چگونه وارد کار مطبوعاتی شدی؟
سال ۳۳ در فتوپالاس کار میکردم که مرکز توزیع عکس خبری در مطبوعات بود. فتوپالاس آنزمان عکسهای مجلات «امید ایران»، «کاوه»، «سپید و سیاه»، «روشنفکر»، «تهرانمصور» و مطبوعات دیگر را تدارک میکرد. یعنی مجلهها به فتوپالاس عکس سفارش میدادند و عکاسان این مؤسسه عکسهای لازم را تهیه میکردند و به مجلهها میفروختند. فتوپالاس درواقع کانون عکس بود که حدود دوازده مجله را تأمین میکرد. حدود سه سال در آن مؤسسه بودم تا آنکه بر اثر اختلافی بیرون آمدم. در ۱۳۳۵ اتفاقاً وارد کوچهی «کیهان» شدم. آنجا سیامک پورزند را دیدم. او به من پیشنهاد کار در روزنامهی «کیهان» را داد. در آن زمان دکتر عظیمی مسؤول تحریریه بود و او به من پیشنهاد کار داد.
آن زمان چه کسانی در عکاسی «کیهان» کار میکردند؟
فریدون رضازاده، قدرتاله داودی و محمد باقریان و دوستی به نام محسن هم در لابراتوار کار میکرد. من به این گروه اضافه شدم.
وسایل عکاسی داشتید یا روزنامه وسایل در اختیار میگذاشت؟
خودم خریدم. همان روزها رفتم یک دوربین و یک فلاش خریدم و شروع به کار کردم. اصلاً تجهیزات امروز عکاسی رسم نبود. اولین لنز تله را در مطبوعات با قدرت ۲۰۰-۲/۸ خود من از شوروی آوردم و با آن کار میکردم.
عکس ورزشی را هم با همان دوربین میگرفتی؟
وسیلهی دیگری نبود. عکاس بود و لنز نرمال. یعنی عکاسان از بیرون زمین، مثلاً از فاصلهی دهمتری، نمیتوانستند عکس بگیرند. همین استادیوم شیرودی (امجدیه) نورافکن کافی نداشت و غروب که میشد عکس گرفتن بیهوده بود. وقتی تله و فیلمهای قوی آمد، توانستیم عکسهای بهتری بگیریم. خاطرم هست که وقتی عکس هافبکها را در حال بازی فوتبال گرفتم خیلی صدا کرد. چون در فاصلهی دوری از خط عرضی زمین بازی میکردند. البته مجلههای ورزشی متعددی هم نبودندآن سالها. من تنها بودم. بعدها که «دنیای ورزش» منتشر شد، همین آقای علیشیری به من اضافه شد. این نداشتن وسایل گاهی مشکلهایی هم پیش میآورد که اگر ابتکار و چابکی عکاسان نبود، نمیشد کار کرد.
تجهیزات عکاسی مثل لنز تله فقط برای عکسهای ورزشی اهمیت داشت یا برای رشتههای دیگر هم مهم بود؟
در عکسهای حوادث و اجتماعی هم نقش داشت. خاطرم هست زمانی در حوالی فیروزکوه قطار از خط خارج شده بود. وقتی رسیدیم متوجه شدم که تودهای از مه در حال ورود به دره است. اگر کمی معطل میکردیم، با پایین آمدن مه، عکاسی غیرممکن بود. این سربالایی دره را من چهاردستوپا طی کردم تا گرفتار مه نشوم. به دلیل نبودن وسایل، باید از فاصلهی بسیار نزدیک عکس میگرفتیم. این کار گاهی موجب درگیریهایی هم میشد.
مثلاً؟
در روز قیام پانزده خرداد، من و ناصر خدابنده برای تهیهی گزارش و عکس به مقابل دانشگاه تهران رفتیم. من دوربین را داخل پاکت کاغذی میوه گذاشته بودم و با باز کردن سوراخی، از تظاهرات عکس میگرفتم. منتهی چون دوربین خودکار نبود، پس از هر عکس، باید دست میبردم درون پاکت و فیلم را عوض میکردم. یک افسر شهربانی که اتفاقاً آشنا هم بود مرا دید و کتک مفصلی خوردم. مرا درون خودرو ریو ارتشیِ دهچرخی انداختند و یک عده سرباز به جان من افتادند. عکسها را هم نور دادند. تا اقدامی کنند و آزادی مرا بگیرند، ساعت یازده شد. دوربینم را گرفتم و با تن ضربخورده آمدم. در خیابان فروردین در منزلی را زدم. خانمی در را باز کرد. گفتم من عکاس روزنامهی «کیهان» هستم و مرا کتک زدهاند. اگر ممکن است آبگرمی، نباتی یا چیزی به من بدهید. خانم اسم مرا پرسید. تا اسم خود را گفتم، اهل خانه را صدا کرد که بیایید، زرافشان عکاس مطبوعات اینجاست. اهل خانه آمدند دم در تا ببینند عکاس مطبوعات چه شکلی است. خیلی صحبت کردند. وقتی به تحریریه آمدم بهجای دلجویی یا پرسیدن از حال و روز من، فوراً گفتند خوب شد آمدی، برو بازار. مرکز تظاهرات آنجاست و عکس لازم داریم. دوباره فیلم برداشتم و ایندفعه رفتم بازار.
در بازار وضع با دانشگاه خیلی فرق میکرد. باورکردنی نبود. از هر طرف گلوله میبارید. محشری بود. از چهارراه گلوبندک که رد میشدم، چند نفری کفنپوش جلو مرا گرفتند و گفتند بگو مرگ بر شاه. من هم گفتم مرگ بر شاه. گفتند بگو زندهباد خمینی، من هم گفتم. فوری چند مشت و لگد نثار من کردند و مرا انداختند پشت وانتی که چند جسد و چند نفر زخمی روی هم افتاده بودند. معلوم شد این گروه مأمور شهربانی یا ساواک بودند. دوربین را زیر کت پنهان کرده بودم. بهمحض اینکه وانت در راهبندان متوقف شد، پریدم پایین و فرار کردم. وضع بسیار خطرناکی بود. هر که را که در خیابان میدیدند یا میزدند یا دستگیر میکردند. دوباره در منزلی را زدم و صاحبخانه بدون گفتوگو مرا به درون خانه راه داد و شاه و دارودستهاش را به دشنام گرفت. وقتی کمی آرام گرفتم، به یاد این افتادم که اصلاً برای چه به بازار رفته بودم. راه بام را پرسیدم و از روی بام با احتیاط تعدادی عکس گرفتم. همهی این بلاها را بهعلت نداشتن وسیله میکشیدیم. اگر لنز داشتیم میشد از فاصلههای دور هم عکس گرفت.
اصلاً از چه زمانی عکسهای خبری در مطبوعات اهمیت یافت؟
در «کیهان» از زمان سیدحسین عدل. او تحصیلکردهی انگلستان بود و در چاپ عکسهای بزرگ از حوادث، ورزش و فعالیتهای هنری از خود جرأت نشان داد. پیش از آن در مطبوعات بیشتر عکسهای یکستونی -که اصطلاحاً به پشتناخنی موسوم بودند- بهچاپ میرسید. او میگفت مطبوعات با عکس بیشتر جذاب میشوند. وقتی عکاسان به برداشتن عکسهای خبری تشویق شدند، آنوقت رفتهرفته نام عکاسان، گاهی زیر یا بالای عکسی که از آنان چاپ میشد، میآمد.
در دهههای چهل و پنجاه رقابت دو روزنامهی بزرگ «کیهان» و «اطلاعات» علنی شد. از آن دوره بگویید.
زمانی در خیابان وثوق چند امریکایی کشته شده بودند. من و خبرنگار «کیهان» به محل حادثه رفتیم. من چند عکس گرفتم و حلقهی فیلم را به روزنامه فرستادم. این اولین وظیفهی عکاس بود که اول تعدادی از عکسها را به دفتر روزنامه بفرستند تا اگر به هر دلیلی مانع از کار بعدی او شدند روزنامه بدون عکس نماند. وقتی خواستم حلقهی دوم را کار کنم، مأموران مرا گرفتند. گفتند: «تو به چه اجازهای از این جنازهها عکس برمیداری؟» گفتم: «من جزو ضداطلاعات هستم.» مأموران فوراً با بیسیم با ستاد تماس گرفتند و معلوم شد چنین اجازهای به کسی داده نشده است. فرمانده گروه به من گفت: «چرا دروغ گفتی؟» گفتم: «آخر ما دو روزنامهی رقیب هستیم. از خبرنگاران اطلاعات هم بپرسید میگویند ما ضدکیهان هستیم.» مرا یکراست به بازداشتگاه بردند. هنوز من در بازداشتگاه بودم که روزنامهی «کیهان» با عکس جنازهی مقتولان امریکایی چاپ شد. خیلی تعجب کردند.
کار رقابت گاهی از شوخی هم میگذشت…
بله… جدی بود. چرخ اتومبیلهای همدیگر را پنچر میکردند، به هم تنه میزدند، یادداشتهای هم را برمیداشتند. درواقع هر کاری را برای جلو زدن از دیگری روا میدانستند و میدانستیم. یا مثلاً وازلین و گریس به لنز دوربین هم میمالیدند.
داستان عکس فیروزه چه بود؟
به من گفتند تیبیتی دارد میآید سمت تهران از رشت. گفتند صندلی شمارهی نه سعداله (مظنون به قتل فلور*) نشسته و شمارهی ده و صندلی پشتسرش ژاندارم هستند. عکاس «اطلاعات» هم آمده بودند. جلو اتوبوس را گرفتیم و گفتیم ماشینمان خراب شده و جا ماندهایم. ما را هم ببرید. دوربین زیر کاپشنم بود و تا پایم را گذاشتم روی پله و خواستم دوربین را در بیاورم، ژاندارم جلو سعداله را بست. ژاندارم کلتش را درآورد و ما را به کشتن تهدید کرد. خلاصه تا دم در کلانتری رفتیم و گونی سر سعداله کردند و نتوانستیم عکس بگیریم. به روزنامه که رفتیم آقای عدل گفت: «از فیروزه عکس گیر بیاورید.» فیروزه همان بود که چند تار مویش را در دستهای فلور پیدا کرده بودند. فیروزه در بار کار میکرد. رفتم توی بار و سراغ فیروزه را از بارمن گرفتم. پرسیدم عکسی ازش دارند یا نه. بارمن گفت: «ندارم ولی چند روز پیش یک عکاس آمد و ازش عکس گرفت.» آدرس عکاس را داشت. نوشت روی کاغذ: فتوفلاش، مخبرالدوله. از بارمن مشخصات لباسِ فیروزه را پرسیدم. دویست تومان بهش پول دادیم. فردا صبح ساعت هفت در مخبرالدوله نشسته بودم روی پلههای فتوفلاش. صاحبش میرزاآقا بود. پرسید: «اینجا چه میکنی؟» گفتم: «معطل تو بودم. یکی از فامیلهای ما توی بار کار میکند و آبروی ما رفته. تو ازش عکس گرفتهای. لباسهایش مناسب نبوده و اگر منتشر شود آبروی خانوادگیمان میرود.» آلبوم و فیلمها و عکسها را ازش گرفتم. چون ممکن بود بیفتد دست بچههای روزنامهی «اطلاعات». آوردم دادم آقای عدل در روزنامه و فردا چاپ شد در سایز بزرگ. روزنامهی «اطلاعات» مانده بود که «کیهان» چطور این عکسها را گیرآورده. عکسها غوغایی کرده بود. شب میرزاآقا زنگ زد و گفت: «تو که گفتی خواهرمادرت است؟» اینها همه سر رقابت بود.
در زلزلهی قزوین هم در سال ۴۱ این رقابت موضوعهایی را پدید آورد.
پس از زلزلهی بویینزهرای قزوین بهسبب اینکه بیشتر مناطق آسیبدیده روستایی بود و با شهرها ارتباطی وجود نداشت، تا مدتی کسی از عمق و وسعت فاجعه خبر نشد. مرا که به سفر قزوین فرستاند گفتند: «مثل اینکه زلزله شده، برو ببین خبری هست یا نه.» ساعت حدود شش صبح بود. وقتی وسط خاک جادهها به روستاها رسیدیم، از شدت تأثر همه از حال رفتیم. در بویینزهرا ساعت ده صبح من چند حلقه فیلم را با یک کرایهی دربستی به تهران فرستادم. عکسها بهموقع چاپ شد و دوباره روزنامهی ما جلو افتاد. آن روز من تا غروب، روستا به روستا عکس گرفتم. عکسها را میگرفتم و به تهران میفرستادم. اولین عکسهای زلزلهی قزوین را من دادم. از فردا کمکم خبرنگاران عکاس، از تهران و از کشورهای دیگر، به منطقه سرازیر شدند.
حیفم آمد برگردم. باید عکسهای بیشتری میگرفتم. روزنامهی «اطلاعات» با شیروخورشید رابطهی خوبی داشت. خبرنگار و عکاس «اطلاعات» توانستهبودند عکسهای هوایی بگیرند و من نتوانسته بودم. فردای آن روز ساعت چهار بعدازظهر ناراحت نشسته بودم. خیلی ناراحت بودم. خلبانی جوانمرد آمد و گفت: «چرا ناراحتی؟» گفتم: «روزنامهی «اطلاعات» توانسته عکس هوایی بگیرد و من نه.» گفت: «بیا بالا.» تمام قزوین را روی آسمان گشتیم و عکس گرفتم تا ساعت هفت. تا رسیدیم بالای بویینزهرا. به خلبان بیسیم زدند و گفتند: «تو به چه اجازهای رفتهای آن بالا مردکه! بیا پایین که اخراجی و خلع درجه.» خلبان هم گفت: «اجازه بدهید فرود بیایم و بعد اخراجم کنید.» نشستیم روی باند و بلافاصله بردندش زندان. من اسم و درجهاش را میدانستم. با فیلمها رفتم تهران. ساعت ده شب رفتم در خانهی دکتر سمسارزاده. گفتم: «این عکسها حاصل زحمت خلبان است. او مرا برد بالا.» همانجا تلفن زد به بالا و سفارش کرد. او را آزاد کردند و یک درجه ترفیعی هم بهش دادند. فرداش دوباره رفتم قزوین و خلبان را دیدم و تشکر کردم.
چند وقت بعد پورزند آمد و گفت: «یک نفر پیدا شده که دو تا قلب دارد.» دکتر سمسارزاده گفت: «تو با پورزند برو.» دوربین را گذاشتم توی پاکتمیوه و رفتم. همچین که در را باز کرد یک عکس ازش گرفتم. معطل نکردم. دختره گفت: «اگر عکسم چاپ بشود خودم را میکشم و باعث خودکشی من شمایید. من نامهام را هم مینویسم و به پلیس و همهجا هم ارسال میکنم.» ما رفتیم داخل خانه و دیگر هم عکس نگرفتیم بهجز همانی که گرفته بودم. آنجا بودیم که دکتر سمسارزاده زنگ زد و با آن خانم حرف زد. گفت: «من به شما مبلغی میدهم تا عکس شما چاپ بشود.» گفت: «میلیون هم بهم بدهید اجازه نمیدهم. چون بعداً به من میگویند تو در آن واحد میتوانی عاشق دو نفر بشوی. چون دو تا قلب داری.»
یک عکس تاریخی هم هست که آن روزها خیلی صدا کرد.
از آن عکس نسخههای بسیار چاپ شد. بچهای یک تیر آوار را بغل کرده بود و بهتزده اطراف را نگاه میکرد. ما را که دید، ترسید و زد زیر گریه. طفلک مثل اینکه تازه فهمیده بود چه فاجعهای در بویینزهرا روی داده است. عکس میخواست از طبیعت انتقام بگیرد.
از کار عکاسی شد که درآمد کلانی هم بهدست آورده باشی؟
هیچی! غیر از حقوق و دستمزد روزنامه هیچی. البته پاداش در کار بود. مثلاً بابت کارهای زلزلهی بویینزهرا پانصد تومان پاداش گرفتم. گو اینکه بعدها دیدم عکسهای خود من از زلزله، بهنام دیگران در مطبوعات دنیا مثل «لوک»، «پاریماچ» و «لایف» چاپ شد. احتمالاً آن دوستان استفادههایی هم کردند.
در آن سالها چقدر حقوق میگرفتی؟
سال ۳۶ حدود سیصد تومان میگرفتم؛ آن هم چون دوربین از خودم داشتم. آنقدر نسیه ناهار خورده بودم که جرأت نمیکردم دوباره مراجعه کنم. وضع فلاکتی بود.
وقتی بازنشسته شدی چقدر میگرفتی؟
وقتی بازنشسته شدم، مسئول عکاسی بودم. حقوق من آن زمان (سال ۵۹) حدود هشت هزار تومن بود. من اولین نفری بودم که بعد از پیروزی انقلاب بازنشسته شدم. البته موقع بازنشستگی هم چهل هزار تومن به من دادند. آن هم بعد از حدود ۲۶ سال خدمت.
الآن (۱۳۷۴) حقوق بازنشستگی چقدر میگیری؟
حدود ۲۴ هزار تومن.
کار دیگری نمیکنی؟
میتوانم؟
چرا؟
بعد از آن سالهای فرساینده، آن همه دوندگی و بعد از آن حادثهای که میدانی، من دیگر کاری نمیتوانم بکنم. پزشکان تلاش را برای من ممنوع کردهاند. استراحت مطلق… رنج میبرم. تعارف ندارد. زمانی تماشاگران فوتبال در استادیومها مرا به اسم میشناختند. برایم فریاد میکشیدند. امروز هیچکس یادی از من نمیکند. هیچکس. هیچکس نمیگوید روزی باقر زرافشاننامی هم بود. من چند قطعه عکس به صفحات مطبوعات دادم؟ خدا میداند. این عکسها را چه کسی برداشته بود؟ گاهی از خودم میپرسم اصلاً تو هستی؟ فکر میکنم وقتی من از دنیا بروم چهار تا مطلب کوتاه در روزنامهها مینویسند و ما اصلاً از یادها میرویم. مثل اینکه آن همه تلاش و دوندگی در خواب بود. چه فایده که پس از مرگ دوستان مرثیه بخوانند و بنویسند. من تا وقتی زندهام به وجود دوستان نیاز دارم. حتی دوستان سابق نزدیک من تلفنی به من نمیکنند. اگر کسی بخواهد درد مرا بداند، باید دوندهای را مجسم کند که با پای شکسته گوشهی خانه مانده است. تنهایی دارد مرا میکُشد. پزشکان هم میگویند نباید عکسهای قدیمی خودت را ببینی. تو را ناراحت میکند.
چرا؟
من دو بار سکته کردهام. همه میدانند من خانوادهام را در موشکبارانها از دست دادهام. تنهایی تلخ است.
دربارهی بنفشه بگو…
صدای انفجار که آمد گفتم: «برق آلستوم را زدند و بنفشهی من پرپر شد.» بیاختیار سرپا ایستادم. دلم گواهی داد. دوستم نوروزی با من بود. گفت: «خیال میکنی.» میدانی کجا بودم؟ فلکهی سوم نیروی هوایی. گفتم: «تو نمیدانی، دل من کنده شد. بلند شو برویم.» گفت: «شوخی میکنی.» وسط ستارخان نوروزی فهمید اشتباه نکردهام. با چه مشکلی خودم را رساندم. دیدم هیچ اثری از ساختمان و محلهای که خود من بنفشه را نزدیکش پیاده کردهام نیست. من اصلاً حال خودم را نفهمیدم. من که اصلاً منگ بودم. دوستان و بستگان من دنبال کار رفتند. بنفشه و مرحوم همسرم را شناسایی کردند. مثل دیوانهها وارد پزشکی قانونی شدم. پزشک با من دوست بود. گفت: «الآن جنازهها را نبینی بهتر است. فردا بیا تحویل بگیر.» باور نمیکنی، مقابل ساختمان ویران، وقتی محل را با آبپاشها آب میپاشیدند تازه فهمیدم کفش بهپا ندارم. یعنی از خانه تا محل بدون آنکه بفهمم پابرهنه رفته بودم.
* ماجرای این پرونده را محمد بلوری در مطلبی با عنوان «اسرار قتل معشوقه حمیدرضا پهلوی» در روزنامهی اعتماد (چهارم آبان ۱۳۹۰) بهتفصیل نوشته است.