ابروهای سفید دارد. صورت پهن و چانهای برازندهی پیشانی و دو چشم سبز-آبی. صدایش از همهی مردان پرحجمتر است. احمد مشکریم با نهیب حرف میزند اما شوخی نهفتهای پسِ کلماتش هست که همه آن را لمس میکنند.
«هشتادوهفت سالمه. آنکه که این کارِ کرده از راه لج بوده یا مواد میکشه. این حکایت کار آدم سالم نی. کسی که اینو ونده (انداخته) مِنِ (درون) دستگاه ساکه (سایت) چه میگن؟ یا ز غرض بیده یا … مواد میکشیده یا …
«شاید شوخی میخواسته بکنه.»
«ما دیگه اهل شوخی خندهایم؟ ای داد بیداد هی.»
احمد تسبیح را برمیگرداند. «بله، قدیمها که برق نبید، داستان آل و جن بید. الآن دیگه تمام جادهها رو این احمدینژاد آسفالت کرده، مردآزما کجا میاد؟»
«درسته، روستا هست بیست خانوار دِشِه، آسفالتش کرده. آخه مردما جرأت میکنه بیا»
احمد چند نفری را اسم میبرد که نکند …
«نه، بابا. نه او نبوده.»
«خوب جن و انس که هیسا (هست).»
«زِ تیرون (تهران) تشریف آوردین؟»
«بله.»
«خوب روید بگویید بابا دروغه، پاک دروغه.»
پسر احمدآقا از پدر عذر میخواهد تا او هم توضیحی بدهد: «پدرم متولد ۱۳۱۷ است. ولی چون یک روحیهای داره که حتی با بچههای پنجششساله ارتباط خیلی خوبی داره و شوخطبعه همه باهاش ارتباط نزدیک برقرار میکنن. جوانهای قدیم میشناسندش. شاید آمدن یک نوع مزاح مجازی راه انداختن که تا تهران و اصفهان و شیراز هم رفته. شاید هم جای تأسف نداره. خود مردآزما و جن و این چیزها سابق بوده، اما الآن دیگر هیچ آثاری واقعاً ازشان نیست. اما اینکه اون بنده خدا چه انگیزهای داشته …»
«یا خواسته مُو رو کوچیک کنه دِ (در) آبادی.»
«نه حاجی، دور از جون. نه این از نظر بعضیها سؤال داشتن که میگه حتی محیطزیست و اینها گفته بودن واقعاً جسد این حیوان با این عظمت رو این پیرمرد چطور … خیلی قدرت میخواد این حیوان رو بکشه. اینا این سؤال براشان بوده … نه اینکه خدانخواسته نظر سوئی داشته باشه.»
پسر احمد آرام حرف میزند و باحوصله. «با توجه به وضعیت پدرم و به لطف خدا چابکی ایشان- بعد از سربازی هم ازشان خواستند به عنوان جوانمرد استخدام شود اما بهخاطر پدرش ماند سر کار کشاورزی و الآن بیشترین کارش دامداری است- مورد توجه بوده. متأسفانه گاهی جانورها و گرگ و اینها مزاحمش میشوند. یک اسلحهی شکاری هم دارد. مجوزش را اول انقلاب گرفته. تا حالا هم دو تا گرگ کشته، درسته؟»
«نه، یکی من کشتم، یکی مسعود.»
«ولی خبری از مردازما نیست.»
«یه سؤال، آن زمانی که حاجی اون گرگ رو کشته فیلمی نگرفته؟» دکتر میپرسد.
«نه، هیچ.»
زن دهیار در درگاه آشپزخانه نشسته و بحث را دنبال میکند: «نه آن موقع که فیلمبرداری نمیکردن، در ضمن مردازما که حیوان نیست، مردآزما شبیه انسان است. قدیم میگفتند به شکل انسان درمیاد نه حیوان درنده.»
لحظهای همه فکر میکنند به جوابی که پایانی برای همهی شایعات است.
«عین شبحه.»
گودرزی سر تکان میدهد: «وقتی آدم از نظر جسمی خسته میشه خون به مغز نمیرسه. از نظر روحی روانی دچار مشکل میشه.»
پسر حاجاحمد میپرسد: «حالا شما فیلم رو دارید؟»
«عجیبه. این چه جانوریه، اینطوری ظریف و قشنگ. گرگ که نیس، چی بوده؟ انگشت داره.»
«با کامپیوتر همه چی میشه درست کرد.»
حاجاحمد با لبخندی گوشهی لب میگوید: «یه روز د بروجرد در نجاری صحبت میکردیم، صحبت گرگ افتاد. یکی بود، چه بش میگن، مسؤول گرگها؟»
«مسئول محیطزیست.»
«آره. گفتم مو دو گرگ کشتم .گفت تو محکوم میشی دیگه نگو. خدا شاهده.»
اتاق را قهقهه پر میکند.
حاجاحمد یاد جوانی میکند و تهران که هر جا آواز خوانده بود همه حظ برده بودند و یکبار هم دعوتش کرده بودند که برود رادیو بخواند اما او گفته بود که وقت ندارد و باید برگردد درهگرگ یا به قولی درهگل و گوسفندانش را به چرای بهار ببرد.
میخواند و صدایش تا شکوفههای بادام پر میکشد.
«سه پنج روزه که بوی گل نیومد
آخ، صدای چهچه بلبل نیومد
برید از باغبون گل بپرسید
چرا بلبل به سیل گل نیومد»
پینوشت:
۱. درهگُرگ روستایی است از توابع بخش اشترینان در هفدهکیلومتری شهرستان بروجرد و در جادهی بروجرد به ملایر قرار گرفته. اهالی میگویند این روستا در گذشته گلخانهی یزدگرد سوم بوده و نامش به مرور از درهگل به درهگرگ تغییر کرده. بعد از شهادت محمد بروجردی در کردستان، نام این روستا به شهرک شهید بروجردی تغییر کرده.
- عکس بالای مطلب: احمد مرزبان، معروف به احمد مشکریم/ عکس از عباس کوثری
- این مطلب در شماره ۳۷ مجله شبکه آفتاب (اردیبهشت ۱۳۹۶) چاپ شده است.