حتی نجوایی نکن

در کشور پرو دهکده‌ای بر دامنه‌ی کوهی بلند هست که دنیای پایین کوه نخستین نشانه‌ها از کشف مردمان آن را در ۱۹۶۹ به شبکه‌های خبری سراسر دنیا مخابره کرده. آنها خانه‌های کج‌ومعوج خود را زیر حفاظی از یخ و سنگ بنا کرده‌اند. فقط یک غذا می‌خورند. سیب‌زمینی زهرآلودی که در قسمت‌های پایین‌تر کوه می‌روید و حتماً پس از صرفش باید خاک رُس خورد تا سَم آن از بین برود. معلوم نیست آنها چرا راضی به زندگی در چنین شرایط سختی شده‌اند. کشور پرو مملو از کوهستان‌های مرتفع و خشک است اما قطعاً مردم آن دهکده مثل اکثریت جمعیت پرو می‌توانسته‌اند جای بهتری برای زندگی  پیدا کنند.

آدم‌های نمایش«صدای آهسته برف»، اقتباسی آزاد از نمایشنامه‌ی «بهمن» نوشته‌ی تونجر جوجن‌اوغلو که تکه‌هایی از آن در شماره‌ی پنجم ماهنامه‌ی «شبکه آفتاب» منتشر شده، در شرایط بسیار مشابهی روز و شب می‌گذرانند. آنها خانه‌ی خود را بر شیب تند دامنه‌ی کوه بنا کرده‌اند و در اواخر زمستان از ریزش بهمن در هراس هستند. چهار نفر در این خانه زندگی می‌کنند. زنی کهنسال که در آغاز نمایش پسرِ میانسال خود را حمام می‌کند، نوه‌ی زن کهنسال که بی‌اینکه ساز بنوازد ساز را به گوشش نزدیک و انگار صدای آن را در ذهن مرور می‌کند، و زنی باردار که در حضیض این خانه‌ی پُرشیب خوابیده. زن همسر نوه‌ی سازبه‌دست است. با آغاز نمایش متوجه می‌شویم همه‌ی شخصیت‌ها از ترس سقوط بهمن بسیار آهسته با همدیگر حرف می‌زنند. درست در همان آغازین لحظات درام است که مسأله‌ی اصلی شکل می‌گیرد: زن پابه‌ماه است و اگر پیش از رسیدن بهار کودک خود را به دنیا بیاورد قطعاً فریادهای هنگام زایمانش سبب تحریک برف‌های ناپایدار دامنه‌ی کوه می‌شود و بهمنی عظیم را روی سر آنها خراب می‌کند. مادر و پسرِ مُسن دل خوشی از زن باردار ندارند. مدام برای حاملگی بی‌موقع زن به شوهر او سرکوفت می‌زنند و از اینکه زن هر لحظه ممکن است بزاید در هراس هستند. یک روز پُرملال سپری می‌شود. این خانواده‌ی نامأنوس در سکوت به همدیگر چشم می‌دوزند، غذا می‌خورند، و برای خوابیدن آماده می‌شوند. نیمه‌شب کابوسی به سراغ زن می‌آید؛ مردی با کله‌ی گرگ می‌بینید که از میان برف‌های کوهستان وارد خانه می‌شود و قصد ترساندن او را دارد. این خواب ترسناک مقدمه‌ای می‌شود برای درد زایمان نابه‌هنگام او. با وجود درد عظیمی که احساس می‌کند فریاد برنمی‌آورد. زن و مرد سالخورده دیگر مجالی برای انتظار‌ نمی‌بینند و سعی می‌کنند زن باردار را در پارچه‌ای به شکل کفن، که شب‌ها در آن می‌خوابند، بپیچانند تا خفه شود و در نتیجه دیگر زایمانی در کار نباشد تا جان آنها را به خطر بیندازد. شوهر جوان اما با آنها مبارزه می‌کند و چنان با چاقو مادربزرگ و پدر خود را تهدید می‌کند که آنها دست از تلاش می‌کشند. شوهر سعی می‌کند به آنها اطمینان بدهد که درد ناگهانی همسرش فقط ناشی از رنج یومیه‌ی بارداری است و تا بهار زایمانی در کار نیست. کمی می‌گذرد و زن آرام می‌شود اما دمی بعد درد شدیدتر از قبل آغاز می‌شود. به نظر می‌رسد گریزی از زایمان پیش از موعد نیست. لحظاتی بعد زن سالخورده می‌گوید که زن باردار قطعاً امروز زایمان خواهد کرد. مرد جوان ساز را دست می‌گیرد و مادربزرگش را تهدید می‌کند اگر زنش را به جایی که به آن قبر می‌گویند و در واقع زیرزمین خانه‌شان است نبَرد و بچه را به دنیا نیاورد به تارهای ساز زخمه‌ای خواهد زد تا بهمن جان تمام آنها را بگیرد. تهدید او مؤثر می‌افتد و دو زن به قبر می‌روند و آنجا برای تولد کودک کلنجار می‌روند. کودک به دنیا می‌آید. زن به شوهرش می‌گوید که بچه دختر است. زن موفق شده با حداقل سروصدا بچه‌اش را به دنیا بیاورد اما اکنون درمانده و رنجور دوباره نقش بر زمین می‌شود. خانواده به ملال روزانه‌ی خود بازمی‌گردد و دقایقی بعد با ظهور دوباره‌ی مرد گرگ‌نما در اطراف کلبه‌ی آنها درمی‌یابیم که نوزاد جان باخته است. چهار زن و مرد در اندوهی مزمن به زندگی بی‌رنگ و بی‌معنای خود ادامه می‌دهند. درست از همین لحظه هم هست که «صدای آهسته‌ی برف» به اثری بحث‌انگیز تبدیل می‌شود. «صدای آهسته‌ی برف» تمام‌ نمی‌شود. رخدادی در کار نیست که درامِ موجود بر صحنه‌ را تمام کند. حتی پس از پخش موسیقی پایانی، نور همچنان کج‌دارومریز به کلبه‌ی آنها تابانده می‌شود و تماشاگران بی‌آنکه فرصتی برای تشویق گروه داشته باشند با تردید از تالار خارج می‌شوند. عده‌ای بر آستانه‌ی در به امید رخدادی ناگهانی منتظر می‌ایستند و عده‌ای دیگر برای مدتی روی صندلی‌های‌شان باقی می‌مانند. اما سرانجام تماشاگران رفته‌رفته تالار را خالی می‌کنند تا کسی جز بازیگرانِِ بر صحنه در آن چهاردیواری تاریک باقی نماند.

«صدای آهسته‌ی برف» تلاش می‌کند بازتاب‌دهنده‌ی دنیای سخت‌سری باشد که در آن زن‌کشی شرط بقاست؛ حافظ این دنیای تیره که «مردسالار» نامیدنش فقط سپردن این درام منحصربه‌فرد به صف طولانی صدها اثر کم‌اهمیتی است که تلاش می‌کرده‌اند علیه جنسیت‌زدگی جوامع خود بشورند. مادربزرگ پیر این نمایش حافظ دنیای زشت و خشن پیرامون هر چهار نقش است. او در آکسیونی استعاری دقایق آغازین نمایش را به شستن پسر پیرش می‌گذراند. سپس به‌دقت او را با حوله خشک می‌کند و لباس به تن پسر خود می‌پوشاند. کمی که می‌گذرد تماشاگر از خود می‌پرسد چرا مادر این مرد جوان در کنار آنها نیست.آیا باید فرجام نمایش پیش‌روی‌مان را اتفاقی تکراری بدانیم؟ آیا مادر مرد جوان به همان سرنوشتی دچار شده که همسر او گرفتارش می‌شود؟ زن باید از میان برود تا حیات برای دیگران ممکن باشد. اگر او فریاد بکشد، جیغ بزند، صدایی ازش به گوش برسد، همه‌ی همنشینانش جان خود را از دست می‌دهند. دلیل جغرافیای نامساعدی است که خانه‌ی این چهار نفر بر آن بنا شده. اما این جغرافیای سخت پیش‌تر تا این اندازه بی‌رحم نبوده. پدرِ مرد جوان دوران خوشی را به یاد دارد که در کنار بستگان و خویشاوندانشان زندگی می‌کرده. حالا اما «صدای آهسته‌ی برف» کُند و سنگین است، بازیگرانش آهسته حرف می‌زنند، و کارگردان حتی مجبور بوده از میکروفون برای رساندن صدای بازیگرهایش استفاده کند.

مسائل زنان گویا یکی از اصلی‌ترین دغدغه‌های رمضانی است؛ زنانِ آثار او گاه فعال هستند و گاه منفعل. گاهی می‌توانند در یک کلاس شنای خیالی شرکت کنند و در خیالات خود حتی غرق شوند، و گاهی حتی برای تولد نسل بعدی هم حق ندارند فریاد بکشند و بلند شدن صدایشان نه به قیمت جان خودشان که به قیمت حیات کل طایفه است. وقتی آدم‌های این نمایش پس از جان باختن نوزاد بی‌هیچ تغییر یا افسوس به کارهای پیش‌پاافتاده‌ی خود ادامه می‌دهند، مخاطب این فرصت را می‌یابد که آنچه تا این لحظه از نمایش دیده مرور کند و شاید بپرسد: «آیا زندگی ما شبیه به آنها نیست؟» آنتونن آرتو باور داشت مشقت دنیای بیرون وقتی روی صحنه می‌آید باید چندین برابر شود. چون تئاتر تنها یک ساعت از زندگی است. شقاوتی که در کل زندگی جاری است بسیار بیش از آن یک ساعت، نسل‌اندرنسل، آسیب‌هایی شدید زده، پس نمایشی یک‌ساعته باید عصاره و جوهر آن خشونت را بازتاب دهد تا بتواند استعاره‌ی مطلوبی برای درک بی‌عدالتی در جهان بیرون از تالار تئاتر باشد. آیا تمام نشدن «صدای آهسته‌ی برف» تأکیدی بر خشونتِ کهنه‌شده‌ای نیست که در زندگی تک‌تک آدم‌های این سوی صحنه جاری است؟

۱۹۶۹ سال فرود آمدن نخستین انسان بر سطح ماه هم هست. همچنین این سال نخستین گام زدن یکی از اعضای آن دهکده‌ی مرموز پرویی بر ریگزاری غیربرفی بود. تا آن زمان اهالی دهکده‌ نسل در نسل بر زمینی که پوشیده از برف نباشد پا نگذاشته بودند. اگرچه در آن دهکده گورهایی یافت شد که در آنها دخترانی جوان را به صورت جنینی که زانوها را در شکم خود جمع کرده به خاک سپرده بودند و ظن آن می‌رفت که این دختران قربانی شده باشند اما هیچ نهاد دولتی یا مستقل پرویی هیچ‌وقت عزم پیگیری این ماجرا را نکرد. دو سه نفری که از این دهکده به پایتخت برده شده بودند به روستای خود بازگشتند تا همچنان در خانه‌های پُرشیب خود زندگی کنند. هرازگاهی هنگام بهار بعضی چوپان‌ها مردمان مرموزی را دیده‌اند که با سنگ و گرز به دنبال بزهای کوهی می‌دوند اما دیگر خبر چندانی از آنها در دست نیست. با پیشرفت‌هایی که روزبه‌روز شرایط کره‌ی زمین را تغییر می‌داد آدم‌هایی بسیار جالب‌تر از روستاییان پرویی بر صفحه‌های تلویزیونی ظاهر می‌شدند. آمازونی‌های آدم‌خوار، اقوام جنگل‌نشین و باستانی تایلند، آدم‌کوتوله‌های کامبوجی، و دیگرانی که نگاه‌ها به سوی آنها رفت. بی‌عدالتی فقط در فرقه‌های کم‌جمعیت و نادر حاکم نیست. گاه جمعیت فرقه‌هایی با آداب و رسوم و فرهنگ خاص به چندده‌میلیون می‌رسند.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

این نواها تا به کجا

مطلب بعدی

آهستگی تاریخ

0 0تومان