سرش را جلو میآورد و آرام میگوید: «هنو کوپنش رو داریم. به این برکت قسم. هنو مادرم داره کوپن اون موقع رو.» نگاه حمید به عکس سهدرچهار پیرزنی است بالای جواز نانوایی: سکینه ابراهیمدخت متولد ۱۳۰۱.
«دو ماه دمپختک میدادیم به مردم. همین زن کوپنها رو میبرد میداد به فقرا. دو ماه بعد بابابزرگ ما رو خواستن. میدونستن چیکار میکنه. گفته بود آره من دادم به فقرا. بیایین بساطمون رو ضبط کنین. جریمهش هم نکردن. بعد دو ماه اوضاع خوب شد.»
دو ماهی که حمید میگوید مربوط به بلوای نان است در ۱۳۳۵. «در تهران با اینکه دولت ضررها کشید «دمپخت» برنج تهیه و مردم گذران کردند با این وصف جمعی کثیره- هرچه بنویسم اغراق به نظر میآید- در طهران و بلاد دیگر از گرسنگی مردند و فقرا از ده نفر یکی باقی مانده است. امروز سر خرمن و حاصل جدید و نو بدست آمده و قیمت به منتهی منزل رسیده است. نان از دوازده هزار و هجده هزار به چهار هزار دینار رسیده است. اگر نانی پیدا میشد که از جو و گندم و سایر حبوبات درهم بود؛ یک من شانزده قران خریده و خوردیم و برنج از چهار هزار و پنج هزار به دو تومان و چهار هزار رسید … روزگاری شد که جنایتها و بحرانها و ناامنیها تمام عالم را بلکه کرهی ارض را تماماً فرا گرفته است. چندی است که ناخوشی حصبه جمعی را کُشت و تلف کرد، حال چندی است مرض وبا یا شبه به وبا و اسهال شایع شده است. این چند روز چند نفر در طهران به این مرض تلف شدند.»
هر چند قرن قحطی دامن سرزمین را میگرفت یکی سهمگینتر از دیگری. از همین رو میرزا جواد مؤتمنالممالک همدانی وقتی هر سالِ قحطی یادداشتهای سال قبلش را مرور میکرد بر حیرتش میافزود: «حال که اوّل ماه شوال ۱۳۳۶ است، وضع امسال را با آن سال (زمانی که آدمخوری باب گشت ۱۲۸۸) مقایسه میکنم، جای حسرت است … آنچنان قحطی به مردم چیره گشت/ شد ز خاطر قحطی هشتادوهشت». و پیش از آن هم قحطی ۱۳۱۵.
پدر حمید دل به نانوایی نداد. بعد از پدربزرگ، حمید نانوایی پامنار را چرخاند تا امروز که میداند بچهها هم دل به این مغازهی سالخورده نمیدهند. «اینجا از صد سال پیش دست ما بوده. شصت سال قبلِ اونم نونوایی بود. ملتفتی؟ قبلش هم آسیاب بوده. همینجا سنگ بوده و حیوون میچرخیده.»
شاطر خراسانی حوصلهی این حرف و سؤالها را ندارد. رو ترش میکند. «از شاطر عکس نگیرید.» حمید میخندد. «نونوایی مال ایناس که پای تنورن.» سیخ دوسر سنگک داغ را از تنور بیرون میکشد.
«اینجا سندش دو دس گشته. جلوترش هم عصّاری بوده. با منار یه سن دارن. اما اول انقلاب دیگه به هم خورد، این طاق دیگه یکی نیست وگرنه میراث فرهنگی خوب پولی میداد. سال ۵۷ سه روز بچههای قم اومدن درستش کردن و رفتن. تا ما زندهایم هست. بعدش هم خدا میدونه. همه چی دست اونه، بهت بگما.»
صدای مغازهی برشکاری با صدای چانههای بزرگ خمیری که توی دیگ میاندازند همراه میشود. جای این مغازههای پرسروصدای امروز قهوهخانهای بوده و هلیمی و قصابی و کبابی که حالا خاطرهشان از در و دیوار شهر پاک فراموش شده. دیوارها و طاقیها رنگ یکدست و تازه دارند. نور از دو دریچه ریخته پایین و روی تن رقصان شاطر جابهجا میشود. سر و ریش حمید همینجا در پامنار سفید شده. شباهتی به پدر و پدربزرگ دارد. «این سنگک مثل همان سنگک قدیم است؟»
حمید ریگی از روی نان میکند. «تغییر زیادی نکرده، فقط دولت وزنش رو کم کرد، پونصد گرم بود، صد گرم کم کرد. اول یه قرون بود. این زمانای آخر یک تومن شد. حالا باید میشد صد تومن، نه هزار تومن. قدیمها نونوا و مردم خوب بودن. الآن همهچی عوض شده. بزرگترها همه دور هم بودن، الآن همهچی بههم خورده. فقط پول. وقتی همهچی بشه پول، دیگه فایده نداره.»
– یعنی الآن کسی بدون پول به کسی کمک نمیکنه؟
«البته قدیم هم حرف خودش رو میزد، قدیم هم که کباب یه تومن بود، یارو رد میشد بو میکرد میرفت، الآن هم هزار تومن فرض کن، یارو بو میکنه و میره. میگه داری بخور، نداری دودش رو بخور. قدیم میگفتن سر خاک میخوای بری شاخهگل چیه، یه گشنه رو سیرش کن.»
الآن هم کسانی هستند که پولی به شاطر میسپرند که اگر کسی آمد و پول نداشت نانش را بیگفتوگو بدهند. «خدا پدر این آهنفروشا رو بیامرزه» و حمید کسانی را سراغ دارد که نان هفتاد خانوار را تأمین میکنند. «۲۸ تا دانشجو رو، مریضها رو و یهسری بازنشسته رو که ندارن. اگه اینا نباشن سنگ رو سنگ بند نمیشه. حُسنی که تهرون داره به مردم زیاد کمک میشه. الآن کسی میاد پول میذاره رو تخته، هر چی کم باشه وظیفه دارم خودم بقیهش رو بذارم، خدا خودش برکت میده. برکت تو اونه.»
آنچه حمید به برکتش اشاره میکند سنگک برشتهای است که از دل آتش آمده. مشتری زن جوانی است که پدرش هم تا زنده بود از اینجا نان میگرفت. «مشتریهای قدیمی همه مردن. خدا بیامرزه. میاومدن واسه ما یه چیزایی تعریف میکردن. میگفتن و گریه میکردن. حالا کتابه اگه بخوام بگم.»
آقا حمید میلی به گشودن کتاب ندارد. شاطر بیحوصله درِ گوشش هشدار میدهد که صدایش ضبط میشود. حمید نانهای سفارش رستوران را لای چادری گلدار میپیچد. «خوب و بد، زشت و زیبا همهجا هست، باید باشه. اگه خوب نباشه، بَده نشون نمیده؛ اگه بَده نباشه، خوبه. تو خود مجلس بری موافقش هست مخالفش هم هست. هست که میگم.»
صبح پیش از اذان شاطر بسماله را میگوید و بوی نان در کوچهی سهراه دُنگی میپیچد. «سنگک نونِ کلهپاچهایه دیگه. یوسفآباد کله نزدی؟ قبلاً روزایی بود که ۲۲ ساعت پخت میکردن و ۱۴۰ تومن دخلشون بود. اینا رو دیگه نمیشه با قبلاً مقایسه کرد. میگه پهلوون زنده رو عشق است؛ باقیش رو ول کن.»
سؤالی هم اگر در کار نباشد حمیدآقا همهچیز را از حال شروع میکند و گذشتهاش را پیش میکشد و بعد انگار خودش پشیمان میشود از مقایسه. طاق و دیوارهای کلفت نانوایی، تلفن قدیمی، سنگهای ریز و درشتی که زیر میز افتاده و عکس پدربزرگ و پدر و مادر. کاغذ «زعفران اعلا موجود است»، وزن و قیمت نان همهی چیزهایی هستند که شکلشان چندان فرق زیادی با گذشته ندارد. مثل پارو و سنگکوب و ریگهای رودخانهی جاجرود و سیخ دوسر. فرق مزهی نان امروز و دیروز به گندم و شاطر بسته است. «سهمیهی آرد اینسری تعریفی نداشت. هیچکس نمیدونه کدوم آرد بهتره. گندم شرطه. ایشون میگه مال فلون کارخونه خوبه اما نونش خوشگل در نمیاد. الآن هم که فشارا بالاست. من سفت بت میگما، انقلاب به اینور دیگه همه برنجخورن. من اگه صبونه سنگک بخورم برم خونه لواش میخورم. یه شب یکی کلهپاچه خورده بود سلفه [سرفه] میکرد، زولبیا هم میخورد، میگفت همهچی این بدن میخواد.»
میخندد. پدرش اما جز سنگک نانی نمیخورد. دوباره حرف قدیم پیش میآید. «نون خراسونی بود، شبیه نون سنگک الآن درصدش تو تهران ضعیفه که باشه. بوش همهجا رو ور میداشت. پوشالای نجاری رو میگرفتن باش نون میپختن. آردش تیره بود. الآن شمرون برو، همهی نونا مثل یاس سفیده، الآن ظاهر قضیهس.»
قبل از اینکه گاز شهری بیاید تنور با گازوئیل گرم میشد، قبلتر با نفت سفید، نفت سیاه و بوته. «شما کباب رو بزار رو گاز، بزار رو زغال، ببین فرقش چیه. مغزپخت نمیشه رو گاز.» شاطرِ خبره جوری خمیر را میخواباند و چنگ میزند که سنگ تنور به نان نمیچسبد. «یکی بود نونش تو ریگ فرومیرفت. اصل کار دست شاطره تو سنگک. پنجه شرطه.»
دست و کاردک تندتند در دیگ فرومیروند و چانه بیرون میآورند. خمیر روی پارو وامیرود. پنجهی شاطر خمیر را از هم باز میکند و میخواباند روی پارو. تا از کنارهها آویزان نشده، پارو به تنور سرخ میرود و خالی برمیگردد پی چانهی بعدی و مشتریان انگار این آیین غریبه را تا امروز ندیدهاند چشم از دستهای جادوگر شاطر برنمیدارند. صف جلو میرود. «دو تا پشت و رو.»
طهران قدیم سه قحطی دیده و چند کودتا. یکی دو کوچه پایینتر خانهی آیتاله کاشانی است. حمید میگوید: «پدربزرگ به همهی مأمورا نون میداد تا دو تا نون هم به آقا برسه.»
«قدیما یکی نون رو میبرد تو محله و سهم همه رو میداد. آخر ماه یا هفته میاومدن حساب میکردن. مثل همین پیکیهای بالا شهر.»
حمید مشتریها را هم میکشاند به چاه گذشته. «یادمه. یکی میاومد نون رو میداد و یه چوبخط روی آجر دم در میکشید. آخر ماه مرد خانه که حقوق میگرفت میرفت پول نون رو حساب میکرد. شاید برای اینکه بعضی زنها خرجی نمیگرفتن. یا مردها دوست نداشتن زنها هر روز بروند پی خرید نان.»
حمید برمیگردد به امروز. «راستی حالا دورریز نون خیلی کم شده.»
قوت لایموت
یادداشت میرزا جواد همدانی، ۱۳۱۶
«سبحانالله تعالی… در روز پانزدهم شهر جمادیالآخر ۱۳۱۶ در طهران این صفحه برابر را نگاه کردم. از واقعه سال ۱۲۸۸ اشارتی شده است که در آن سال در فصل زمستان از قحط و غلا کار بجایی رسید که غالب بلاد ایران آدم خوردند… و در همدان خودم بودم، دیدم اشخاصی که آدم خورده بودند و آدمهای هم خورده [شده] را دیدم. چندین هزار نفس از گرسنگی تلف شد، از جمله در قبرستانی که در مقابل خانه خود من بود از ۱۹ رمضان تا عید فطر در ۱۲ روز، دوهزار و سیصد و سی نفر اموات دفن شد که قبرستان مختصری است. جاهای دیگر الی ماشاءالله باری، آن سال طول کشید تقریباً از اول تا آخر قحطی و غلا، قحطی تمام، یک سال و نیم الی دو سال شد، اما عجب این است که امسال که سنه ۱۳۱۶ است در همین ماه که میزان است، در حقیقت آخر خرمن همدان و آن صفحات، یک ماه ونیم است، بیسببی قحطی و آفت آسمانی و ارضی یک دفعه گندم از پنج تومان خرواری هجده تومان شد و بحکم حکومت این هفته چهارده تومان فروخته شد. خداوند رحم کند. [در حاشیه] همدان پارسال این ماه چهار تومان بود… کاری کردند که هیچ تاریخ اینطور واقعه عجیبه نشان نداده است… خداوند فرج محمد و آل محمد را نزدیک کند.»
در چهارراه تختی همدان در ۱۳۹۵ رادیو از جشن خودکفایی گندم خبر میدهد و اینکه پول گندم کشاورزان پرداخت میشود. صدای حسینآقا نانخشکی در محله پیچیده. شانزده سال است در کوچهها میچرخد و نانخشک و ضایعات میخرد. «من بچهی روستا هستم. از قدیم در خوشاب (بیستکیلومتری غرب استان همدان) سمت غار علیصدر کشاورزی میکردم. هنوز هم صحرا و زمین گندم داریم. آنجا البته مثل اهواز نیست، ده هکتار دیم داریم و پنج هکتار آبی.»
یک روز رفیقش حسین را ترغیب کرد برای کار بروند اهواز. رفتند. مجرد بودند. چند روزی کارگری کردند. «یه روز رفتیم مغازهی یکی از نونخشکیا. صحبت کردیم. گفتیم بابا ایجوریه کارمون روزی شش هفت تومن درمیاریم، همانجا شدیم نان خشکی. یه مدت کار کردیم روزی پونزده تومان بهمان میدادن. دیدم نمیصرفه. یه چند سالی کشاورزی کردیم و وقتی اومدم همدان زندگی کردم دیگه همین کار را دوباره شروع کردم.»
حسینآقا میگوید کاری که یاد گرفته فوتوفن خودش را دارد. «کار همهکس نیست، من که نمیتونم بیام یه روزه گزارشگری شما را یاد بگیرم. بالاخره ترفند داره، درس داره، ما از بیسوادی رفتیم سراغِ ئی کار. آدم بیسواد دنبال سرنخهایی میگرده که درآمد خوب داشته باشه و راحت باشه. صبح و بعدازظهر دو ساعت میگردم. با زبان خوش با مردم صحبت میکنم. نمیگم بابا این چه نان خشکیه، خرابه، بگم دفعه بعد میگه بابا این آدم گوشتتلخیه. همین خانم همسایه روبهرویی یه روز آمد گفت دو تا تلویزیون دارم، بردم فروختم، یه هفته پیش پولش رو دادم. میدونند این آدم پول حرام نمیبره. به من اعتماد دارن.»
سال ۸۵ هم مدتی در سمنان نانخشکی بود که درآمدش بد نبود. «هم درآمد و هم مردمانش خوب بود. سه سال آنجا بودم. کار کردم زندگیم رو درست کردم. هفتصد کیلومتر دور از خانه سخت بود.»
حسینآقا دو روز هفته را در این محله میگردد. یک روز محلهی نایباحمد و یک روز حاج عنایت، بقیهی روزها هم بعدازظهرها در «استادان» و «متخصصان» کار میکند، بالای شهر. «بالاشهریها کمتر نان خشک تولید میکنند. آن را هم میگذارند کنار سطل زباله. اما پایینشهریها پانزدهکیلو بیستکیلو جمع میکنند هفتهای دهروزی، با پلاستیک و آهن و ضایعات میدن ما. یه نونی هم ما ازش درمیاریم. درآمدشان کمه. بالاخره سه چهار هزار تومن، پول نان چند روزشان، درمیاد. اینه دیگه. چرخ مملکت باید بچرخه. بالاشهریها تر و خشک رو جدا نمیکنند. اصلاً اهمیت نمیدن اما پایینشهری چرا، اهمیت میده. ما اینجوری هستیم. هم گندم داریم و هم شغلمان ضایعاتیه. ما قدر عافیت را میدانیم. اسراف نمیکنیم.»
حسینآقا بیشتر با مادران خانهدار سروکار دارد. خاطره دارد از دورهگردیهایش. «یه بار یهجا رفتم. برام نان خشک آورد، گفت شوهرم معتاده، میشه پنج هزار تومان بهم بدی؟ دو هزار تومان پول نان خشکش بود، شوهرش کمپ بستری بود، میگفت نان نداریم بخوریم.»
یک کیلو نان را سیصد تومان میخرد و ۵۲۰ تومان میفروشد به انباری در جادهی امامزاده. «سی درصد مردم همدان ضایعاتی هستن و نانخشکی، سی درصد معاملهگر و هندوانهفروشن و سی درصد کارمند . ده درصد هم کارگر.» حسینآقا سال ۹۰ آزمایش سوءپیشینه داد و از اتحادیهی وانتبارها مجوز گرفت. «اعتیاد نداشتیم، فقط روزی هفت تا دخانیات [سیگار] مصرف میکنم. وقتی رفسنجانی رئیسجمهور بود این برنامه را ریختند.»
همدانیها بیشتر نانلواش مصرف میکنند. «سنگک بماند بهدرد نمیخورد، ولی لواش را میکوبند قائوت درست میکنند یا میزنند به کباب. الآن که قیمت نان آزاد شده و رقابتی کیفیت نون بهتر شده.»
نان خشک را میگیرد و یک گونی خالی بهشان میدهد تا نان را در آن جمع کنند تا «کپک نزند و بو ورنداره، وگرنه گاو نمیخوره».
بعصیوقتها بهجز پول نمک هم به جای نان خشک میدهد. پنجشنبهها که مردم سر خاک و مهمانی هستند زیاد کار نمیکند. جمعهها وضع کاسبی بهتر است. «یکی شوهرش تو هفته سر کاره، اجازه نداره نان رو بفروشه یا گونی سنگینه. البته من خودم گاهی کمک میکنم اگر بخواهند.»
نان خشک را روزانه به انبار تحویل میدهد و پولش را میگیرد. در وانت را میبندد که راه رهگذران تنگ نشود. «سال ۸۵ سمنان بودم. یارو خوشش اومد از کارم. گفت بعد از عید میآیی پول بدم ماشین بخری؟ سه میلیون پول پیش داد خریدم. خانهم گل و گچ بود، درستش کردم، طبقه دوم زدم، کاشی کردم. سمنانیها نانبده بودند. ترازویی هم نبود. میگفتن همیجور بگو چقدر.»
باسکولی که سال ۸۵ در سمنان خریده هنوز گوشهی کمرش آویزان است. ترازوی بزرگ هم دارد. اگر حجم نان زیاد باشد تقسیمش میکند به دو یا سه گونی. فوت کوزهگری. مَثَل خوبی برای همدانیها که لالهجین دارند و هزار هزار کارگاه سفالگری. «یکی رفته بود لالهجین کار کند پیش استاد. بعد میره قلک تولید میکنه، میذاره داخل کوره. میبینه هیچ کدام رنگ نگرفتن، رفت پیش اوستا که قلکهام رنگ نمیگیره. استاد میاد قلک رو فوت میکنه میذاره میبینه درست شد. میگه یه سال کار کردم برای یه فوت کوزهگری.» مینشیند توی وانت و دهانش را میگیرد جلو میکروفون.
سفر نانخشکها
بورس انبار نانخشک و ضایعات در جادهی کربلاست. جادهی اینگیجه در مسیر لالهجین، خارج از شهر همدان. کارگر یکی از انبارها مهدی را معرفی میکند. «صد متر پایینتر. هر چه میخواهید از او بپرسید. در گاراژ سبزرنگه.»
وانتی تازه از راه رسیده و بار خالی میکند. نان خشک و آهن و پلاستیک. نان خشک را به گاوداریهای روستای خنجین اراک میفروشند.
مهدی هفتهای سه چهار تن نان خشک از دورهگردها میخرد. در یکی از چهاردیواریهای گاراژ کپهای نانخشک ریخته. بار را دیروز تحویل دادهاند و حالا آغاز هفته است. گربه و چند مرغ و جوجهها روی نان خشکها در مکاشفهاند. گوشهای از گاراژ ظرفهای پلاستیکی تلنبار شده و یک چمدان قدیمی که کسی نمیداند مقصد آخرین سفرش کجا بوده.
بهجز مهدی سه کارگر هم اینجا کار میکنند که حالا در اتاقک بالا پاها را دراز کرده و ناهار میخورند. آهن و پلاستیک و نان را از هم جدا میکنند. «پلاستیک را میدیم کارخانهی محبت، آهن را میدیم جعفر، پرت و پلاستیک رو کیلویی هشتصد میخرن. نان را میخرن ۵۵۰، ۵۷۰. قبلاً خوب بود الآن اومده پایین. از عید که جو شده هفتصد تومن. گندم باز خوبه. اما یارو همان جو را میده به دام تِمیزتره.»
هشتصد هزار تومان بابت گاراژ کرایه میدهند. حرف حسینآقای دورهگرد را، که گفته بود سه میلیون تومان درآمد ماهانه دارد، باور نمیکند. «الآن این وانت کلاً بارش شصت هزار تومان شد.»
پنجشنبهها بار زیادی میرسد اما ماه رمضان دورریز نان خشک کم میشود. گاهی وقت جدا کردن ضایعات، گوشی خرابی پیدا میشود که تعمیر میکنند. بیشترین سود را وقتی میبرند که آهن و آلومینیوم پیدا کنند. «همهچی هست توش، حتی آمپول میندازن قاطی نانخشک.»
مهدی سه تا بچه دارد. «کار دیگری نمیشود کرد. هیچکس نمیدانه من مستأجرم.»
مادرِ محصول
در آخرین روزهای برداشت، دستهای از آخرین بافهی گندم میآوردند و بر طاقچه میگذاشتند که میماند تا بهار دیگر. میوهی گناه، همیشه پیشِ چشم بود یادآور نقطهی آغاز و سِفر پیدایش.
مرد را گفت: «چون به ندای زن خویش گوش سپردی
و از درختی خوردی که خوردن از آن را بر تو منع کرده بودم،
زمین به سبب تو نفرینی باشد!
تمامی روزهای زندگی خویش،
با رنج از آن روزی به کف خواهی آورد.
بهر تو خوار و خس به بار خواهد آورد
و علف صحرا را خواهی خورد.
با عرقِ رخسارهی خویش
نان خود خواهی خورد،
تا آنگاه که به زمین بازگردی،
چرا که از آن برکشیده شدی.»
بهار دستهی گندم را در لیوان آب میگذاشتند تا سبزه کند. سیزده روز بعد مزرعهای به قاعدهی یک کف دست در طاقچه بود.
در آخرین خوشههای گندم زنی ساکن است؛ زنی که دستهایی شبیه بیل دارد و شبها در گندمزاران پرسه میزند. داستان «ام المحصول» را هنوز بعضی مادران عرب خوزستان در گوش کودکانشان زمزمه میکنند. «هیچوقت شب به زمینهای کشاورزی نرو.»
پینوشت:
۱. این یادداشت در برگهای پایانی نسخهی شماره ۱۶۷۴۷ کتابخانهی مجلس شورای اسلامی نوشته شده و نویسنده در آن گزارشی از قحطی و خشکسالی همدان و دیگر شهرهای ایران را در سال ۱۲۸۸ به یادگار نوشته است. سالها بعد در ۱۳۱۶ قمری که نگاهش به این یادداشت افتاده، بار دیگر وقایع آن سال و سختیها و ناامنیها را گزارش کرده. در ۱۳۳۶ قمری و در جریان جنگ جهانی اول باز قحطی در ایران آمد، پس مطالبی از آن سال به گزارش افزوده است.
۲. عهد عتیق، کتابهای شریعت یا تورات، بر اساس کتاب مقدس اورشلیم، ترجمهی پیروز سیار، نشر نی
- عنوان این مطلب از نام فیلمی از عباس کیارستمی گرفته شده است.