آهستگی تاریخ

آثار هنری نیز همچون انسان‌ها نه‌فقط ضمیر خودآگاه بلکه ضمیر ناخودآگاه دارند. ضمیر خودآگاه هنری دربردارنده‌ی همه‌ی آن فرم‌ها و معنا‌هایی است که هنرمند قبلاً به‌دقت آنها را تدارک دیده و برای انتقالشان ساختاری را برگزیده. خودآگاه اثر هنری همان انتخاب نقاش است برای همنشینی رنگ‌ها، تناسب احجام سنگی و فلزی است برای مجمسه‌ساز، هارمونی و پارتیتور است برای آهنگساز، شیوه‌های مونتاژ است برای فیلمساز، انتخاب زاویه‌دید و پیرنگ است برای نویسنده، و برای کارگردان تئاتر چیزی نیست جز انتخاب‌هایش در شیوه‌های بازیگری، کارگردانی، و طراحی صحنه و فضا. اما چنان‌که ضمیر خودآگاه ما تابعی است از ضمیر ناخودآگاه، آثار هنری نیز  لایه‌ای پنهان دارند که هنگام مواجهه با اثر هنری، تأثیری ناخودآگاه بر دریافت ما می‌گذارند. ناخودآگاه اثر هنری تا هنگام رویارویی‌اش با ما شناخته‌شده نیست، در فراسوی اثر و در عمق ورطه‌ای تاریکی پنهان است، اما به‌محض ارتباط‌ گرفتن ما با اثر، از مغاک تاریکش سر برمی‌کشد و ما را مسحور خویش می‌کند. چنین ناخودآگاهی به‌رغم میل هنرمند، مخاطب، یا جامعه عمل می‌کند، قلمرو معناهایش نه حدومرزی می‌شناسد و نه کسی می‌تواند دامنه‌ی آن را کنترل یا اصلاح کند. به‌عبارت دیگر، ناخودآگاه اثر هنری به همان لجام‌گسیختگی رویاهاست، همان‌گونه که رویا بی‌هیچ مقدمه‌ای به ما هجوم می‌آورد، ناخودآگاه اثر هنری هم به‌ناگاه ما را به تسخیر خویش درمی‌آورد. درست در همین لحظه است که آثار ساده‌ی هنری در پرتو نوری که از ناخودآگاه بر آنها می‌تابد، بس پیچیده و رازآمیز در نظر می‌آیند. زنی که رو به ما لبخند می‌زند، در پرتو رازآمیز چنین ناخودآگاهی، پیچیدگی‌های مونالیزا را می‌یابد و نمایش «هملت» در پرهیب همین ناخودآگاه است که از داستان یک انتقام‌جویی صرف فراتر می‌رود. در این آثار چیزی بیش از تکنیک‌های خودآگاه نهفته است.

بسیار تعیین‌کننده است که ما برای تفسیر این ناخودآگاه چه شیوه‌ای برمی‌گزینیم. می‌توان اثر هنری را با ناخودآگاه هنرمند مرتبط دانست و به‌سوی تفاسیر روانکاوانه یا زندگی‌نامه‌ای رفت، نیز می‌توان چنین ناخودآگاهی را به‌مثابه ناخودآگاه جمعی انگاشت و در هر عصری، به ‌فراخور تجربه‌ی تاریخی خویش، مصداق‌های عینی و اجتماعی آن را یافت. گزینش هر یک از این رویکردها در اصل به توان ذاتی آثار هنری بازمی‌گردد، برخی آثار بیشتر به تفسیر فردی تن می‌دهند و برخی دیگر در به روی تأویل‌های اجتماعی می‌گشایند. اما این وسط سهم مخاطب کجاست؟ آیا کسی که در بحران‌های حاد تاریخی زندگی می‌کند و دمی از کابوس‌های قومی رهایی ندارد می‌تواند همان تأویل‌هایی را برگزیند که مفسری متفنن در برج‌عاجش در خیال می‌پرورد؟

زمان زیادی از شروع نمایش «صدای آهسته‌ی برف» نگذشته بود که دریافتم چیزی قدرتمندتر از داستان ساده‌ی نمایش در کار است. خودآگاهِ نمایش اصرار می‌کرد ماجرا درباره‌ی خانواده‌ای است که فصل زمستان را در دامنه‌ی کوهی پُربرف سپری می‌کند. نشان می‌داد آنها چگونه از هراس ریزش بهمن آهسته حرف می‌زنند، بی‌صدا می‌خندند، یا سازشان را به نوا درنمی‌آوردند. خودآگاهِ نمایش کنش را این‌گونه می‌گسترد که در آن خانواده زنی حامله هست و دیگران می‌خواهند برای جلوگیری از فریادهای او، به هنگام زایمان، زنده‌به‌گورش کنند. از تصمیم زن و مرد برای گریختن می‌گفت، از زایمان زن در گور، از زنده‌به‌گور شدن نوزاد و از بی‌تفاوتی دیگران به مرگش. همه منتظر آب شدن برف‌ها در بهار بودند، فصلی که در آن دیگر صدای کودک مرگبار نیست. اگر از خودآگاه نمایش می‌پرسیدی، می‌گفت این نمایشی است درباره‌ی موقعیتی خاص، نمایشی در باب آهستگی، آهستگیِ گفتارها و رفتارها که لازمه‌ی زیستن در کوهستانی است که کوچک‌ترین صدایی می‌تواند عواقبی مرگبار داشته باشد.

درست وقتی در آستانه‌ی پذیرش این داستان ساده بودم، ناخودآگاه نمایش در من نفوذ کرد و همچون تصویری رویاگون خود را میان تصاویر نمایش گنجاند: «زن و مردی تنها در خانه‌ای خلوت ایستاده‌اند.» لحظه‌ای گذشت، پلک زدم و دوباره تصویر آمد، این‌بار با وضوح و دوامی بیشتر: «زن و مردی در خانه‌ای خالی با هم حرف می‌زنند، اما بسیار آهسته، طوری که نمی‌توان شنید.» اگر خانه خالی است چرا آنها این‌قدر آهسته حرف می‌زنند؟ از چه ‌کسی یا چه چیزی در هراس بودند؟ آیا در گفتارشان چیزی یا رازی خطرناک نهفته بود؟ تصویر دوباره آمد: «مرد به سقف اشاره می‌کند و با اشاره به زن می‌فهماند که در سقف میکروفونی کار گذاشته شده.» آنها آهسته حرف می‌زنند، درست مانند آدم‌های نمایش، طنین حرف‌هایشان می‌تواند خطرآفرین باشد، شاید در نجواهایشان رازی نهفته است که می‌تواند مرگ خود یا دیگران را به همراه آورد. در نمایش این راز «نُه‌ماهگی» زن بود اما در رویا می‌توانست عقیده یا اطلاعاتی باشد که مرگ آنها یا بسیاری را به‌همراه بیاورد. تصویر مربوط به زمانی می‌شد که شنود هر صدایی بسیاری را در گور مدفون می‌کرد. تصویر از ناخودآگاه تاریخ می‌آمد، تاریخی نه‌چندان دور، تصویر شاید متعلق به مکان‌هایی بود که هر صدایی می‌توانست منجر به ریزش بهمنِ تاریخ شود. پس هر کسی ناگزیر از سخن گفتن در خفا بود و هر صدای نویی می‌بایست در «جنینی» خفه شود. «مرد اشاره کرد به جای دیگری برویم. به حمام رفتند و شیر آب را باز کردند. صدای ریزش آب، صدای آنها، فریادها و گریه‌هایشان را می‌پوشاند، گویی آنها بی‌صدا فریاد می‌کشند.» در نمایش، زن در حمام بی‌صدا فریاد می‌زند. چیزی از استبداد در هوای نمایش موج می‌زند.

در نمایش مادر به زن حامله می‌گوید که زائویی را از ترس فریادهایش زنده‌به‌گور کرده‌اند. زن ترسان از سرنوشت خویش است. تصویر از برابرم می‌گذرد: «بازجو دهان متهم را با دستمال می‌بندد و به او سرنوشت هم‌رزمانش را یادآوری می‌کند.» اما این مادر که خود بچه‌ای به دنیا آورده، پس چگونه می‌تواند چنین رفتار کند؟ به‌یاد می‌آورم که هر جلادی خود پدر یا مادری است. شاید مادر مایل نیست و به‌ناگزیر چنین می‌کند. «دادگاه نورنبرگ. زنی که مسؤول کشتن زنان و کودکان در آشویتس است به‌آرامی می‌گوید: چاره‌ای نداشتیم. برای حفظ جان خود و ارزش‌هایمان چنین می‌کردیم.» زن و مرد از ترس افشای رازشان تصمیم به گریختن دارند، مهاجرت به جایی که در آن از سرنوشت کودک خویش مطمئن باشند. تصویری نه‌چندان قدیمی: «دوستی گذرنامه‌اش را نشان می‌دهد. همسرش با عجله چمدان‌ها را می‌بندد. می‌گوید فقط به‌خاطر سرنوشت بچه‌هاست.» در نمایش مادر بی‌رحمانه بر بدن زن دست می‌کشد. راز افشا می‌شود، زن حامله را به‌سوی گور می‌برند. تصویر چنین است: «کسی را در گوشه‌ی خیابان بازجویی بدنی می‌کنند. پشت مأمور به ماست و دارد با دست‌های چالاکش بدن را به‌سرعت می‌کاود، عاقبت چیزی را که ما نمی‌بینیم پیدا می‌کند. افسر را صدا می‌کند. کار تمام است. متهم را کشان‌کشان سوار ماشین می‌کنند و به مقصدی نامعلوم می‌برند.» در نمایش زن را به‌زور به‌سوی گور می‌کشانند، مرد سازَش را تهدیدکنان بالا می‌گیرد. تصویر: «ویکتور خارا گیتارش را بالا گرفته. سلاحی فراتر از آن ندارد. هر زخمه‌ی سازش لرزشی بهمن‌وار دارد.» در بالای صحنه کسی می‌خندد. تصویر سیاه است. صدایی در گوشم نجوا می‌کند: «آنکه می‌خندد، هنوز خبر فاجعه را نشنیده است.» در نمایش تصمیم می‌گیرند کودک را زنده‌به‌گور کنند. فاجعه این است. دیگر کسی نمی‌خندد. کودک ذره‌ذره جان می‌دهد، آدم‌ها پذیرفته‌اند و بی‌تفاوت صبحانه می‌خورند. این‌بار تصویر ناخودآگاه نمایش چیزی نیست جز آینه‌ای روبه‌روی خودم، این زهر نهایی نمایش است، خودم را می‌بینم، چند روز پیش، جلو تلویزیون نشسته‌ام، کودکانی گرسنه با سری بزرگ و پوستی نازک بر استخوان ملتمسانه به دوربین می‌نگرند، و من ــ یک خوک حرفه‌ای‌ ــ بی‌اعتنا کانال عوض می‌کنم و به خوردن ادامه می‌دهم.

«صدای آهسته‌ی برف» نمایش ساده‌ای نیست، کسی آن را ساده کرده، آن را پیراسته از تمام صحنه‌های موحشی که می‌توانستند شاخ‌وبرگ فرعی‌اش باشند. زیرمتنی تاریخی در ناخودآگاه نمایش غلیان دارد و هر دم می‌کوشد تا پوسته‌ی نازک خودآگاه صحنه را بشکافد. «صدای آهسته‌ی برف» در حکم دامی است برای رویاپروران، برای آنانی که می‌کوشند از کابوس تاریخ بیدار شوند. نمایش در حکم عکسی است که از کلبه‌ای کوچک در کوهپایه‌ای برفی گرفته شده؛ اما وقتی عکس را در تاریکخانه‌ی تاریخ، در اعماق ناخودآگاهت، ظاهر می‌کنی سرشار است از تصاویر خون‌پالایی که هردم فاجعه‌ای موحش را نمایان‌تر می‌کند.

من دلبسته‌ی آن صحنه‌ی شیبدار، برف باریده از سقف، یا گور شیشه‌ای نمایش نیستم، بیشتر آن ناخودآگاهی را می‌پسندم که سرمایش اندام بازیگران را منجمد کرده و به رفتارشان کندی معناداری بخشیده. بازیگران نمایش برای تحقق فاجعه شتاب ندارند، آنها در سکوت به غرش مهیب بهمن گوش می‌دهند و می‌کوشند نقشی را که تاریخ به آنها محول کرده با وقاری که خاص قربانیان است تا به پایان ایفا کنند. آنها در سکوت و به‌ آهستگی کسانی که پیاده به مقتل می‌روند مسیر فاجعه را می‌پیمایند. بدین ترتیب درونمایه‌ی نمایش نه در داستان که این‌ بار در آهستگیِ گفتار و حرکات بدن بازیگران رخ می‌نماید.

در «صدای آهسته‌ی برف» همه‌ی تصاویر منطقی واقعگرا دارند جز یکی: گرگی با بدن انسان یا شاید هم انسانی با بدن گرگ. او دو بار در نمایش ظاهر می‌شود. یک بار به کمک زائو می‌آید و یک بار هم دست‌آخر کودک مرده را در آغوش می‌گیرد و زیر بارش برف خیره به دیگران می‌نگرد. حضور او همان‌قدر که در نمایش غیرطبیعی می‌نماید، در رویا طبیعی است. گرگ تنها تصویری است که کارگردان از رویای ناخودآگاه نمایش برگزیده و به صحنه آورده. گرگ مهربان است و این عجیب نیست، همان‌طور که در رویاها، گاهی آدم‌ها رفتاری جز آنچه انتظار می‌رود از خود بروز می‌دهند. در مدتی که گرگ بی‌حرکت ایستاده، لحظه‌ای پلک می‌زنم، گرگ اندکی روی کودک خم می‌شود و آهسته چیزی در گوش او نجوا می‌کند. شاید گرگ تاریخ دارد برای کودک شعری از پاسترناک می‌خواند: «کودکی که در فصل زمستان می‌آید/ سرما را تا آخر عمر/ در استخوان خواهد داشت.»

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

حتی نجوایی نکن

مطلب بعدی

اصفهان، شهر بچه‌های لهستان

0 0تومان