در مسجد حجتابنالحسن (ع) و ختم همسر و دخترش، بعد از چند سال باقر زرافشان را دیدم. پیش از آن، از امریکا که برگشتم، روزی او را با بلوری و محمد دهقانی دیده بودم. همان باقری بود که در یاد داشتم. بگو و بخند، رک، شوخوشنگ و چاقتر از پیش. گذری، از خانم و دخترش هم پرسیدم: «خوبن! بنفشه دانشجو شده.» این را آن روز با غرور تحویلم داد.
باقر، هوشنگ و اسماعیل (حاجاسمال) سه برادر عکاس بودند؛ بیشتر ورزشی. گویا اسماعیل آن دو و یکی دیگر از بستگان را وارد این حرفه کرده بود. پدیدهای بود آن باقر. یک کت سربازی سبز امریکایی داشت که تمام وسایل کارش را در جیبهای پیدا و پنهانش جا میداد. یک روز گفتند کوچهی برلن آتشسوزی شده. در میز حوادث نه بلوری بود، نه مرتضی هاشمی. مرا بلند کردند. به عکاسی هم زنگ زدند و باقر آمد. کتش را روی دستهی صندلی انداخت تا بپرسد چه خبر شده است. به من گفت: میرم پایین، کت من رو بیار. کت سربازی را برداشتم. بالای ده کیلو بود. بعد گفتم: این کت را چرا اینقدر سنگین کردهای؟ توضیح داد همهی وسایل باید همراهم باشه. از کوچهی اتابک تا کوچه برلن راهی نبود. من اما بازحمت به باقر میرسیدم. سرگرم پرسوجو شدم که ناگهان صدا و خروش از درون سفارت آلمان غربی بلند شد. یکباره دیدم باقر با آن تن و توشهی فربه از تیر سیمانی بالا رفته تا از طبقهی دوم پاساژ عکس بگیرد. یک دست را به تیر حلقه کرده بود و به کمک همان دست عکس میگرفت. نگهبانان میترسیدند از درون سفارت عکس بگیرد. باقر اما تا کامل عکس نگرفت، پایین نیامد: پاییز ۵۴.
به نظر من، رواج «کیهان»، در نیمهی دوم دههی چهل و دههی پنجاه، بخشی به دلیل سرویس عکس روزنامه بود. رقابت فشرده میان عکاسان روزنامه از طرفی و میان عکاسان روزنامه با عکاسان روزنامههای دیگر از آنسو عکاسانی در تراز خبرنگاران و گزارشگران چیرهدست روزنامه پدید آورد. رضازاده، سعید مرآت، برادران زرافشان، حسین پرتوی، صادق ثمودی، مهدی رضوان و… من با همهی این همکاران برنامه رفتهام و هنرنماییهای حرفهایشان را دیدهام.
روزگار، بیخیال ما، به گذر خود ادامه داد. بهمن ۶۵ فرماندهان عراقی تصمیم گرفتند ضربهای کاری بزنند: خاموشی تهران! کجا؟ سایت برق آلستوم در انتهای خیابان ستارخان. به پرتابگر برنامه دادند و دستی ناپاک دکمهای قرمزرنگ را فشار داد. موشک کوهوکمر غرب ایران را گذراند، از استانهای مرکزی گذشت و به خاک تهران خورد. اما نه در سایت آلستوم. در چندصدمتری شرق آن و چند مجموعهی آپارتمانی را به هوا پراند و یک چال گود باقی گذاشت. آن زمان در خبرگزاری جمهوری اسلامی، در گزارش موشکپرانی، تخصص یافته بودم. رفتیم. اهالی گفتند اینجا یک جشن تولد هم بوده و کسی زنده از آن جشن بیرون نیامده است. خیلی کشته داده بود آن موشک بیپیر.
دو روز بعد معلوم شد یک خانوادهی هفت نفری از بستگان همسر من هم از کشتگان بودهاند. همان روز به من خبر دادند که همسر و دختر باقر هم در همان مجموعه از میان رفتهاند. پرسیدم ختم کی هست؟ گفتند بیستوهفتم. خبر دیگری از این هر دو ماجرا نوشتم و تحویل دادم. از فکر سرنوشت بنفشه اما سخت تکان خوردم: زن و شوهری بچهدار نشوند. دخترکی را به فرزندی بگیرند، تمام امید و آرزو را در آن دختر ببینند، سعی کنند شایسته بار آید، دختر کمکم ببالد، دانشگاه را تمام کند، قرار شود با دلخواهش بهزودی ازدواج کنند، شب ۲۳ بهمن ۶۵ به مهمانی تولد خواهرزادهی نامزد بنفشه بروند (با مادرخواندهاش) و ناگهان بلا از آسمان سر برسد و… ماجرای کشته شدن آن خانوادهی هفت نفری و آن جشن تولد خونین را در گزارش دیگری نوشتم. نه «ایرنا» روی خط داد و نه «کیهان». چون آنقدر سنبل و لاله آن روزها فراوان بود که به امثال بنفشه کسی اهمیت نمیداد.
در مسجد حجتابنالحسن(ع) باقر را نیافتم. از کسی پرسیدم باقر کو؟ با سر مردی را روی صندلی علامت زد. نگاهش کردم. آدمی درهمشکسته، ناگهان پیرشده، تکیده و بهت و اشک با هم در چشمانش دلمهبسته. نقشی محو از باقری که میشناختم، دیدم. چه میکردم؟ همدردی؟ ابراز تأسف؟ اعلام آمادگی برای کمک؟ چه میتوانستم بگویم؟
•••
لندرور کیهان را، عبداله شیرازی میراند. دنبال ماجرای پوشاک ایرانی با برچسب و اتیکت نامهای مشهور هستم. باقر عکاس این گزارش است. برگشتن، در خیابان نادری: «عبداله واسا واسا!» باقر میرود و جلدی بازمیگردد؛ با یک کلاه لبهدار دخترانهی توری: «برا بنفشه خریدم.» با چه عشقی کلاه را نگاه میکرد. گاهی دخترک را به تحریریهی «کیهان» میآورد. همهی بچههای تحریریه نام بنفشه و دلبستگی باقر به او را میدانستند (گمانم پاییز ۵۳).
•••
ده سال بعد، بهمن ۱۳۷۵ دبیر گروه اجتماعی روزنامهی «اخبار» شدم. گفتم حالا، ده سال پس از حادثه، میشود آن ماجرای تلخ را زنده کرد. پرسانپرسان یافتمش. با آقایی به نام نوروزی آمد: دفتر «اخبار» در کوچهی ابرار، خیابان دائمی، خیابان ابرار. پیش از آمدنشان، نوروزی تماس گرفت و گفت که باقر دچار بیماری قلبی است و به همه سپرده که دیگر بنفشه را به یادش نیاورند. این نام آشفتهاش میکند. قبول کردم. اما میشد؟ با علی جوزی، عکاس روزنامه، قرار گذاشتم وقتی در خودکار را برداشتم، فوری عکس بگیرد. نشستیم. سر ذوق آمد و خاطرههایی زیبا از کارهایش گفت. آخر، خودکار را به دست گرفتم و پرسیدم: «از بنفشه بگو!» حیف که عکاس لحظههایی دیر کرد. مثل اینکه سوزنی داغ را به تنش فرو کرده باشند. نمیخواست چیزی بگوید. مدتی خیره نگاهم کرد. به حرف آمد. چیزهایی از آن دلبستگی ژرف بر زبان آورد.
خیلی طول نکشید که به مراسم ختم خود باقر رفتم. تمام! بنیان و تمامی یک خانواده و یک عشق پرشکوه بر باد رفت و فراموش شد. امروز اگر در سایتها دنبال نام باقر زرافشان بگردید، غیر از چند پیوند گذرا، چیزی پیدا نمیکنید. بیشتر خبرهایی از هوشنگ و اسماعیل زرافشان پیدا میکنید.
برای خواندن گفتوگوی علیاکبر قاضیزاده با باقر زرافشان کلیک کنید.