/

ریل‌های متقاطع

داستانی از آریل دورفمان

طبق معمول، سر صبحانه، خوابی را که شب قبل دیده بود برای زن تعریف کرد، کل خواب را نه، فقط تتمه‌ی پاره‌ها و بقایا و پیچک برجامانده‌اش را. آن روز صبح چیز خاصی نبود، خوابی بود مثل هر خواب‌ دیگر، مثل خیلی خواب‌های دیگر. خودش را در قطاری دیده بود و قطار راه افتاده بود از شهر برود، اول آرام، مثل قطارهای عالم واقعیت و بعد از پنجره نگاه کرده بود و زن را روی سکو دیده بود، سوار نشده بود، آنجا داشت با حیرت به قطار نگاه می‌کرد اما او را نمی‌دید چون او در تاریکیِ خاکستریِ ترسناکِ داخل بود و زن در ایستگاه آفتابی که آن‌چنان هم آفتابی نبود، اما از آن ایستگاه‌های کاتدرالی بود که سقف شیشه‌ای دارند و پرتوهای نورِ روز را لکه‌لکه راه می‌دهند تو، او را نمی‌دید ولی می‌دانست که رفته، غمگین بود که بدون او رفته، حتی با اینکه در خواب تقصیر او نبود، فکر کرده بود زن لحظه‌ی آخر به‌سختی سوار قطار شده یا در واگن بعدی منتظرش است، لحظه‌ای فکر نکرده بود روی سکو تنها می‌ماند. کاری هم نمی‌توانست بکند، نه می‌شد قطار را نگه داشت، نه خبری از ترمز اضطراری‌ بود، نه مسافری که کمکش کند یا بازرسی که پیشش برود، نه می‌شد با زن ارتباطی بگیرد -درست وقتی موبایل لازم داری هنوز توی خواب‌هایت اختراع نشده‌اند، این را به‌شوخی گفت و از زن خواست برای نان تُست بهش کره بدهد- اصلاً نمی‌شد کاری کرد و تصویرش در منظره محو می‌شد، کوچک‌تر و کوچک‌تر، نمی‌شد کاری کرد مگر اینکه بگذاری قطار به‌سرعت برود هر کجا که تهدیدکنان او را می‌بُرد، دور از زن، کاری نمی‌شد کرد مگر اینکه بیدار شوی و همین کار را کرده بود، بهترین راه‌حل؛ چون زن باشکوه کنار او در خواب بود و گذاشت تپش دوست‌داشتنی قلب زن ضرب طبل‌مانند قلب خودش را تخفیف دهد و غلتیده بود و او را گرفته بود، مثل تخته‌ای در دریا و چشمانش را بسته بود و تا سحر چرت زده بود و بعد صبحانه و صِرف تعریف ‌کردن خواب آن را از هم می‌پاشاند، این بار خواب مثل تکه‌پنبه‌ای با چند قطره خون که سیفون توالت را رویش بکشند فرومی‌رفت، عاقبتش همین می‌شد، دیگر در چهره‌ی زن توی آن ایستگاهِ به‌دروغ پرنور حیرت و طردشدگی نمی‌بود و او در قطاری بدون زن گیر نمی‌افتاد، مثل همیشه با هم می‌بودند و هیچ‌چیز جدایشان نمی‌کرد، هرگز، هیچ‌چیز.
کابوس‌هایشان همیشه همین‌طور بود. همه‌ی چیزهای بد را به زبان می‌آوردی، می‌ریختی روی داریه تا ذره‌ذره کمرنگ شود و از هم بپاشد و در نهایت ناپدید شود.
این بار اما فرق داشت.

صبح روز بعد، باز سر صبحانه، نوبت زن بود که بهش بگوید چه خوابی دیده.
حسابی مات‌ومبهوت بود. گفت: «درست نمی‌دونم چطوری بگم.» قهوه ریخت، نگاه کرد ببیند خامه‌ی شوهرش آن‌طور که دوست داشت کمی گرم باشد، میوه‌ی تازه را گذاشت جلوش توی یک ظرف چینی آبی‌رنگ. خیلی قبل‌تر از آنکه او بیدار شود بیدار شده بود، که از او بعید بود، اما این تنها اتفاق عجیب آن روز صبح نبود. بالاخره گفت: «اونجا بودم. من اونجا بودم، توی ایستگاه، وقتی قطار داشت می‌رفت و تو سوارش بودی.»
«اونجا بودی؟»
«توی ایستگاهی که پریشب خوابش رو دیدی، حداقل موقعیتش همون بود، یه ایستگاه با سقف شیشه‌ای، قطار یهو راه افتاد و از پنجره یکی رو دیدم درست مثل تو، داشت سمت من نگاه می‌کرد اما فقط یه ‌نظر دیدم و بعد قطار که آروم راه افتاده بود شروع کرد به سرعت گرفتن و دیگه رفته بودی. فقط اینکه خواب من با واستادنم روی سکو، وقتی جا مونده بودم، شروع نشد. یه جای دیگه شروع شد، یه هتل کنار دریا، یه‌جورهایی مثل فرانسه بود، هرچند هیچکی فرانسوی حرف نمی‌زد و باید سوار قطار می‌شدیم و کیف تو هم کنارمون روی زمین کشیده می‌شد، لباس‌های تاشده روی زمین ولو بود، یک‌جور چمدون دسته‌دار، اما درست جمعش نکرده بودی یا نبسته بودیش یا چیزی تو این مایه‌ها. برای همین کیف رو گرفتم، اینجا دیگه تو سالن انتظار بیرون سکو بودیم، و درستش کردم، نگاه کردم زیپش حتماً بسته باشه و صاف باشه. وقتی واستادم، نبودی. رفتم بیرون و این‌ور اون‌ور سکو دنبالت گشتم و همین‌جا بود که قطار راه افتاد.»
«من نمی‌دونستم تو سوار نشدی.»
«معلومه که نمی‌دونستی، عزیزم. اما من مستأصل بودم قطار بعدی رو بگیرم و هیچکی نبود ازش کمک بخوام، درست عین خواب تو، من تنها بودم، تو تنها بودی، بعدش یه قطار دیدم که داشت راه می‌افتاد و سوارش شدم.»
«با کیف؟»
«کیفه غیب شده بود. گندی که خورده بود تقصیر کیفه بود، برای همین شاید تو خواب خواستم تنبیهش کنم و از شرش خلاص بشم اما چیزی که محکم چسبیدم کیف‌دستی خودم بود، می‌دونی، اون سیاه‌براقه که برای تولدم واسم خریدی، خیلی خوشگله، زیادی گرونه، ولی می‌دونی که چقدر دوسش دارم، چسبیده بودم بهش از ترس جون. از ترس جون، بله، ولی نه جون خودم، جون تو، انگار زندگی تو به اون بند بود.»
«وای، طفلکی، عزیزم، متأسفم.»
«بدتر هم می‌شه. قطار پُر بود، هرچند تنها آدم‌هایی که یادمه یه‌سری زن بودن، شبیه… خدمتکار، فکر کنم، پیشخدمت، پناهنده، زن‌هایی که خونه تمیز می‌کنن و سجل ندارن و انگار زبونی رو که من حرف می‌زدم نمی‌دونستن، اما بهم گفتن اون قطاره نیویورک نمی‌ره…»
«واستا، واستا، نگفتی تو فرانسه بودی؟»
«خب، قطاری که تو سوارش بودی می‌رفت نیویورک و من باید اونجا پیدات می‌کردم، ولی اونی که با کلی عجله پریده بودم توش، داشت صدمایل‌برساعت جهتِ عکس می‌رفت. یه مأمور بلیت پیدا کردم و بهش گفتم باید پیاده شم، گفت امکان نداره، تا ایستگاه بعدی یه ساعت راه بود اما بهش گفتم اگه قطار رو نگه نداره می‌پرم پایین و دلش نرم شد، گفت:«حواسمون بهتون هست. خیلی زود می‌تونین تو پاریس به شوهرتون ملحق بشین» به فرانسوی!‌ چون اون‌موقع دیگه تو نمی‌رفتی نیویورک، قطارت داشت می‌رفت پاریس. بعد تو یه ایستگاه روستایی کوچیک واستادیم و من پیاده شدم و درست وقتی قطار داشت راه می‌افتاد، یه مرد از قطار پیاده شد. حرکت‌هاش خیلی سنجیده و دقیق بود، اما یه چیز شلخته‌ای داشت، یه چیزی پخش‌وپلا و یه جورهایی هم درمونده، اما همه‌ش حقه بود، اینکه آسیب‌پذیر و قابل اعتماده، چون اومد پیش من و کیف‌دستی‌ام رو قاپید. نذاشتم و جلوش دراومدم. هیچکی تو ایستگاه نبود و قطاره هم رفته بود و قشنگ وسط ناکجاآباد بود ولی می‌دونستم که باید کیف‌دستی رو پیش خودم نگه دارم. اسم هتلی که شب قبل بودیم توش هست و اگه به قطار تو نرسم باید برم اونجا؛ هیچ‌جور دیگه‌ای نمی‌شد همدیگه رو پیدا کنیم. اما یه چیز دیگه هم تو کیف‌دستی بود که مهم بود. درست نمی‌دونستم چی ولی وقتی مَرده دود شد و رفت، یک‌آن ناپدید شد، وقتی دیگه تو خطر نبودم، توی کیف‌دستی رو نگاه کردم و یه عکس اون تو بود.»
«یه عکس؟»
«از یه مرد دیگه. نمی‌تونم صورتش رو توصیف کنم، اینکه قیافه‌ش چطوری بود، نشناختمش، هیچ‌وقت ندیده بودمش، اما یه چیزی معلوم بود: می‌خواست تو رو بکُشه. مَرده تو قطارِ تو بود، جفتتون داشتین می‌رفتین نیویورک، یا شاید دیگه اون‌موقع پاریس، و اگه من خبرت نمی‌کردم، این کار رو می‌کرد، تو رو می‌کشت.»
«من رو می‌کشت؟ من چه کار کرده بودم؟ مگه تو اونی نیستی که همیشه…»
«بله، بله، همینش عجیب بود، حتی تو خواب هم با خودم گفتم، خدایا، این خیلی عجیبه. من اونی‌ام که تهدید شده، من اونی‌ام که با لرز بیدار می‌شه چون یه نفر…»
«شبیه هیچ‌کدوم از مردهایی هم نبود که تو خوابت…؟»
«هیچ‌وقت ندیده بودمش.»
«پس هیچ سرنخی نداری؟»
«واستا، چرا. فقط یه چشم داشت؛ روی چشم کورش چشم‌بند نداشت، فقط یه‌جور گودی بود و اون ‌یکی چشمش توی عکس برق می‌زد، یه نور سیاهی که برمی‌گشت سمت عکاس، عین یه تیغ. وحشتناک بود.»
دیگر ادامه نداد، جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید، دید سرد شده، گذاشتش توی مایکروویو، هرچند از گرم کردن قهوه توی مایکروویو متنفر بود. گرچه نه آن‌قدری که از پلاستیک متنفر بود.
«بعدش؟»
«بعدش، هیچی. بیدار شدم و دیدم خوابِ خوابی، حتی داری با خودت ریزریز می‌خندی…»
«داشتم خواب می‌دیدم مامانم زنده‌س و سوپ گوشت درست کرده. نکته‌ی بامزه‌ش این بود که اون آدمی بود که من رو گیاهخوار کرد.»
زن گفت: «من رو هم گیاهخوار کرد، روحش شاد. اما چیزی که مهمه اینه که مشخصاً حالت خوب بود، تو خوابت. به نظر هم نمی‌رسید کار درستی باشه بیدارت کنم که بهت بگم یه مرد یه‌چشم می‌خواد بکشدت. برای همین از تخت اومدم بیرون و این صبحونه‌ی خیلی خاص و خیلی دلچسب رو درست کردم.»
مرد گفت: «ممنون. خیلی خوب بود که یه‌کم وقت با مامان گذروندم و باهاش یه دل سیر خندیدم. ببخشید خواب اون شب من انقدر ناراحتت کرده که افتادی توش اما خبر خوب اینکه من زنده‌ام و خوبم و دارم با این میوه و تخم‌مرغ‌های تازه کیف می‌کنم و اینکه امشب جفتمون یه خواب خوب می‌کنیم و این قطارها و سکوها و جانی‌های چرند میرن پی کارشون.»
اما ماجرا این‌طور پیش نرفت.

آن شب خواب دید باز توی قطار است و در هول‌وولای پیدا کردن زن، که برگردد جایی که او هست. اما هیچ‌ برنامه‌ای برای این جدایی نریخته بودند، کاری که همیشه می‌کردند نکرده بودند؛ صدقه‌سر زن، که مدام پیش‌بینی می‌کرد یک مشکلی پیش می‌آید (همیشه یه دفعه‌اولی هست، عشقم) یک نظامِ رفتاریِ دقیق داشتند، باید برمی‌گشتند آخرین نقطه‌ای که با هم بوده‌اند و زن می‌گفت هر کدامشان چقدر باید صبر کنند و یک گوشه‌ی‌ فلان و بهمان را در شهر مشخص می‌کرد. می‌گفت عشقم اینجا، اگر گم شدیم، برمی‌گردیم درست همین‌جا و حداقل یه ساعت منتظر می‌مونیم. با این وجود توی خواب چنین قراری نگذاشته بودند. توی خواب نمی‌دانست که در هتل نزدیک کناردریا در فرانسه بوده‌اند. حتی نمی‌دانست در کدام کشور بودند و مقصد قطار نیویورک بود، لااقل توی خوابِ زن مقصدش نیویورک بود، یا شاید پاریس بود، توی خواب او قطار فقط داشت به‌سرعت توی دل تاریکی می‌رفت چون شب بود. بدجور احساس به‌دردنخور بودن می‌کرد. راهی برای تماس با زن نبود و حتی ایستادن در ایستگاه بعد و پیاده شدن دردی را دوا نمی‌کرد، چون محال بود زن جایی، به‌جز قطاری که آخرین بار دیده بود مرد سوارش شده، به فکر پیدا کردنش بیفتد و او هم هیچ نمی‌دانست نام ایستگاهی که زن در آن تنها مانده چیست. از زنش جدا شده بود و از دنیا و نمی‌دانست چه کند. در زندگی روزمره هر وقت به دردسر می‌افتاد، حداقل در چهل سال زندگی مشترکشان، زن همیشه برای مشورت ‌دادن و حمایت از او حاضر بود، او هم برای دفاع از زن، وقتی که نیازی داشت، حاضر بود ولی حالا، حالا. اما مطلبی از خواب زنش درز کرده بود، تکه‌ای که مثل تابوتی معلق بر دریاچه به ذهن او آمده بود: داستان زن از یک نظر روی داستان او تأثیر گذاشته بود: او می‌دانست که در قطارش مردی هست که بهش پول داده‌اند تا او را بکشد. توی خواب نمی‌دانست که همسرش این را می‌داند و می‌داند کیست، عکس مرد را دیده. یا اینکه یک چشم دارد و آن یکی چشمش یک تورفتگی است. اما می‌دانست که اگر زنش را زودتر از اینکه دست مرد به خودش برسد پیدا نکند، دخلش آمده، و دیگر او را زنده نخواهد دید.
«بعدش بیدار شدم.»
زن مدتی چیزی نگفت، با نان چاوداری که مرد آن‌ روز صبح تُست کرده بود بازی‌بازی کرد، نانی که با دمای درست و مقدار درست کره و مربای پرتقال تست شده بود و روی بشقاب‌های آبی مخصوصی که هر دو خیلی دوست داشتند سرو شده بود.
پرسید: «پس فکر می‌کنی این قضیه ادامه داره؟ یعنی، شب به شب؟»
شوهر نمی‌دانست، درک نمی‌کرد، تنها فکری که به ذهنش می‌رسید این بود که تمام شب، وقتی زن خواب است، بیدار بماند، مراقب باشد و اگر دید زنش دارد کابوس می‌بیند، بیدارش کند و اگر هنوز در آن ایستگاه یا سوار قطاری دیگر معطل بود یا به مقصد نیویورک می‌رفت، یا هر کجای دیگر، اگر هویت قاتل یادش می‌ماند، خب آن‌موقع‌، نظرهایی می‌داد، بهش می‌گفت چه کند، با کی تماس بگیرد،‌ کجا برود، چطور پیدایش کند، شماره‌تلفنی بهش می‌داد که بتواند در خواب استفاده کند، براساس چیزهای که زن می‌گفت و جایی که بود چاره‌ای می‌اندیشید و بعد وقتی دوباره زن به خواب می‌رفت، شاید چیزی در عمق وجودش پیروی می‌کرد و می‌توانست این جنون را تمام کند، می‌شد دو خواب خودشان را به‌هم وصل و با هم یکی کنند.
زن سری تکان داد و گفت این نقشه‌ی مضحکی است و خواب چیز اسرارآمیزی است، پس شاید بهتر باشد دخالت نکنند، بگذارند هر چه در عمق ذهن‌هایشان به کار افتاده عنان را به دست بگیرد و خودش را به سرانجام برساند، مطمئن باشند هر کدامشان راهی برای نجات آن یکی پیدا خواهد کرد. مرد پاسخ داد که زن تمام عمرش را صرف دخالت در برنامه‌های دیگران و آنچه می‌خرند و آنچه مصرف می‌کنند و آنچه دور می‌ریزند کرده، هر چیزی که برای خودشان و برای اقیانوس و برای هوا بد است، خواسته خواب‌های آدم‌ها را عوض کند، درست است؟ برای خاطر خودشان، پس ایرادش چیست که حالا او برای خاطر زنش این کار را بکند؟ مضحک بودن نقشه، قبول! ولی بالاخره آنچه هم از سر می‌گذراندند مضحک بود و راه‌حلی جدی می‌طلبید، خود زن همیشه می‌گفت آدم‌ها باید اختیار زندگی‌شان را به‌دست بگیرند. زن گفت پس باشه، اگر اصرار دارد، چرا نگذاریم خودش بیدار بماند و مرد بخوابد تا او بتواند کمکش کند، همیشه این زن بوده که اهل عمل بوده و در زندگی واقعی شغلی داشته که هر قدر هم بعید تا حدی او را در معرض خطر قرار داده، گرچه حقیقت این است که صنعت پلاستیک احتمالاً او را، اگر اصلاً می‌دیدند، بیشتر پشه‌ی مزاحمی می‌دیدند تا کسی که واقعاً بخواهند باهاش دست‌وپنجه نرم کنند، پس او دست‌کم می‌دانست چطور با قاتل‌ها و جانی‌های بالقوه تا کند، دست‌کم در تئوری. مرد با استدلالی جلوش درآمد که نمی‌شد ردش کرد: او کسی بود که عکس را در خواب‌هایش دیده بود، نه مرد، او بود که می‌توانست هویت قاتل را شناسایی کند و اگر مرد آن شب می‌خوابید ممکن بود مرد یک‌چشم قبل از اینکه زن خودش را به صحنه برساند او را بکشد.
زن با اکراه سری تکان داد. حرف مرد به‌شکل جنون‌آمیزی منطقی بود.
گفت: «در هر صورت هم، امشب نوبت منه خواب ببینم، درسته؟»
لبخند زن برای قوت قلب مرد کافی بود؛ که هیچ بلایی نمی‌آید سر مردی که زنش می‌تواند این‌طور لبخند بزند، با آن لب‌ها و آن دهان و وعده‌ای که می‌دادند و وعده‌ای که همان شب بهش عمل کردند.
تنها کاری که برای مقابله با خواب‌آلودگی می‌توانست بکند این بود که خودش را مجبور کند همراه زنش نرم‌نرمک فرونیفتد به سستی، آن آشتی با دنیا که وقتی فرامی‌رسد که دو تَن کلمه‌ی «دو» و حتی کلمه‌ی «تن» را از یاد برده باشند، تک‌تک کلمات را از یاد برده باشند، سعی کرد کلمه‌ی «قطار» را و کلمه‌ی «خطر» را و کلمات «عکس» و «قاتل» و «تنهایی» را به یاد بیاورد، کلماتی که کافی بود مثل پتکی توی مغزش او را بیدار و حواس‌جمع نگه دارد.
وقتی تنفس زن منظم و آرام شد و مطمئن شد که واقعاً خوابش برده و نمی‌خواهد او را گول بزند (کاری که خیلی وقت‌ها می‌کرد، گولش می‌زد که بخوابد چون او زودتر خوابیده) چراغ کنار تختش را روشن کرد و روی ملایم‌ترین حالت ممکن تنظیم کرد. نور برای مطالعه کافی نبود، او نمی‌خواست حواسش پرت شود، اما اگر سروکله‌ی کابوسی پیدا می‌شد می‌توانست گیرش بیندازد و در نطفه خفه‌اش کند.
سروکله‌اش پیدا شد، کابوس، تغییر در ضرباهنگ خواب زن، لرزش پلک‌هایش، غلت ‌زدن و چرخیدنش. مرد مدتی دیگر هم صبر کرد، می‌خواست زن توی خوابش جا بیفتد، اطلاعاتی که شاید به‌دردبخور باشد با خود بیاورد. وقتی دیگر جیغ کوتاهی از دلهره دهان زیبای زن را خراشید و بیرون آمد، کوتاه آمد و تکانش داد، یک بار، دو بار.
«چیه؟ چی شده؟»
«داشتی خواب بد می‌دیدی. برگشته بودی؟ برگشته بودی تو قطار؟» زن به‌زحمت می‌توانست چشم‌هایش را باز نگه دارد اما چشم‌هایش شاد نبود، آن چشم‌هایش، به‌نظر رنجیده بودند از اینکه این‌طور مزاحمشان شده بودند.
«نه، نه، باید برگردم.»
«چی شد؟»
زن روی یک آرنج تکیه زد و خودش را بالا کشید و نگاهی به مرد انداخت انگار که روح باشد. گفت: «اه، تویی. خیلی خوشحالم که تویی و داری… ولی نیازی نیست، نیازی نیست نگران باشی، عشقم. توی یه قطار سریعم، قطار سریع‌السیر، من قبل از تو می‌رسم مقصدمون، فقط بذار برگردم بخوابم. حواسم به همه‌چی هست.»
«باشه، باشه، عالیه.»
سرش را انداخت توی بالش و فوراً به خواب رفت و بعد بلافاصله خودش را بالا کشید و مستقیم توی چشم‌های مرد نگاه کرد. «یه چیزی هست که باید بدونی. مرده توی قطار منه.»
«کدوم مرد؟ مرد توی عکس؟»
«مردی که می‌خواست کیف‌دستی‌ام رو بدزده. تغییر قیافه داده، وانمود می‌کنه یکی دیگه‌س ولی من می‌شناسمش. پس باید مراقب باشیم، درسته؟ باید خیلی مراقب باشیم.»
مرد آرامَش کرد، بله، خیلی مراقب خواهند بود، زن باید برگردد بخوابد و صبح همه‌چیز روبه‌راه می‌شود.
به‌خواب‌رفتنش را تماشا کرد.
آن شبِ طولانی کلی خواب داشت ولی دیگر خبری از کابوس نبود، نه جیغی، نه نشانه‌ای از اینکه مضطرب است، شاید به قطار مرد رسیده بود و توانسته بود سوارش شود و کنار هم رودر‌روی یکی از مردها بودند و شاید آن یکی هم، و مرگ و تنهایی را شکست می‌دادند، دست‌دردست هم تا ابد.
از این خبرها نبود.
گفت: «نباید بیدارم می‌کردی. بهت گفتم بهتره دخالت نکنیم، نگفتم؟ برنگشتم به اون خواب، عشقم، پس هنوز توی همون قطار سریع‌السیری‌ام که وقتی بیدارم کردی و نذاشتی ازت جلو بزنم بهت گفتم، هنوز اونجام و امیدوار، تو یه ایستگاهی که هنوز بهش نرسیدی منتظرتم تا وقتی قطارت می‌رسه سوار بشم، این چیزی بود که ناخودآگاهم سرهم کرد تا ما رو از این مهلکه نجات بده و داشت جواب هم می‌داد ولی تو پریدی وسط، تو سبک‌مغز. پس بیا این مزخرف رو تمومش کنیم و بذاریم خواب‌ها حواسشون به خودشون باشه و حواسشون به ما باشه یا امشب تو خواب تو یا فردا تو خواب من، سر از کل ماجرا درمیاریم، نظرت چیه؟»
مرد نمی‌توانست با او بحث کند. در هر صورت، نقشه‌اش شکست خورده بود.
آن شب، مرد از زن پرسید آیا اطلاعاتی دارد که بهتر باشد به او بدهد، بلکه ناخودآگاهِ خودش را با ناخودآگاهِ او میزان کند.
«فقط حتماً توی هر ایستگاه چشمت پیِ من باشه.»
«آخه اگه نباشی چی؟ یعنی، من سفر تو رو با قطارت قطع کردم، خودت گفتی، تو هنوز همون‌جایی و شاید هیچ‌وقت نرسی.»
«تو توی خواب‌هات این رو نمی‌دونی. باید به خودت بگی که زنت یه راهی پیدا می‌کنه، یه‌جوری بهت می‌رسه. من همیشه همین کار رو کرده‌م، مگه نه؟ دلیلی نداره که این دفعه استثنا باشه.»
مرد آهی کشید. «پس توی خواب‌هام می‌بینمت.»
«توی خواب‌هات من رو ببین. باید حسابی خسته باشی.»
تا بیاید بفهمد از کجا خورده، برگشته بود توی قطار، پیِ دشمنش این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت، مردی که می‌خواست او را بکشد. بارها و بارها، پشتِ سرِ کسی را می‌دید و می‌گفت خودش است، باید مرد یک‌چشم توی عکسی باشد که خودش ندیده اما می‌داند وجود دارد. دستش را می‌زد به شانه‌ی طرف، طرف برمی‌گشت و جایی که باید صورت می‌بود صورتی نبود. فقط یک خمیر تخت بیضی‌شکل، گوشتی به رنگ خامه‌ی ترشی که خراب شده باشد، نه دهنی، نه منخرینی، نه چشمی، نه حتی یک چشم، نه حتی یک تورفتگی، فقط پوستی زردشونده که مثل پلاستیک سوخته داشت ورمی‌آمد و بعد قطار دفعتاً به یک طرف می‌چرخید و او می‌رفت سراغ مسافر بعدی و باز، همان وحشت، همان صورت بی‌صورت.
تا اینکه رسید به واگن آخر. فقط یک مرد تویش بود، سرش به‌جلو بود انگار خوابیده یا مرده. اما خواب نبود، مرده نبود. فقط پشتش، مو و گردن کثیفش دیده می‌شد اما مثل بقیه نبود، یک چیز این مرد فرق داشت، چیزی داشت اساسی‌تر و خطرناک‌تر.
مرد بلند شد و چرخید. حرکاتش سنجیده و دقیق اما یک‌جور شلخته و پخش‌وپلا بود. قیافه‌اش درمانده و آسیب‌پذیر می‌زد ولی توی دستش چاقویی داشت، که معلوم نبود از کجا پیدایش شد، درست عین خودِ مرد.
صبر کن، صبر کن.
مگه قرار نبود این مرد سوار اون‌یکی قطار باشه؟
چطور از اینجا سر درآورده؟
شاید زنش هم سوار این قطار است. شاید دارد دنبالش می‌گردد.

ولی نه، زنش را می‌دید، معلوم نبود چطور می‌تواند از توی قطارِ در حرکت او را ببیند ولی می‌توانست او را جلو سکوی ایستگاه بعدی ببیند، ایستگاهی که داشت نزدیک می‌شد. داشت دست‌هایش را تکان می‌داد،‌ انگار بخواهد به قطار علامت بدهد که بایستد. چند دقیقه بعد می‌آمد بالا توی همین کوپه، مرد زود در آغوشش می‌کشید، زن خودش را رسانده بود، راهی پیدا کرده بود به مرد برسد و نجاتش بدهد.
بی‌هیچ ‌هشداری مرد دومی به مرد اول ملحق شد، مردی با یک بطری شکسته در دست.
همان مرد توی عکس بود، عکسی که مرد ندیده بود. محال بود اشتباه شده باشد، تورفتگی جایی که باید چشم باشد و آن یکی که مثل حوضچه‌ای راکد سوسو می‌زد: همان مردی که زن گفته بود می‌خواهد او را بکشد.
ولی زن اشتباه می‌کرد.
مرد به خودش گفت هدف من نیستم. اونها دنبال من نیستن. من فقط طعمه‌ام. هدف اونه. اون رو بدجور می‌خوان که براش کمین کردن. چی بهتر از این واسه کشوندنش به اون قطار که کاری کنن فکر کنه عشق زندگیش داره تهدید می‌شه؟ چه تله‌ای بهتر از این؟
برای همین نبود که او خیلی وقت پیش او را در ایستگاه جا گذاشته بود، چندین شب و چندین خواب قبل؟ تا در این سفر که مرگ در کمین بود همراهش نباشد؟
اما زن دنبال او تا توی خوابش آمده بود و کمی بعد سوار این قطار می‌شد، داشت روی سکو دست تکان می‌داد، با احساس پیروزی، احساس جاودانگی و هیچ‌جور نمی‌شد خبرش کرد. مرد بار اول و دوم توانسته بود زن را از سفر در این قطار حذف کند ولی حالا زن می‌خواست خواب او را اصلاح کند، خودش را به کشتن بدهد، از عشق او.
تردید نکرد.
به مردها حمله کرد، باهاشان دادوبیداد راه انداخت، بازوی یکی‌ و گردن دیگری را گرفت. چیزی توی دنده‌هایش حس کرد، ترق، یک ضربه، یک چاقو، چیزی مثل جریان یا خون حس کرد، فوران چیزی را، اما محلش نداد، نه مرد اولی را با آن حرکات سنجیده و دقیق دست‌هایش ول کرد نه دومی را با آن یک چشمش که مثل ماه مریضی می‌تابید،‌ کشیدشان سمت عقب واگن، شروع کرد سرشان داد کشیدن، سر خودش داد کشید که خوابش را سر صبحانه برای زن تعریف کرده و مجبورش کرده بیاید و نجاتش دهد، سر زمین‌وزمان و ازلیت داد کشید به این امید که زن صدایش را بشنود و بگریزد.
این درد، این درد پهلویش، کاری بود که می‌خواستند با زن بکنند، درد به مرد قدرت داد و همین‌طور حرکت به سمت عقب قطار را ادامه داد،‌ وقتی به ایستگاه می‌رسید به‌نظر سرعتش را کم نکرد و مرد یک نظر زن را دید که روی سکو لبخند می‌زد و شاد بود، اما مرد می‌خواست قطار به فرار جنون‌آمیز خود به دل شب ادامه بدهد، بازوی یک مرد و گردن دیگری را چسبیده بود و موفق شد با لگد در را باز کند و در محکم بازوبسته می‌شد و ریل‌ها آن زیر پس می‌رفتند و پیش می‌آمدند، سه مرد در تقلا و ریل‌ها مثل چشم‌های دیوانه‌ها تندتند پلک می‌زدند.
در ذهنش پیش‌بینی کرد چطور بطری در چشم‌های زنش فرومی‌رود، تویِ توی صورتش، این کاری بود که داشتند برای زن تدارک می‌دیدند. اگر سوار می‌شد، یکی او را طوری می‌گرفت انگار یک کیف‌دستی است و دیگری بطری را توی صورتش فرومی‌کرد، تویِ تو و می‌چرخاند و بعد چاقو از همان مسیر می‌آمد، این کاری بود که نقشه‌اش را در سر داشتند.
با یک تقلای دیگر، خودش را پرت کرد روی ریل‌ها، خودش را و دو قاتل را روی تقاطع مرگبار و محوشونده‌ی ریل‌ها.
داشت می‌افتاد و همین‌طور که می‌افتاد فقط دعا می‌کرد زن فردا آنجا باشد، عشق زندگی‌اش باشد، زنده و کنارش و لبخندزنان، فقط دعا می‌کرد وقتی بیدار می‌شود باشد، یعنی اگر بیدار شود، اگر بیدار شود.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

از درون قرنطینه

مطلب بعدی

با همیم و تنها

0 0تومان