او صمیمیتِ نامِ کوچک بود

به‌یاد همایون خسروی، موسیقیدان

می‌گویم کاشکی اداره ثبت احوال می‌شد حقیقتاً احوالات آدمی را ثبت کند. البته نه هر آدمی، آدمهای خوش‌احوال. که احوالاتشان به‌راستی موجب ارتقای حال دنیا می‌شود. تو گویی که خود، مامورِ «حوّل حالنا» باشند. آنهایی که حضورشان جادو می‌کند. به طرفه‌العینی حول حالنا می‌کنند. خوش‌احوالت می‌سازند. کاشکی ثبت احوال «این احوالات» را ثبت می‌کرد. همایون خسروی از آن حال‌خوب‌ها بود. نه این که مدام بشکن بزند و یا مکرر لطیفه تعریف کند. او «ایست و نگاهش» همایون بود. از قضا بی‌اعصابی‌هایش و غُرزدن‌هایش از مطایباتش بیشتر بود. گلایه‌ها و انتقاداتش بلافاصله پس از سلام و احوالپرسی فوران می‌زد. اما گلایه‌ها به نیت جهانی بهتر بر زبانش جاری می‌شد. او بچه‌ی تهران بود. لحنش تهرانی بود و بازدمش. می‌گفت که چندی پیش چندقدمیِ «کوچینی» پاهایش قفل شده و زمان و مکان را گم کرده. اندک‌باری که از لس‌آنجلس به تهران ‌آمد خوشتر می‌داشت که در تهرانش ولگردی کند. با تلاشی مذبوحانه سعی می کرد که به خود بقبولانَد که «اینجا! شهری‌ست که جدولِ کلمات متقاطعش را بارها حل کرده‌ام!»

اما حقیقتِ نه‌چندان شیرین نهیب می‌زد که:
خیابانی که دوستش داشته‌ای سال‌هاست که «یک‌طرفه» شده است!

ریه‌هایش هنوز از هوای «تالار رودکی» و «استودیو طنین» سرشار و معطر بود. در هر ترانه‌ی با‌اهمیت پاپِ ایرانی ساز زده بود. ترانه‌هایی که روزگاری در همین تهرانی که دوستش می‌داشت ضبط شده بود. مانندِ «من و گنجشکای خونه». او در شهری که دوستش می‌داشت قدم می‌زد و سراغ آن صداهای خوش‌آوا را می‌گرفت. دوستِ همه بود و دوست‌داشتنی. دوست‌داشتنی از جنس ِاحوالاتِ خودمانی. او با آن سابقه و مهارت قطعاً که «استاد همایون خسروی» بود. اما حتی از «آقای خسروی» خطاب شدن پرهیز می‌کرد و تذکر می‌داد. می‌گفت: «همایون بگی کافیه.»

او صمیمیتِ نام کوچک بود. باید از درون به خلوص رسیده باشی تا شفافیت ِخطاب شدن و خطاب کردن نام کوچک، خصلت اصلی تو باشد. و این از اساس تفاوت دارد با آن که بی‌پشتوانه‌ی نزاکت واردِ حریم خصوصیِ نامِ کوچک می‌شود و دیگران را معذب می‌کند.

همایون، بی‌نخوت، مهمانِ سرزده‌ات می‌شد. برای رفاقت یک معیار بود. فرق داشت با کسانی که در ارتباط، نخست با نامِ کوچک آغاز می‌کنند و بعد که به جایَکی می‌رسند آغاز را منکر می‌شوند.

عزت‌الله انتظامی در سوگِ علی حاتمی نوشته بود: «خدایا! چرا علی باید سرطان بگیرد؟»

سوالِ تلخی‌ست. این یعنی چرا آدمی که خلاق و متبحر و مؤثر است و می‌تواند که این جهانِ پیر و بی‌بنیاد را به وسعِ خود بیاراید، باید گرفتارِ بلای لاعلاج شود؟

و می‌شود این «پرسشِ سوزان» را درباره‌ی همایون هم داشت. همایونِ خوش‌خلق و خوی بی‌آزارِ ساده و سالم‌‌زیستِ عاشقِ شورِ زندگی را با رنجوری و نزاری چه کار؟ او که تفریحش قدم زدن و سرک کشیدن در گالری‌ها و کافه‌ها بود. آن عزیزِ حامی که پشتیبانِ هنرمندانِ جوان بود. کافی بود که با او تماس بگیری و بگویی که تازه آمده‌ای و موسیقی کار کرده‌ای و یا در شاخه‌ای از هنر سابقه داری. بی‌جوابت نمی‌گذاشت. کاری می‌کرد. جلسه می‌گذاشت. معرفی‌ات می‌کرد. و از همه باارزش‌تر:

با تو حرف می‌زد. تو را مهمانِ جهانِ زیبایش می‌کرد. «ضیافت» راه می‌انداخت. پیام می‌داد که برای خوش‌ گذشتن، تنها حضورِ بی‌غل و غش کافیست. حتی وقتی که مهمانت می‌شد به یک چای خوشحال بود. یک بار که بعد از ظهر به خانه‌مان آمده بود نورِ کِسِل پاییزی روی صورتش افتاده بود. پیشنهاد دادم که جایش را عوض کند. گفت که همین مقدار ویتامینِ دی هم غنیمت است.

شوخ‌طبعی و حاضر‌جوابی‌هایش از این جنس بود. بدونِ رکّاکی و با طنازی. مراقب سلامتی‌اش بود. نه شرب و نه دود. نه پرخوری و نه بی‌تحرکی. اما چیزی در این میان بود که او را در دامِ آن خرچنگ لعنتی انداخت: اندوهِ بی‌مرهم. اندوهِ بی‌پاسخ. تهران، موسیقی و دلشکستگی.

همایون جان! دوباره دیدارت با ناصرِ فرهودی و اعجاز استودیو پاپ فراهم شد. دوباره ناصر چشم‌آذر. صدای سازت و حرف‌های قشنگت در گوش روزگاران مانده یادگار:

عطرِ حرفای قشنگت
عطر یک صحرا شقایق

 

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

عکس از طبیعت انتقام گرفت

مطلب بعدی

ای دریغا مرهمی

0 0تومان