«من از آجیل فقط پسته و فندق و بادام.» به نظرم این جمله بهترین جملهی «خاطرات اردیبهشت»، یکی از دو رمان تازهمنتشرشدهی جعفر مدرس صادقی است. چون اگرچه فعل ندارد و آنطور که به ما یاد دادهاند جملهی فاعلدار و فعلندار نهفقط جمله نیست که حتی شبهجمله هم نیست، اما گمان نمیکنم هیچ خوانندهای بعد از دیدن آن به صرافت پیدا کردن ایرادی افتاده باشد یا احساس کرده باشد جمله چیزی کموکسر دارد. وقتی میخوانی که «من از آجیل فقط پسته و فندق و بادام»، خودت توی ذهنت ادامه میدهی «را دوست دارم» یا «را میخورم» و همین ایجاز شوخطبعانه است که خواندن «خاطرات اردیبهشت» را مثل نشستن توی یک پارک سبز پردرخت، تکیه دادن به پشتی نیمکت، و یک شکلات به دهان گذاشتن راحت و بیدردسر میکند. راستش این سالها کم نخواندهایم داستانهایی که آدم را نگران میکنند. یکی دوتا غلط انشایی و چندتا بیسلیقگی یا اشتباه واضح که در جملهبندیها، انتخاب کلمهها، و دستورزبان میبینی کمکم نگران میشوی که نکند در جملهی بعد هم، در پاراگراف بعد و صفحهی بعد و فصل بعد هم چندتا خار مشابه دیگر قرار است به پایت برود و بعد کمکم لذت داستان خواندن و غرق شدن در قصه جای خودش را به نفسی میدهد که از ترس افتادن توی دستانداز اشتباههای آزاردهنده در سینه حبس شده و اینطور میشود که گاهی حتی از یک جایی عطای داستان را به لقایش میبخشی. اما داستان قصهگویی مدرس صادقی چیز دیگری است. هیچ جای این دو رمان یک کلمه کم یا زیاد نمیبینید، ساختار غلط هیچ جملهای آزارتان نمیدهد، هیچ کلمهای جایی ننشسته که متعلق به خودش نیست، و هیچوقت هم دلتان نخواهد خواست مداد بردارید و داستان را به سلیقهی خودتان ویرایش کنید. «خاطرات اردیبهشت» خوب شروع میشود. مثل داستانی که قرار است به جاهای پیشبینینشدهای برسد، با شخصیت محوریای که به نظر میرسد قرار است کارهای خارقالعادهای بکند، و البته در حد توانش هم میکند، اما نه آناندازه و آنطور که از او، از داستان و از صادقی انتظار داریم. شاید جذابترین نکته دربارهی «خاطرات اردیبهشت» سنوسال و موقعیت شخصیت محوری داستان است. مردی که میانسالی را هم پشت سر گذاشته و هم خودش و هم دیگران میدانند که در سراشیبی سالهای خستهکننده، راکد، و دلمردهی پایان زندگی است، اما اتفاقی که بعدها به نظر میرسد چندان هم اتفاق نبوده باعث میشود برای بازگشتن به شور و حال زندگی دستوپا بزند و البته مثل هر قهرمان دیگری که وارد پیرنگ ماجراجویی میشود چیزهایی از دست بدهد و چیزهایی به دست بیاورد. برای ما که به دیدن قهرمانهای تینایجر و جوان عادت کردهایم دیدن یک قهرمان پابهسنگذاشته خودبهخود خرقعادت و به سرانجام رساندن داستان او اتفاقی خوب به حساب میآید.
یکی دیگر از نقاط قوت هر دو رمان اخیر صادقی پرداختن به جزئیات بیاهمیت و بهظاهر عادی از زندگی روزمره در ایران امروز است که معمولاً نویسندههای دیگر آنها را پیشپاافتادهتر از آن میدانند که با طول و تفصیل چند صفحه دربارهشان بنویسند. قسمتهای گالریگردی و دیدن مزون خصوصی در «خاطرات اردیبهشت» و فصل عروسی در «روزنامهنویس» از همین دست جزئیاتند. چیدن میز و صندلی، روند پذیرایی، شیرینی و آبمیوه و بقیهی جزئیات جشنهای عروسی این سالها ظاهراً آنقدر برای ما عادی شده که هیچکدام از نویسندههایمان تلاشی برای ثبت دقیق آنها نکردهاند، کاری که مدرس صادقی نهفقط کرده که خیلی هم خوب و دقیق و درست کرده.
ریتم نامنظم یکی دیگر از خصوصیات هر دو رمان آخر صادقی است. «روزنامهنویس» روایتگونه شروع میشود و تا جایی حدود یکسوم داستان هم همانطور روایتکننده پیش میرود، بدون صحنه و گفتوگو و هر چیز دیگری، درست مثل یک مقدمهی طولانی که قرار است به یک متن پُروپیمان برسد. در ادامه و در فصل عروسی ناگهان روایت کردن کنار میرود و وارد جزئیات صحنه و ریزهکاریها میشویم و بعد هم در ادامه هر دو ریتم در کنار هم پیش میروند. نویسنده گاهی صرفاً روایت میکند و گاهی جزئینگر میشود. کاری که البته خواننده را آزار نمیدهد اما به نظر میرسد این نوع بیوفایی، به حفظ ریتم، کار نویسنده را برای قصهگویی خیلی آسان کرده. صادقی هر دو داستان را بسیار بازیگوشانه و بیخیالِ قواعد و بیخیالِ مخاطب و برای دل خودش نوشته. لحن سرخوشانه و سربههواطوری که البته یک لایهی نازک از غبار غم و مهمتر از آن تأسف روی همهجایش نشسته، روایت آنچه رفته و آنچه میرود با بیطرفی ناشی از دست شستن از سودای تأثیرگذاری و حفظ فاصلهی عاطفی با چیزهایی که شاید روزی مهمترین دغدغههای نویسنده بودهاند همگی نشان میدهند که صادقی وقت نوشتن به فکر جواب پس دادن به کسی یا چیزی نبوده و چه بسا نقطهی آخر هر دو رمان را که گذاشته و لبتاپش را که بسته شانهای هم بالا انداخته باشد که «حالا چی جعفر؟»