/

کرور کرور کوزه‌های نامرئی

تکه‌ای از رمان «پی‌جو»

کورتاسار در رمان «پی‌جو» زندگی جانی کارتر را به یاد چارلی پارکر، نوازنده‌ی شهیر ساکسیفون، نوشته است. راوی رمان روزنامه‌نگار و منتقدی است به نام برونو که دوست صمیمی و زندگی‌نامه‌نویس جانی است.
پیش از این بخشی از این رمان را در شماره‌ی ۶ «شبکه آفتاب» خوانده‌ایم. حالا قسمتی دیگر از آن رمان را می‌خوانیم. متن از زبان اسپانیایی برگردانده شده و مانی پارسا آن را ویرایش کرده است.

انگار روزگارت را، در طوفان، تنگِ صاعقه‌گیری بگذرانی و فکر کنی هیچ اتفاقی نمی‌افتد. چهارپنج روز پیش، آرت بوکایا را تو محله‌ی لاتین‌نشینِ دوپون دیده‌ام، و کمی فرصت خواسته تا پشتِ چشم نازک کند و خبرهای بد را برساند بِهم. در لحظه‌ی اول یک‌جور احساسِ رضایت دست داده بِهم که ناگزیر باید بگذارمش به‌حساب شیطنت، چون قشنگ حالی‌ام بود که آرامش موجود نمی‌تواند خیلی دوام بیاورد؛ اما بعد که به عواقبش فکر کرده‌ام و به علاقه‌ام به جانی، دل‌‌و‌روده‌ام به هم پیچیده؛ بعد، وقتی آرت داشت وقایعِ پیش‌آمده را تعریف می‌کرد برام، دو پیک رفته‌ام بالا. خلاصه‌اش اینکه ظاهراً دلائونِی ترتیبِ اجرایی پنج‌نفره را داده برای ضبط، به‌قصد معرفی پنج‌گانه‌ای جدید با رهبری جانی و همراهیِ آرت، مارسل گاووتی، و دوتا بچه‌ی مامانیِ پاریسی برای پیانو و طبل. ماجرا باید ساعت سه بعدازظهر کلید می‌خورد و با این حساب باید کلِ روز و پاسی از شب را می‌گذاشتند برای گرم شدن و ضبط کردن چندتا کار. و چه اتفاقی می‌افتد؛ جانی هِلِک‌وهلک ساعت پنج از راه می‌رسد، درحالی‌که دلائونی داشت از بی‌قراری پَرپَر می‌زد، خودش را ولو می‌کند رو صندلی و می‌گوید اوضاعش روبه‌راه نیست و فقط برای این آمده که روز بچه‌ها را خراب نکند، اما اصلاً دل و دماغ ساز زدن ندارد.

– من و مارسل سعی کردیم متقاعدش کنیم یه‌کم استراحت کنه اما تو کَتِش نمی‌رفت و مدام از چه ‌می‌دونم کدوم زمینای پر از کوزه که پیدا کرده بود حرف می‌زد، و نیم‌ساعت تموم درباره‌ی کوزه‌ها وِر زد. دست آخر بنا کرد بیرون‌ آوردن یه‌عالمه برگ که تو یه پارکی جمع کرده بود و تو جیب‌هاش چپونده بود. نتیجه اینکه استودیو تبدیل شد به باغ گیاه‌شناسی، کارکنا عصبانی با سگرمه‌های توهم‌رفته عینهو سگ از این طرف می‌رفتن اون طرف؛ و همه‌ی اینا بدون ضبط کردن چیزی. توجه داشته باش که صدابرداره سه ساعت تموم داشت تو کابینش سیگار پشت سیگار دود می‌کرد، و این تو پاریس خداساعته واسه یه صدابردار.

خلاصه، مارسل بالاخره جانی را متقاعد کرد بهترین کار این است که یک امتحانی بکنند. هر دو شروع کردند به ساز زدن و ما هم نمه‌نمه همراهی‌شان می‌کردیم؛ بیشتر به این خاطر که خستگیِ هیچ ‌کاری نکردن را در کنیم. یک‌هو متوجه یک‌جور انقباض تو بازوی راست جانی شدم. و وقتی شروع کرد به ساز زدن، بهت بگویم که از دیدنش وحشت کردم. صورت رنگ‌پریده، می‌دانی، و گه‌گاه یک چیزی شبیه تب و لرز؛ تصورش را هم نمی‌کردم ولو شود روی زمین. و در خلال یکی از آنها فریادی می‌کشد، همه‌مان را یکی‌یکی نگاه می‌کند، و ازمان می‌پرسد پس چرا شروع نمی‌کنیم با «آموروس»(پی‌نوشت۱)! خودت دیگر می‌دانی این موضوعِ آلامو(پی‌نوشت۲) را. خب، دلائونی به صدابرداره اشاره‌ای می‌کند، همه‌مان تو بهترین وضعیت جاگیر می‌شویم، و جانی پاهاش را باز می‌کند، مثل قایقی که با تکانی ناگهانی بپیچد سر جاش می‌ایستد، و خودش را جوری‌که قسم می‌خورم به عمرم نشنیده بودم می‌سپارد به ساز زدن. همه‌ی اینها هم فقط تو سه دقیقه؛ تا اینکه یک‌هو، با فوتی که قادر بود بزند آن هماهنگی آسمانی را درب‌وداغان کند، به گوشه‌ای می‌رود و همه‌مان را تو حالت رقص ول می‌کند تا خودمان به بهترین شکلی که می‌توانیم سر و ته قضیه را هم بیاوریم.

اما الآن بدترین اتفاق ممکن رخ می‌دهد؛ اینکه به‌محض تمام شدن کار اولین چیزی که از زبان جانی درآمد این بود که کار گند از آب درآمده بود، و اینکه این ضبط به درد لای جرز دیوار هم نمی‌خورد. طبیعتاً نه دلائونی نه ما توجهی به حرفش نکردیم، چون جدا از نواقص تک‌نوازی جانی هزار برابر از چیزهایی که هر روز می‌شنوی سر بود؛ یک چیز متفاوت که نمی‌توانم برات توضیح بدهم … حالا گوش می‌کنی خودت، تصور کن که نه دلائونی نه صدابردارها به پاک کردنش فکر نمی‌کنند. ولی جانی عینهو دیوانه‌ها پاش را کرده بود تو یک کفش و تهدید می‌کرد می‌زند شیشه‌های استودیو را خرد و خاکشیر می‌کند اگر به چشم خودش نبیند صفحه‌اش پاک شده. آخر سر صدابردار همه‌چیز را بهش نشان داد و متقاعدش کرد، و آن‌وقت جانی پیشنهاد کرد «استرپتومایسین»(پی‌نوشت۳) را ضبط کنیم، که در عین حال هم خیلی بهتر از آب درآمد هم خیلی بدتر. می‌خواهم بهت بگویم صفحه‌ی کامل و بی‌نقصی است، اما دیگر آن چیز باورنکردنی را، که جانی تو «آموروس» زده بود، ندارد.

آرت آب جوش را در حالِ آه کشیدن تمام کرده و ماتم‌زده چشم دوخته بهم. ازش پرسیده‌ام جانی بعدش چه کرده، و بهم گفته بعد از خسته کردن همه با داستان‌هاش درباره‌ی برگ‌ها و زمین‌های پر از کوزه، دیگر تن نداده به ادامه‌ی کار و سکندری‌خوران از استودیو زده بیرون. 

مارسل ساکسوفون را ازش گرفته که یک‌وقتی باز گمش نکند یا نزد خرد و خاکشیرش کند، بعد با یکی از بچه‌های فرانسوی برده‌اندش به هتل.

چه کار دیگری ازم ساخته است جز اینکه راه بیفتم بروم دیدنش؟ اما به‌هرحال موکولش کرده‌ام به فردا. و فردای آن روز جانی را تو ستون حوادث «فیگارو» دیده‌ام. ظاهراً نیمه‌های شب اتاق هتل را به آتش کشیده و دوان‌دوان و لخت‌وپتی رفته بیرون تو راهروها. هم او و هم دِدی جان سالم به در برده‌اند، اما جانی تو بیمارستان تحت مراقبت است. خبر را به زنم که دوره‌ی نقاهت را می‌گذراند نشان داده‌ام تا دلگرمش کنم، و درجا رفته‌ام بیمارستان؛ جایی‌که اعتبار روزنامه‌نگاری‌ام به هیچ دردی نخورده. همه‌ی چیزی که موفق شده‌ام بفهمم این است که جانی افتاده به هذیان‌گویی و تو بدنش آن‌قدر ماریجوانا هست که ده نفر را دیوانه کند. ددی طفلکی زورش نرسیده بهش و نتوانسته جلوش را بگیرد که نکشد؛ همه‌ی زن‌هایی که با جانی هستند، دست آخر شریک جرمش می‌شوند. شک ندارم مارکیز براش مواد جور کرده.

آخرین موضوع این است که در اسرع وقت رفته‌ام خانه‌ی دلائونی که ازش خواهش کنم بگذارد هرچه سریع‌تر «آموروس» را گوش کنم. کسی چه می‌داند؛ شاید تبدیل شود به وصیت‌نامه‌ی جانی بیچاره. و در این مورد، وظیفه‌ی حرفه‌ای‌ام …

اما نه، هنوز نه. پنج‌روز بعد ددی بهم تلفن کرده که بگوید حال جانی خیلی بهتر است و می‌خواهد مرا ببیند. ترجیح دادم سرزنشش نکنم، اول به خاطر اینکه وقت را از دست خواهم داد، و دوم به خاطر اینکه صدای ددی بیچاره انگار از ته چاه درمی‌آید. قول داده‌ام بلافاصله بروم، و بهش گفته‌ام که وقتی حال جانی بهتر شده باشد شاید بشود ترتیب یک تور داخلی را داد. وقتی ددی داشت شروع می‌کرد به گریه کردن، گوشی را گذاشته‌ام. 

جانی تو اتاقی که دوتا مریض دیگر هم دارد، که از بخت خوش خوابند، نشسته روی تخت. قبل از اینکه بتوانم چیزی بهش بگویم سرم را محکم گرفته تو دست‌هاش، و گونه‌ها و پیشانی‌ام را ماچ و موچ بوسیده. گوشتِ تنش وحشتناک آب شده، هرچند به گفته‌ی خودش حسابی بهش غذا می‌دهند و اشتها هم دارد. در حال حاضر چیزی که بیشتر از همه فکرش را مشغول کرده دانستن این است که آیا بچه‌ها درباره‌اش بد حرف می‌زنند، آیا بحران او به کسی لطمه زده، و این‌جور چیزها. تقریباً عبث است جواب دادن بهش، چون خوب می‌داند کنسرت‌ها لغو شده و این مسأله به آرت، مارسل و بقیه ضرر زده؛ اما ازم می‌پرسد انگار بین همه‌ی این اتفاق‌ها یک چیز خوب هم پیدا می‌شود، چیزی که قضایا را راست‌وریس کند. و در این لحظه فریبم نمی‌دهد، چون ته همه‌ی اینها بی‌تفاوت است؛ برای جانی سر  سوزنی اهمیت ندارد که همه‌چیز دود شده باشد و به هوا رفته باشد، و بیشتر از آن می‌شناسمش که متوجه این نشوم. 

– می‌خوای چی بگم بهت جانی؟ همه‌چی داشت جفت‌وجور می‌شد، اما تو این استعدادو داری که همه‌چی رو به گه بکشی.

«آره، نمی‌تونم بزنم زیرش». جانی با خستگی گفته؛ «و همه‌ش تقصیر اون کوزه‌های …» یادِ حرف‌های آرت افتاده‌ام، زل زده‌ام بهش.

– زمین‌هایی پر از کوزه، برونو. کرورکرور کوزه‌های نامرئی، مدفون تو یه زمین درندشت. من اونجا راه می‌رفتم و هر از گاهی پام می‌خورد به چیزی. حتماً میگی رویا بوده، نه؟ این‌طوری بود، خوب گوش بده: هر از گاهی می‌خوردم به یه کوزه تا اینکه متوجه شدم همه‌ی زمین پر از کوزه‌س، هزاران هزار، و تو هر کوزه‌ای خاکستر یه مُرده. یادم میاد دولا شدم و بنا کردم کندن زمین و اون‌قد کندم تا یه کوزه قلفتی از خاک دراومد بیرون. آره، یادم میاد. یادم میاد فکر کردم: «این یکی دیگه خالیه چون اونیه که به اسم من میفته.» ولی نه، پر از خاکستر بود، مث بقیه‌ی کوزه‌ها که شک ندارم پر بودن، هرچند توشونو ندیده بودم.

بعدش … بعدش به نظرم شروع کردیم به ضبط‌ کردنِ «آموروس».

زیرچشمی نظری انداخته‌ام به حرارت‌سنج. کی فکرش را می‌کرد؛ کاملاً طبیعی. پزشک جوانی آمده دم در، به علامت سلام سر خم می‌کند، و برای روحیه دادن به جانی ژستی گرفته شبیه به ورزشکارها، ژست بچه‌مثبت‌ها، ولی جانی جوابش را نداده، و وقتی پزشک رفته دیده‌ام جانی مشت‌هاش را گره کرده.

«این چیزیه که هیچ‌وقت خدا نمی‌فهمن.» بهم گفته: «مث میمونی‌ان با یه دسته پَر، مث دخترهای مدرسه‌ی هنرهای زیبای کانزاس‌سیتی که فکر می‌کردن شوپن می‌زنن، نه کمتر. برونو، تو کاماریو منو با سه نفر دیگه تو یه اتاق گذاشته بودن و طرفای صبح یه انترن ترگل‌ورگل خوش‌بو می‌آمد سراغم که باحال بود. بچه‌ی کلینکس و تامپکس بود، باور کن، گونه‌ی نایابی از حماقت که می‌شِست کنارم و بهم روحیه می‌داد، به من که می‌خواستم بمیرم و نه به لان و نه به هیچ‌کس دیگه فکر نمی‌کردم. و بدتر از همه یارو بهش بر هم می‌خورد که چرا محلش نمی‌ذارم. انگار انتظار داشت ذوق‌زده از صورت سفیدمفید و موی حسابی شونه‌زده و ناخنای سوهان‌کاری‌شده‌ش رو تخت بشینم و حالم خوب شه، مث افلیجایی که تا به لورد(پی‌نوشت۴) می‌رسن چوب زیربغل‌شونو پرت می‌کنن و جست‌وخیزکنون می‌زنن بیرون …»

– برونو، این یارو و همه‌ی یاروهای دیگه‌ی کاماریو متقاعد شده بودن. به چی؟ می‌خوای بدونی؟ نمی‌دونم، قسم می‌خورم، ولی متقاعد شده بودن. به اون چیزی که بودن، حدس می‌زنم، به اون چیزی که می‌ارزیدن، مدرکشون. نه، این نیست. بعضی‌هاشون فروتنی می‌کردن و خودشونو مبرّا نمی‌دونستن از خطا. اما حتی فروتن‌ترینشون هم به خودش قاطعانه باور داشت. این چیزی بود که آزارم می‌داد، برونو، «اینکه احساس اطمینان کنن». مطمئن از چی، تو بهم بگو، وقتی من، یه شیطون بیچاره با یه‌عالمه بلا و مرض بیشتر از شیطون زیر پوستم، به اندازه‌ی کافی حالی‌ام بود که بفهمم همه‌چی مث ژله‌س، که همه‌چی داشت می‌لرزید دور و برم، که چیزی جز کمی دیدن، کمی حس کردن، کمی سکوت کردن برای کشف کردن سولاخ‌مولاخا. تو در، تو رخت‌خواب: سولاخ‌مولاخا. تو دست، تو روزنامه، تو زمان، تو هوا: همه‌چی پر از سولاخ، همه‌چی اسفنجی، همه‌چی آبکش، در حال آبکش کردن خودش … اما اونا علم امریکایی بودن، می‌فهمی برونو؟ روپوششون اونا رو از سولاخ‌مولاخا محافظت می‌کرد؛ هیچ‌چی نمی‌دیدن، چیزی رو که قبلاً دیگرون دیده بودن قبول می‌کردن. خیالشون خودشون دارن می‌بینن، و طبیعتاً نمی‌تونستن سولاخا رو ببینن، و خیلی به خودشون مطمئن بودن، ملزم به نسخه‌هاشون، به تزریقاتشون، به روانکاوی لعنتی‌شون، به سیگار نکش مشروب نخوراشون … اَهّ! روزی که تونستم خودمو وادار کنم جابه‌جا شم، روزی که تونستم سوار قطار شم، از پنجره تماشا کنم که چطو همه‌چی پس می‌رفت، تیکه‌تیکه می‌شد، نمی‌دونم دیده‌ای چطور منظره تیکه‌تیکه می‌شه وقتی دور شدنشو تماشا می‌کنی …

سیگار گلوآز می‌کشیم. به جانی اجازه داده‌اند کمی گلو تازه کند و هشت یا ده نخ سیگار بکشد. ولی می‌شود دید آنکه دارد سیگار می‌کشد تنَش است، که او در عالم دیگری سیر می‌کند، انگار انکار کند خارج شدن از چاه را. از خودم می‌پرسم چه دیده است، این آخرین روزها چه حسی کرده. نمی‌خواهم به هیجان بیاورمش، ولی اگر دوست دارد به حساب خودش بنا کند به حرف زدن … سیگار دود می‌کنیم، خاموش، و گه‌گاه جانی دست دراز می‌کند و انگشتانش را می‌کشد به صورتم، انگار برای شناختنم. بعد با ساعت مچی‌اش بازی می‌کند، با عشق نگاهش می‌کند.

«مسأله اینه که خودشونو عقل کل فرض می‌کنن.» به یک‌باره می‌گوید: «خودشونو عقل کل فرض می‌کنن چون یه‌عالمه کتاب جمع کرد‌ن و خورد‌نشون. خنده‌م میندازه. درواقع بچه‌های خوبی هستن و زندگی‌شونو می‌کنن و تو مخشون هم رفته که هرچی می‌خونن و هر کاری که می‌کنن عمیقه. تو سیرک هم همین‌جوریه برونو؛ بین ما هم همین‌جوریه. مردم فکر می‌کنن بعضی کارا شاقه، و به همین خاطر واسه بندبازا کف و سوت می‌زنن، یا واسه من. نمی‌دونم چی تصور می‌کنن، اینکه یه نفر داره خودشو جرواجر می‌کنه تا خوب ساز بزنه، یا بندبازی که رباط‌هاشو با هر جهش پاره می‌کنه. درواقع چیزای حقیقتاً سخت چیزایی هستن کاملاً متفاوت، همه‌ی اون کارایی که مردم فکر می‌کنن می‌تونن هروقت بخوان انجامش بدن. نگاه کردن مثلاً، یا فهمیدن یه سگ یا گربه. اینان کارای سخت، کارای سخت بزرگ. دیشب به سرم زد خودمو تو این آینه‌ی کوچیک نگاه کنم، شک نکن وحشتناک سخت بود، اون‌قدر که تقریباً پرت شدم از رو تخت. تصور کن داری خودتو می‌بینی، همین کافیه که نیم‌ساعت یخ بزنی. واقعاً این یارو من نیستم، تو لحظه‌ی اول قشنگ حس کردم خودم نیستم. با تعجب چنگش زدم، یه‌وری، و فهمیدم من نبودم. اینو حس می‌کردم، و وقتی چیزی حس می‌شه … ولی مث پالم بیچ(پی‌نوشت۵) می‌مونه، یه موج روته و دومی هوار می‌شه سرت، و بعد یکی دیگه … یکی رو تازه حسش کردی که یکی دیگه میاد، کلمه‌ها میان … نه، کلمه‌ها نیستن، چیزی‌ا‌ن که تو کلماته، یه‌جور چسب مایع، این تف. و تف سر تا پاتو برمی‌داره، و متقاعدت می‌کنه اونی‌که تو آینه‌س تویی. البته! و چطو می‌شه متوجه نشد. ولی آره، منم، با موهام، با این جای زخم. و مردم متوجه نمی‌شن تنها چیزی که می‌پذیرن تُفه، و به همین خاطر نگاه کردن خودشون تو آینه این‌قدر به نظرشون راحت میاد. یا بریدن یه تیکه نون با چاقو. تو یه نونو با چاقو بریدی؟»

با خنده گفته‌ام: «معمولاً پیش میاد برام.»

– و همین‌جوری آروم و خونسرد. من نمی‌تونم برونو. یه شب همه‌چیزو همچین پرت کردم که چاقوئه نزدیک بود چش ژاپنی میزبغلی رو درآره. تو لس‌آنجلس بود، یه معرکه‌ای به پا شد تماشایی! … وقتی بهشون توضیح دادم، گرفتندم کت‌بسته بردنم. و اینکه به نظرم اون‌قد ساده می‌اومد توضیح دادن همه‌چی به اونا. این‌بار با دکتر کریستی آشنا شدم. یه نمونه‌ی فوق‌العاده، و اینکه من از دکترا …

دستش را حرکت داده، هوا را شکافته، ردی گذاشته. لبخند می‌زند، احساس می‌کنم تنهاست، کاملاً تنها. خودم را حفره‌ای می‌بینم کنارش. اگر بزند به سرش دستش را عبور دهد از میان من، مثل کره می‌بُرَدَم، مثل دود. شاید با همین قصد گاهی انگشت‌هاش را می‌ساید به صورتم، بااحتیاط. 

«نون اونجاس، رو میز.» جانی همین‌طور که هوا را تماشا می‌کند می‌گوید: «یه چیز جامد سخته، نمی‌شه انکارش کرد، با رنگی بی‌نهایت زیبا، یه رایحه. چیزی که من نیستم، یه چیز متفاوت، خارج از من. اما اگه لمسش کنم، اگه انگشتامو بکشم و بگیرمش، اون‌موقع چیزی وجود داره که تغییر می‌کنه، این‌طور نیس؟ نون بیرون از منه، ولی من با انگشتام لمسش می‌کنم، حسش می‌کنم، حس می‌کنم این دنیاس، ولی اگه می‌تونم لمسش کنم و حسش کنم، پس نمی‌شه واقعاً گفت چیز دیگه‌ای باشه، یا تو فکر می‌کنی می‌شه گفت؟»

– عزیزم، هزاران ساله یه عالمه ریشو دارن مخشونو پیاده می‌کنن که این مسأله رو حل کنن.

«در نان روز است» جانی صورتش را می‌پوشاند و زمزمه می‌کند: «و من به خودم جرأت میدم واسه لمس ‌کردنش، دو نیم کردنش، گذاشتنش تو دهنم. هیچ اتفاقی نمیفته، دیگه می‌دونم: وحشتناکش اینه. ملتفتی که وحشتناکه که هیچ اتفاقی نمیفته؟ نونو می‌بری، چاقو رو توش فرومی‌کنی، و همه‌چی مث قبل ادامه پیدا می‌کنه. من نمی‌فهمم برونو.»

تغییرات صورتش نگرانم کرده، هیجانش. هربار سخت‌تر می‌شود مجبور کردنش به حرف زدن از جاز، از خاطراتش، از برنامه‌هاش، آوردنش به واقعیت. (به واقعیت؛ همین‌که می‌نویسمش می‌ترساندم. حق دارد جانی، واقعیت نمی‌تواند این باشد، امکان ندارد منتقد جاز بودن واقعیت داشته باشد، چون آن‌وقت کسی وجود دارد که آزارمان می‌دهد. ولی در عین حال، قضیه برای جانی نمی‌تواند همین‌طور ادامه پیدا کند، چون تهش همه‌مان دیوانه می‌شویم.)

الآن خوابیده است، یا دست‌کم چشم‌هاش را بسته و خودش را به خواب ‌زده. یک‌بار دیگر متوجه می‌‌شوم چقدر سخت است دانستن اینکه دارد چه کار می‌کند، که جانی چه هست؛ اگر می‌خوابد، خودش را به خواب می‌زند، اگر فکر می‌کند می‌خوابد. آدم از جانی به‌نسبت هر دوست دیگری دورتر است. هیچ‌کس نمی‌تواند از او عامی‌تر، معمولی‌تر، و به شرایط زندگی فلاکت‌بار گره‌خورده‌تر باشد؛ از همه‌طرف در دسترس است، به‌وضوح. هیچ استثنایی نیست، آشکارا. هر کسی می‌تواند مثل جانی باشد، اگر بپذیرد شیطانی بدبخت و مریض و فاسد و بی‌اراده و پر از شعر و استعداد باشد. به‌وضوح. من که عمرم را به ستایش نوابغ گذرانده‌ام، پیکاسوها، اینشتین‌ها، همه‌ی سیاهه‌ی مقدسی که هر کسی می‌تواند تو یک دقیقه بسازد(و گاندی، و چاپلین، و استراوینسکی)، مثل هر کس دیگری حاضرم بپذیرم این پدیده‌ها تو ابرها سیر می‌کنند و نباید از هیچ‌چیزشان حیرت کرد. متفاوتند اینها، بالا بروی پایین بیایی همین است که هست. در عوض تفاوت جانی یک‌جورهایی اسرارآمیز است، از فرط اسرارآمیز بودن آزارنده، چون هیچ توضیحی ندارد. جانی نابغه نیست، هیچ کشفی نکرده، جاز کار می‌کند مثل هزاران سیاه‌پوست و سفیدپوست، و اگرچه این کار را بهتر از همه انجام می‌دهد، باید در نظر داشت که این کمی به سلایق جمعی بستگی دارد، به مُدها، مَخلص کلام به زمان. به نظرِ پاناسیه، مثلاً، جانی رک و پوست‌کنده افتضاح است، گیرم ما به ضرس قاطع فکر می‌کنیم این پاناسیه است که افتضاح است، در هر صورت مواد لازم برای جدل به قدر کفایت هست. از این‌همه ثابت می‌شود که جانی ابداً به دنیای دیگری تعلق ندارد، گو اینکه وقتی بهش فکر می‌کنم از خودم می‌پرسم آیا دقیقاً چیزی از دنیای دیگر در جانی وجود ندارد؟ (اینکه او اولین است در شناخته نشدن). احتمالاً کلی خواهد خندید اگر بگویند بهش. خوب می‌دانم چه فکر می‌کند، چه تجربه‌ای به دست می‌آورد از این چیزها. می‌گویم: چه تجربه‌ای به دست می‌آورد از این چیزها، چون جانی … ولی وارد این مسأله نمی‌شوم، چیزی ‌که می‌خواستم برای خودم روشن کنم این است که فاصله‌ای که از جانی تا ما امتداد می‌یابد بلاشرح است، در تفاوت‌های شرح‌دادنی نمی‌گنجد. و به نظرم او اولین کسی است که تاوان نتایج چیزی را پس می‌دهد که بر ما و او به یک اندازه تأثیر می‌گذارد. آدم دلش می‌خواهد بلافاصله بگوید جانی فرشته‌ای است میان آدم‌ها، اما ذره‌ای شرافت کافی است که حرفت را قورت بدهی، خیلی ظریف دور بزنی، و دریابی که شاید جانی آدمی است میان فرشته‌ها، واقعیتی میان همه‌ی ما ناواقعیت‌ها. و شاید به همین خاطر است که جانی با انگشتانش صورتم را لمس می‌کند و باعث می‌شود این‌قدر احساس بدبختی کنم، این‌قدر شفاف، این‌قدر بی‌مقدار با سلامتی‌ام، خانه‌ام، زنم، اعتبارم. اعتبارم، به‌خصوص. به‌خصوص اعتبارم.

اما مثل همیشه است؛ از بیمارستان زده‌ام بیرون و تازه قدم گذاشته‌ام در خیابان، در ساعت، در همه‌ی کارهایی که باید انجام دهم، اُملت به نرمی در هوا چرخ خورده و پشت و رو شده. طفلکی جانی، این‌همه بیرون از واقعیت. (این‌طوری است، این‌طوری است. حالا، در یک کافه، دو ساعت بعد از آن ملاقات که خودم را مثل یک محکوم در آنچه بالاتر نوشتم به رفتاری معقول مجبور کردم، برام راحت‌تر است فکر کنم این‌طوری است.) 

 

پی‌نوشت‌ها:

۱. Amorous: در لغت به معنیِ عاشقانه. نامِ یکی از آهنگ‌های معروفِ چارلی پارکر.
۲. Alamo: چند شهر در ایالت‌های مختلف امریکا بدین نام خوانده می‌شود، در کالیفرنیا، جورجیا، تِنِسی و تکزاس. مشخص نیست مرادِ آرت بوکایا کدام آلاموست.
۳. Streptomycin: دارویی از خانواده‌ی آنتی‌بیوتیک‌ها؛ نامِ یکی از آهنگ‌های چارلی پارکر.
۴. Lourdes: شهری زیارتی در جنوب غربی فرانسه. آرامگاه قدیسه برنادت، که طبق روایت بارها مریم مقدس را در آن مکان ملاقات کرده بود، در این شهر قرار دارد. چشمه‌ی معروفِ آن به اعتقاد عوام شفابخش است.
۵. Palm Beach: شهری ساحلی واقع در جنوب شرقی فلوریدای امریکا.

  • این مطلب در شماره‌ی ۳۷ مجله شبکه آفتاب (اردیبهشت ۱۳۹۶) منشتر شده است.

 

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

هیچ چیزی طبیعی نیست

مطلب بعدی

هبوط در دره‌ی لیر

0 0تومان