عادل همچون درخت نخل خواهد شکفت. (مزامیر داوود)
دو برادر بودند؛ انگار سیبی که دونیم شده. یک شب مادرشان خواب دید صاعقه زده و سرهای دو نخل افتاده توی حیاط. پسرها بزرگ شدند و یکیشان زن گرفت. روزی سر آب دعوا افتاد بین برادرها که از جان عزیزتر بودند. خون جلو چشمهاشان را گرفته بود. شمشیر کشیدند و زدند. سرها به زمین افتاد. زن جیغ کشید و خودش را زد اما پسرها درازبهدراز افتاده بودند روی زمین. ناگهان به اذن پروردگار زن دید گنجشکی از بالای درخت بر زمین افتاد و سرش کنده شد. گنجشک دیگری آمد با آب دهان و کمی خرما گردن پرنده را چسباند و هر دو پرکشیدند و رفتند. زن هم که این را دید سرها را چسباند اما از قضا اشتباه. حالا مانده بود شوهرش کدام است؟
قطار میپیچد توی تونل و خالهجمیله پرده را میکشد و چراغ را خاموش میکند. میگوید داستان و چیستان زیاد بلد است اما حالا دیگر خسته شده و تا خرمشهر باید چرتی بزند.
***
آسمان سرخ نخلستان هر لحظه تاریکتر میشد. زهرا تکیه داده بود به درخت «گِنطار» و یاد حرف مادرش افتاده بود که گفته بود هیچ وقت نگو من اینجا تنهام. تو خدا را داری و کسی را که مثل مادرت است. هر وقت حاجتی خواستی وقت طلوع یا غروب به گنطار بگو.
«خدا سَر شاهده دعا کردم برای شوهرم که ورشکست شده بود. فردا صبح خانمی زنگ زد و گفت برگهای مال دادگاه شوهرت بوده و پیدا شده. شانس آوردید. با این برگه به پولش میرسه. من نتیجه گرفتم از گنطار. نفرین هم میشود کرد اما من هیچ وقت نکردم. باور کنید درخت بِرِهی و خضراوی و فِرسی و گنطار فرق میکنن.»
زهرا روزی به دنیا آمد که بیمارستان منفجر شد. «مادرم از شدت صدای بمب ترسید و شیرش خشک شد. تا مدتی شیر گاو میدوشیدند و به من میدادند. جنگ بود آن موقع، جرأت نداشتیم برگردیم خانه. دامها هنوز در خانه بودند. پدرم یواشکی میرفت شیر میدوشید و میآورد.»
جنگ شدید شد و خانوادهی خزائل خانهوزندگی را رها کردند و رفتند ماهشهر و ناحیهی شهید رجایی و در خانهی گلی و نئین سر کردند تا «جنگ تمام شد و برگشتیم. همهچیز ویران شده بود».
در باز است و خانه شلوغ. نذری دارند. یکی میرود، دو تا میآیند. زهرا و عیسی در حیاطخلوت، بالاسر دیگ، ایستادهاند. خواهرشوهرها هم هستند. یکیشان از اصفهان آمده و روسری عربی به سر بسته اما لهجهی اصفهانی دارد. زهرا ظرفی لیموعمانی میدهد دست پسرش یونس و ادامهی سرگذشتش: «بزرگ شدیم. بابام دریا میرفت. ناخدا بود. کویت. دبی. تا اینکه خسته شد و بازنشست شد و از دریا آمد و رفت وانتبار خرید. از ماهشهر آمد به آبادان. سلیمه یه چای بیار!»
سلیمه اخم میکند که «مرد غریبه اینجاست، برای چی اسمم رو صدا میزنی؟ بیحرمتی میشه».
«تا اینکه بزرگ شدیم و هر کسی سیِ خودش رفت. دخترها بزرگتر بودن و زودتر ازدواج کردن. ما از ماهشهر اومدیم شَلهِه. اینجا هم همیشه مثل امروز نذری میدادیم. روز هفتم دههی عاشورا. به قول مامانعباس ما را دیدند و خواستگاری کردند.»
سلیمه میخندد: «نه بابا. مطمئنی تو رو پسندیدیم؟»
«وقتی آمدم اینجا خرماچینی بلد نبودم.»
«یادش دادیم.» خواهرشوهر میگوید که با ظرف لیموعمانیها در درگاه خانه ایستاده.
خانوادهی زهرا آمده بودند به حسینیهی حاجحسین ابودوله نذری بدهند، آن روز. عجله هم داشتند. خواهرشوهرها دختر را پسندیدند اما کسی کاغذ و قلم نداشت شماره بگیرد. صبح باران زده بود و زمین گل بود. «شماره را روی گل نوشتیم.»
خانوادهی عیسی قبل از جنگ در حاشیهی بهمنشیر نخلستان داشتند. جنگ آغاز آوارگی بود. ماهشهر، سربندر، تهران. و باز برگشتند به آبادان و این بار در روستای «شلههی حاجحسین». صحبت از پدربزرگ عیسی میشود و همه باهم خاطره میگویند. داستان و روایتها در هم گم میشود. عیسی صدایش را بالا میبرد تا داستان او شنیده شود.
«سوار اتوبوس بودم. یکی گفت اسمت؟ گفتم ابودوله. گفت پسر کی؟ گفتم حاجعباس. گفت زمان قدیم پدربزرگت در آبادان حسینیهی بزرگی داشت. از ایستگاه دوازده میآمدند آنجا. روز دهم غذا کم میآورند. یک گاو ماده داشتند جلو طویله زیر سایبان درخت خرما گوساله شیر میداده. پدربزرگت میگوید گردنش را بزنید. گوساله و مادر را سر میزنند. ناهار همه را میدهند. همهی مردم غذا خوردن، اومدن بیرون از حسینیه دیدن گاو و گوساله دارن میچرن.»
***
بلبلخرما میخواند. گاوها گرم چریدنند و نهر میسرد وسط نخلستان؛ مثل ماری بزرگ و زرد. عیسی عَکفه (داس) را در تنهی نخل فرومیکند و پوسته را میتراشد. موریانهها در هم میلولند. «آفت زده.» قبل از اولین باران باید درختها را تکریب (هرس) کنند تا موریانهها را بشوید. «اگر نکنیم این موریانه تا قلب درخت نفوذ میکند.»
میانِ کرتها را هم سبزی خواهد کاشت. گوجه. شاید میوه. انگور نه. انگور و سیبی که پدر کاشته بود بعد از شور شدن آب خشکیدند. «نخلستانها از بین رفتهان. مدتی که نبودیم نخلها آب نداشتن. جنگ بود. نخلهای زیادی مجروح شدن. بعد از جنگ مردم برگشتن و نخلها هم برگشتن. وقتی آب شور شد نخلها مُردن. سدی آن بالای استان زدن روی کارون که کوه نمک داشت. آب شور شد. شلههی حاجحسین بیشتر ویران شد. شلههی ثوامر هم تا یه مدتی مشکل داشت. مشکل اونجا کمتر بود.» از بس که آب شور شد گاوهایش کور شدند و مردند و نخلها دیگر مثل قدیم بار ندادند. کمتر نخلی امروز دیوانه میشود. عاشق میشود. عیسی راه میافتد میان نخلستان و معرفی میکند. «برهی بهترین و خوشمزهترین خرما رو داره. درخت گرونیه. نخل بوی آدم رو میفهمه. نخلهایی که بیشتر با آدم تعامل داشته باشن، بیشتر ثمر میدن. اگه من یک شاخهی سبز از این درخت را ببرم حاجی مرا میکشد. میگوید تو انگشت خودت را میبُری؟ خیلی حساس است به نخیلات.»
عیسی در تلویزیون عربستان دیده که نخلها آب میخورند به قدر نیازشان و اگر زیاد نوشیده باشند شبهنگام مازادش را پس میدهند. «یونس بخوان.» پسر بزرگ نخلدار برای درختها میخواند. از آیینهای کهن نخلداران آبادان است.
عیسی میگوید: «مزهی خرما همهجا فرق میکند از نفتشهر تا اینجا. حتی نخلستان بهمنشیر. آنجا پانزده روز زودتر عروسی میگیرند و خرما میچینند.» آب نهر بالا میآید و وارد کرتها میشود. عیسی به بلم مینشیند. نخلستان لبریز است. نخلستان تکثیر میشود. خرماهای رسیده روی زمین میآیند.
***
فروردین ماهِ عروسی است. «بوی خوشی در نخلستان میپیچد.» در باورِ نخلداران، هنگام گردهافشانی یا در اصطلاح محلی «بو دادن»، خارهای نخل به دستِ نخلدار زخم نمیزند یا اگر زد مثل همیشه درد ندارند و زود خوب میشود. برای گردهافشانی گلآذین نخل نر (در اصطلاح محلی «دول») از نخل جدا و دستهدسته میشود و دستههای کوچک آن را در گلآذینِ ماده قرار میدهند.
بعضی درختها بارور نمیشوند. نخلدار قسمشان میدهد. تنبیه میکند و تهدید. اگر باز هم نشد عیسی میگوید رسم دیگری هم هست. نخلدار برهنه میشود. به خرمای این درخت میگویند سُوِیدانی؛ درخت سیاه. سیاهبخت. عیسی در تلویزیون عربستان دیده که تلقیح را مکانیزه انجام میدهند؛ مثل سمپاشی درختان.
بعضی درختهای خرما خودرو هستند. مثل درختی که از هستهی ناآشنا رشد میکند: غیبانی. «معلوم نیست نر است یا ماده تا بزرگ شود.» نژاد دیگر «غَنّامی» است. اصالت دارد. نخلدار پاجوشش را دیده که به نخل مادر بسته است. عیسی میایستد پای نخل سالخوردهای که پایش بوتهای نورس جوانه زده. اگر پاجوش در خاک باشد مدتی بعد آن را جدا میکنند و میکارند و دو سه سالی بعد راه آسمان در پیش میگیرد، اما وای از روزی که نهال نورس ریشه به خاک نرسانده باشد و در آغوش مادر و چسبیده به تنه رشد کند. این درخت ثمری نخواهد داشد. «مثل بچهی معلول. ما بهش شیث میگیم.»
مهرماه فصل جدا کردن راکوبها (پاجوشها) است. «تا برج نه رشد میکنه. وقتی هوا سرد شه، یه مدتی سکوت میکنه و چله میشینه. اگه بر اثر باران، قلب درخت سرما نخوره، دوباره از برج یازده شروع میکنه به رشد. قیمت پاجوش برهی ۱۰۰ تا ۱۵۰ هزار تومنه.»
نخل سهساله یا پنجساله بار میدهد. درختی را کنار گاو حنایی نشان میدهد. ده سال گذشته و بار نداده. آن برهیِ لب نهر هم بیستساله است اما بار نداده. ریشه در آب شور داشته. «این یکی هم «اخلاص» میگوییم. به معنی رک بودن. خرماش مزهی ترشی داره.»
عیسی به درختهای برهی دست میکشد. راکوب برهی را، که درخت محبوبشان است، حتی اگر بالاتر از خاک باشد به هزار ترفند به خاک مینشانند. «آنقدر پاش خاک میریزیم و آب میدیم که بیاد توی خاک ریشه بزنه.»
***
میوهی درخت حیات را خواهرشوهرها در بشقاب چیده و در سفرهی عزاداران محرم میگذارند. خرماها در شرجی تابستان پخته و عمل آمدهاند. اما هنوز بالای چند درخت خوشههای طلایی و سرخ میدرخشند.
در ۲۷ آیه از قرآن مجید از خرما سخن رفته. میگویند عیسی (ع) زیر درخت نخل متولد شده، در سورهی مریم هم اشارتی به این داستان هست. گفتهاند شش هزار سال پیش از این تولد، در بینالنهرین، بین دجله و فرات، درخت خرما وجود داشته. جایی همین نزدیکی.
عیسی به آخر نخلستان رسیده. به نهر عبود که به آهنگی آرام میرود پشت نیزارها. آن سوی نیزار چند تیر چراغ پیداست که میگوید عراق است. «شلهه به معنی جای جداشدهاس؛ خشکیای که رود جداش کرده.»
نخلهای مجروح اینجا بیشترند. «جای زخم کالیبر هفت.» درختان مجروح ثمری ندارند. فقط پنیرشان را برمیدارند. با تبر بزرگ به درخت خرما میزنند تا از جا کنده شود و بعد همهی برگها و گلها را میبُرند تا به «سَلتین» و به قسمت یمار (پنیر) میرسند که شیرینترین قسمت است. هر نخل خرما سه تا ده کیلو پنیرک دارد. وقت برداشتن پنیرک خرما از نخل (پاجوش) خاری را در یمار فرومیبرند و میخوانند: «امّک مرّه و انتَ حلُوب (مادرت تلخ است و تو شیرینی).» در باورشان بعد از گفتن این ورد یا دعا بچهنخل تلخ و بدمزه نخواهد بود.
عیسی چشمهای درشتش را از خستگی میمالد. بالای حوض موتورخانه میایستد و چشم میدوزد به جلبکهایی که مثل خطوط کهکشان توی آب نقش بستهاند. «مواظب باشید این مگسها روی دستتان را نزنند. فَروَند را به کمر میاندازد و از درخت بالا میرود. انگار عقاب بزرگی نشسته توی نخلستان. پرهای عقاب را میچیند. برگهای زرد و خشک فرومیافتند و خرماها بیشتر به چشم میآیند. دست ما کوتاه و خرما بر نخیل. خوشههای خرمای رسیده و اندک رطبهای گس را روی چادر میاندازد.
میگوید: «زنها در همهی امور نخلستان شریکند بهجز چیدن نخل.» از درخت به زیر میآید و از یکی از شاخهها تکهای میبرد. شاخه را از وسط قاچی میزند و میدهد دست یونس. «این هم اسباببازی.» از این شاخهها، چوبِ نواختن دمام هم میسازند. از لیف درخت، طناب کشتیرانی. از برگها، سبد و جارو و بادبزن و سفره.
بیشترین عمر نخل ۱۲۰ سال است و مردم آبادان باور دارند که فوایدش بهاندازهی روزهای سال است و همین است که به آن درخت زندگی میگویند؛ آنقدر که بعد از مرگِ نخلدار یکسوم نخلها را در کنار جاده میکارند تا عابران هم سهم ببرند و فاتحهای بفرستند.
«دوله دوله بیت ابودوله.» روضهی حاجی ابودوله تمام شده. همه ناهار خوردهاند و دوباره بحث برگشته به کرامات پدربزرگ خانواده که وقتی به آسمان نگاه میکرد، پرندهای اگر رد میشد، جلو پاش به زمین میافتاد.
پسرها و دخترها و عروسها و دامادها نشستهاند و حرف از درختان مقدس است. میگویند یکی از نخلهای مقدس در نخلستان ابودوله بود، وقتی هنوز انگلیسیها نیامده بودند و پالایشگاه نفتی نبود و جای آن انبوه نخلستان بود.
در محوطهی پالایشگاه بهجز چند نخل تزئینی بلند درخت خرمایی نیست. میگویند شاید کنار شرکت ایرانول باشد اما روابط عمومی پالایشگاه میخندد و پشت تلفن میگوید درخت خرمایی نداریم در پالایشگاه. آن هم درخت مقدس. شاید در عکسهای آبادان قدیم بشود نخلستان دید. میگویند وقتی لودرها آمدند پالایشگاه، نخل از جاش تکان نخورد. «الآن بابام هم یادش رفته. ولی همه میدونن که بزرگترین حسینیهی آبادان مال پدربزرگم بوده.»
میگویند زمینهای ابودوله وقف امام حسین (ع) است. روایتی هم عیسی نقل میکند که زمان قدیم از چند نفری از شُطِیط برای علفدزدی میروند لب شط و بدون اینکه بدانند، از زمینهای پدربزرگ میچینند و میبرند برای گاومیشهاشان، اما گاوها میخورند و میافتند روی زمین. بعد از چند روز میروند پیش پدربزرگ و او میگوید از همان علف طناب درست کنند و بیندازند گردن گاوها و از آبی که زیر منبر بوده، و همه برای حاجت گرفتن میبردند، به گاوها بدهند. بالاخره گاوها دوباره جان میگیرند. دزدها روز بعد با قایقهای پر از روغن و شکر به دلجویی میآیند.
***
در جادهی آبادان به جزیرهی مینو، یک کشتی میان اروند به گل نشسته. هیچ خاطرهای از دریاهای آزاد و صید و ناخدا ندارد. روی تنهی زنگزدهاش کسی با اسپری نوشته «احسان». در دو سوی جاده نخلستان است. برگها زرد، ردیفی تیر بدون سر. میانه: علفهای زرد تا کمر. غروب نزدیک است؛ ساعت بالا آمدن آب. آبادان و خرمشهر از معدود نخلستانهای زمین را دارد که درختانش با جزر و مد سیراب میشوند اما از وقتی زندگی شور شد دیگر شیرینی رطب از یاد رفت.
بعضی زمینها را از نخلهای مجروح پاک کردهاند. راننده میگوید وقتی اینجا منطقهی آزاد شد قیمت زمین بالا رفت و دیگر کسی دنبال احیای نخلستان نبود. همه منتظرند ببینند آزاد شدن منطقه چه تأثیری در زمینشان دارد. «شاید پنج سال بعد دوباره خانه و زمین گران شود اما الآن خریدوفروش کم شده. شنیدم آن قسمت علامتگذاریشده قراره هتل بشه.»
کشاورز نمونه، که کنار همسایهها در سایهی دیوار روبهروی درخت ترنج نشسته، جلو میآید. «از اینجا تا چشم کار میکرد نخلستان بود، اما حالا چه؟ آن موقع آب بود، حالا نیست. و جعلنا من الماء کل شیءٍ حی؛ یعنی از آب همه چیز زنده میشود. وقتی آب نباشد هیچی نیست. حالا فلج شدیم.»
همسایه هم زیلو را ترک میکند و به میدان میآید. «عامو جنگ جنگه. تلفات داره. از هیتلر که مال آلمانه سؤال کردن آقا جنگ چطوریه؟ گفت جنگ دولتی رو که برده- نه باختهها!- هر ساعتش ده سال میکشونه عقب. حالا جنگ رو ولش کن بپرس قبلش اینجا چطوری بود. اولاً اینجا، این نهر، تمیز بود با جزر و مد آب بالا میاومد. آب از این جوبها میخوردیم بهتر از تصفیهی حالا بود. وقتی جنگ شد همه چیز رو ول کردیم. قبلش کشاورزی رایج بود. مشتری داشت، اما حالا این پسر برادرم چند سال کشاورزی کرد هیچکس حاضر نشد بخره. همه رو چید و داد به گاوها. آفات هم زیاد شده. کسی هم رسیدگی نمیکنه. ببین من این ترنج رو کاشتم، پارسال صد تا میوه داد، امسال اما همین چند تا دونه رو. آفت کدو تمامش رو از بین برد. سوماً تمام بچههای این دوره کار رو ول کردن رفتن شهر فعلگی.»
«نه عامو بگو چرا ول کردن؟ وقتی سیصد نخل دارم، سر ماه پولی ندارم، چه کنم؟ قبلاً وقتی برداشت میکردم تا یه سال پول داشتم عاموجان. هر ششمتر این جزیره یه دانه نخل بود. چقدر در جنگ از بین رفت! بعد از جنگ دانهای هزار تومن خسارت دادن. بعضی قبول نکردن اما گفتن همینه. مردم برگشتن و مشغول شدن اما آب شور شد و گاوها مُردن.»
زمان جنگ رفته بود ماهشهر و بوشهر. بوشهر که میگوید دهانش از طعم خرمای کبکاب گس میشود. «آنجا چه نخلستانهایی دارد. حیف، ما هم داشتیم. مردم مایحتاجشان از نخیلات بود، اما حالا نه. همهی نخلها سوختن.» درِ آخرین خانهی جزیره باز است. زنها در حیاط ماهی کباب میکنند. از کنار در خانه تا کرانهی اروندِ بزرگ، که مرز میان ایران و عراق است، نخلها همه بیسرند. جنازههای ایستاده.
***
پانزده درصد تولید و ۲۱ درصد سطح زیر کشت خرمای دنیا در نخلستانهای کرمان، سیستان و بلوچستان، خوزستان، بوشهر و فارس است. آفتاب سه ماه بر خارکهای طلایی میتابد و یک میلیون و چهل هزار تن خرما- از هفت میلیون تن تولید سالانهی جهان- در جنوب و غرب ایران عمل میآید. ایران مقام دوم تولید و کشت خرمای جهان را دارد.
زهرا چندماهی است تصمیم گرفته خرماها را خودش بستهبندی کند و به بازار برساند. میگوید بعد از جنگ و شوری آب و گردوغبار، دلالها باعث نابودی نخل و نخلداری شدهاند.
عیسی چادر را از پای درخت جمع میکند و میآورد در حیاط خانه و میاندازد روی بستههای خرما که زیر آفتاب گرم شدهاند. برمیگردد به نخلستان. مرغ مینایی پر میکشد. «این یکی تنه رو ببین. این پارسال مُرد.» عیسی نمیدانست چرا. پیرمرد همسایه، آنسوی نهر، درخت مردهی دیگری نشانش داده بود و گفته بود شهابسنگی بر آسمان این نخلستان گذشته و نخلها را کشته است.
منابع:
«بررسی مردمشناختی نخل در باور مردم شهرستان آبادان»، نسرین جودکی، ۱۳۹۴
آمار تولید خرما به نقل از ابوالقاسم حسنپور، مدیرکل میوههای گرمسیری و نیمهگرمسیری وزارت جهاد کشاورزی در گفتوگو با خبرگزاری مهر
- عنوان مطلب برگرفته از: از شاخ خشک بیرطب هر لحظه خرما میکشی / یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون (مولانا)
- این مطلب پیشتر در شمارهی ۳۳ مجلهی شبکه آفتاب چاپ شده است.
- عکس میانهی مطلب: عبدالحمید ابودوله، پدر عیسی، از نخلداران روستای شلههی حاج حسین
- عکسها: عباس کوثری