چند هفته پیش، مجلهی «استرند» را ورق میزدم که به اعلان چاپ جدیدی از «درخت بخشنده»ی شل سیلورستاین به مناسبت پنجاهمین سالگردش برخوردم. همان جلد سبز آشنای کودکی را داشت، با همان ابعاد بیشازحد بزرگ، همان طرح جذاب رویش، همان طراحی موجدار درختی بلند که نوکش از صفحه بیرون زده و پسرکی که دارد از پایین بهش نگاه میکند. اما بهجای اینکه هجوم خوشایند نوستالژی را تجربه کنم، حالم گرفته شد. وقتی به کتابی برمیخوریم که روزی عاشقش بودیم و یکباره دیگر جذاب نمییابیمش اتفاق عجیبی میافتد؛ احساس گسستگی آدم را به هم میریزد. واقعاً من بودم که یک وقتی این کتاب را میستودم؟
شروع داستان بهاندازهی کافی بیبخار هست: پسرکی از درختی بالا میرود، از شاخههایش تاب میخورد، و سیبهایش را میبلعد. ترجیعبندش میگوید «و درخت خوشحال بود». اما بعد زمان میگذرد و پسرک درخت را فراموش میکند. یک روز پسرک، که حالا مردی است جوان، برمیگردد و طلب پول میکند. درخت که پولی ندارد به او بدهد، «خوشحال» میشود سیبهایش را به او بدهد تا بفروشد. همینطور «خوشحال» میشود شاخههایش و بعد تنهاش را به او بدهد، تا اینکه نهایتاً چیزی ازش باقی نمیماند جز یک کندهی پیر که پیرمرد، یعنی همان پسرک، میرود تا رویش بنشیند.
گشت کوتاهی در گوگل بیمیلی مرا تقویت کرد. «درخت بخشنده» هم در فهرست کتابهای «محبوب» و هم در فهرست کتابهای «غیرمحبوب» کودک در ردهی بالایی است و هم سوژهی طعن و مجادلههای فراوان آنلاین. یک پست وبلاگی، «چرا از درخت بخشنده اثر شل سیلورستاین متنفرم»، استدلال میکند که کتاب خودخواهی، نارسیسیسم، و وابستگی به دیگری را ترویج میکند. شاید جای تعجب نیست فعالان محیطزیست از اینکه پسر درخت را و در مقیاسی بزرگتر محیطزیست را غارت میکند افسوس میخورند. ویلیام کول، که وقتی در انتشارات سایموناَندشوستر ویراستار بود، دستنویس کتاب را رد کرد (سیلورستاین بعد کتاب را به انتشارات هارپر برد) با تصویر کتاب از والدین مشکل داشت: «تفسیر من این است که درختِ داستان احمقی است که همهچیز را میبخشد و هیچ انتظاری در ازایش ندارد.» اخیراً هم لورل اسنایدر، نویسندهی کتابهای کودکان، گفته «وقتی به یک مادر ده جلد «درخت بخشنده» میدهید پیام این کار برای او این است که باید چنین آدمی باشی».
بهرغم همهی اینها سخت است بفهمیم سیلورستاین، که در ۱۹۹۹ بر اثر سکتهی قلبی و بعد از دو دهه دوری از انظار عمومی مُرد، میخواسته کتاب را اینقدر نتیجهگرایانه بخوانیم یا نه.
زندگینامه و مجموعهی آثار او نگاه دقیقتر و شاید حتی آزاردهندهتری به این کتاب پیش پایمان میگذارد.
سیلورستاین از داستانِ با پایان خوش منزجر بود، چنان که یکبار گفت «کودک میپرسد چرا این خوشحالی را، که ازش برایم حرف میزنید، ندارم؟» کودکی سیلورستاین، که در آن گلیمش را خودش از آب بیرون کشیده، داغ عدمامنیت و فقدان اعتمادبهنفس بر پیشانی دارد. شلدون آلن سیلورستاین، متولد ۱۹۳۰ در شمال غربی شیکاگو، در طبقهی دوم آپارتمانی پر از فکوفامیلش بزرگ شد. والدینش، پدرش مهاجری از شرق اروپا و مادرش متولد شیکاگو، بلافاصله بعد از دوران رکود بزرگ امریکا در دههی سی میلادی یک نانوایی باز کردند که موفق نبود. اگرچه مادر سیلورستاین مشوق استعداد کودکی او در نقاشی بود، پدرش قال قضیه را کند که یعنی انتظار دارد او به کسبوکارِ روبهزوال خانوادگی بپیوندد. اما سیلورستاین نمیتوانست آرام بگیرد. دانشآموزی بود حواسپرت که شاید دچار مشکل خوانشپریشی هم بود (در پانزدهسالگی، در فرم درخواست امنیت اجتماعی، اسم وسط خود را اشتباه هجی کرد). لیزا روگاک در «کودکی به نام شل»، زندگینامهی جذاب سیلورستاین، چاپ ۲۰۱۱، مینویسد «گسترهی توجه او چیزی بین هیچ و عدم بود».
سیلورستاین عشقش به نقاشی را زود کشف کرد و نقاشی شد پناه او در برابر پدری که هرروز عصبیتر میشد. بعد از چندبار تلاش ناکام در دانشگاه (هیچوقت فارغالتحصیل نشد) و با این توضیح که «نه دافی دستم را گرفت و نه خیلی چیزی یاد گرفتم و این دوتا بدترین اتفاقاتیاند که ممکن است برای یک مرد بیفتد»، رفت به خدمت نظام. در ۱۹۵۳ به ارتش پیوست و در روزنامهی داخلی یک کشتی سربازبر در ژاپن خدمت کرد. سه سال بعد وقتی منفصل و بیکار شد، به دفتر یک مجلهی نوپا سر زد و سردبیرش را ملاقات کرد، سردبیری که خودش کارتونیستی بود مشتاق: هیو هِفنر.
از همین جا همکاری مدید سیلورستاین با آن مجله شروع شد. آنجا نهفقط کاریکاتور و تصویرسازی بلکه سفرنامههای منظمی از جاهایی مثل توکیو، پاریس، و مسکو منتشر میکرد و پای ثابت مجله شد. ژندهپوشی بود جذاب (گرچه خیلی خوشتیپ نبود): ریش پر، ابروهای اخمو، با خندهی نیمبندی که فاصلهی دندانهایش را نشان میداد و موهای بلند (بعدها کاملاً کچل شد). دوست داشت پیراهنهای پفدار و شلوار مخملکبریتی براق بپوشد که به قول یک دوست خانم «او را شبیه پروندههای بایگانی میکرد». در طول سالهای همکاریاش با مجله، بین شیکاگو و مرکزشهر نیویورک در رفتوآمد بود؛ به کلوبهایی میرفت که برنامهی موسیقی فولکلور داشتند و شروع کرد به ساخت موسیقیهای خودش؛ روی دستمالهای زیر نوشیدنیها و رومیزیها با خط بد ترانه مینوشت و با صدایی زیر و موقر ترانههای جَز و فولکلور اجرا میکرد.
وحشیانه پرکار و وحشی پرکاری بود. در سفری به دانمارک، قرارداد خوانندگی در گروهی به نام «گروه جَز دانمارکی وایکینگ ریشوی بابا بو نیو اورلئانز» امضا کرد. سیلورستاین مغزمتفکر پسِ آهنگ «پسری بهنام سو» اثر جانی کش بود که جایزهی گرمی برد. با نورمن میلر و داستین هافمن میگشت و نقل است به باب دیلن جوان در ترانههای آنچه بعداً شد آلبوم «خون در ترانهها» مشاوره داده. سیلورستاین خودش یکبار دربارهی سبک زندگی دورهگردمانندش گفته «کفشهای راحت و آزادی برای عزیمت مهمترین چیزهای زندگی من هستند».
آنطور که از خواندن زندگینامهای که روگاک نوشته برمیآید، سیلورستاین هرگز قصد نوشتن و نقاشی برای کودکان نداشته. همیشه کنار بچهها بیطاقت بود و روگاک ادعا میکند «مخفی نمیکرد عدم احترامی را که حس میکرد» نسبت به کتابهای کودک. یکبار گفته «لعنتی، بچه خودش از کوچک و ناچیز بودنش میترسد. آنوقت ای. بی. وایت بهشان چی میدهد؟ موشی که میترسد سیفون توالت را رویش بکشند یا توی رول پرده موقع بالا رفتن گیر میکند و عنکبوتی که دارد برای مرگ آماده میشود». اما نوشتن کتاب کودک دقیقاً نقطهی مقابل کاری بود که در مجله میکرد و شاید برای همین، و با ترغیب یک ویراستار زرنگ، تصمیم گرفت این کار را امتحان کند.
نتیجه شد کارهای کلاسیک سیلورستاین، کارهایی که ترکیدند: فقط در ۱۹۶۴، سه کتاب کودک و یک کتاب بزرگسال منتشر کرد. «درخت بخشنده» یکی از همینها بود که موفقیت سریعش نهفقط ناشرانش را که فقط هفتهزار نسخه چاپ کرده بودند بلکه حتی خود سیلورستاین را که ادعا میکرد کتاب پیامی ندارد متعجب کرد. فروش «درخت بخشنده»، تا یک دهه بعد از انتشار، هر سال دوبرابر شد؛ از آن موقع تا حالا در سراسر جهان بیش از پنجمیلیون نسخه فروخته. اما مدام از سیلورستاین میخواستند از کتاب دفاع کند و قضیه انگار شیرهی او را کشیده بود. معمولاً جوابش تکراری بود: «فقط رابطهای است بین دوتا آدم، یکی میدهد و یکی میگیرد». تمام کردن کتاب کودک بعدی برایش یک دهه طول کشید، یک مجموعهشعر با تخیلی تندوتیز بهنام «آنجا که پیادهروها تمام میشوند» و تا ۱۹۷۵ تقریباً بهکل قید حرف زدن با مطبوعات را زد.
«آنجا که پیادهروها تمام میشوند» پس از انتشار در خیلی از کتابخانههای امریکا ممنوع شد: میگفتند شرارتهای مختلفی از سوءمصرف مواد مخدر گرفته تا خودکشی، مرگ، جادوگری، خشونت، بیاحترامی به قدرت، بیاحترامی به حقیقت و طغیان علیه والدین را ترویج میکند. از قضا کتابی بود که دغدغههای خاص دوران کودکی را کاملاً با ایجاز نشان میداد. یکی از شعرها بهنام «هجده طعم» راجعبه کسی است که «تمام طعمها را روی قیف بستنیشان مینویسد و بعدش سهواً همه را زمین میاندازد». شعری دیگر دربارهی بندبازی است از بندی آویزان و خواستهاش این است که «خواهش میکنم، فقط یک چیز، وقتی توی نسیم شناوریم، عطسه نکنید». کتاب بهسادگی و با حساسیت نگاه یک کودک را در خود گنجانده.
خوانش اخلاقگرایانهی «درخت بخشنده» بارها و بارها در دیگر نوشتههای کودک سیلورستاین به چالش کشیده میشود چراکه مدام کتابهایش را با امضایی ابهامآمیز تمام میکند. یکی دیگر از کلاسیکهای سیلورستاین، «قطعهی گمشده»، را در نظر بگیرید. «قطعهی گمشده» چاپ ۱۹۷۶ قصهی دایرهای را میگوید که یک تکهی سهگوشش را گم کرده. دایره به جستوجوی تکهی گمشدهاش میرود و بعد از چه محنتها پیدایش میکند. داستان راحت میتوانست همینجا تمام شود، دایره کامل شد، اما تمام نمیشود. در عوض، دایره که تازه خوشمنظر شده رفتهرفته زیادی تند غلت میخورد و دیدش از جهان تیرهوتار میشود. سیلورستاین میگوید: «جنون کتاب، قسمت آزاردهندهاش، همین جاست.»
اگر جنون چیزی باشد که او میخواهد، «درخت بخشنده» را باید جلوهی دیگری از همین جنون خواند، شاید عموزادهی ترانهای بهنام «گور پدرشان» که سیلورستاین نوشته و در آن شادمانه بانگ میزند: «هی، یه زنه اومد پیشم واسه گدایی/ از بچه یتیمهایی گفت که زجر میکشن و میمیرن/ لعنتی، بیستوپنج سنت بهش دادم/ چون شاید یکی از اونها مال من باشه». روگاک، نویسندهی زندگینامهاش، توضیحی دربارهی تصویر ازخودگذشتگیِ «درخت بخشنده» دارد، توضیحی که طنین سالهای زندگی کولیوار او است: «با توجه به انزجار او از نگاه اولشخصِ خوانندههای فولکلور و سایر هنرمندان موسیقی کانتری که گرم خلق کار هنری بهمثابه شکلی از تحلیل خود بودند، کمابیش بهنظر میرسد او داستان را بهسان یک تجربه، واکنشی به احساساتیگری خودشان، نوشته.»
آن سرخوردگی که هنگام بازخوانی کتاب حس کردم، یکباره به چیز دیگری راه داد، کشف اینکه کتاب موردعلاقهی کودکیام اصلاً چیزی که یادم میآید نبوده و با خودش هیجان ویژهای داشت؛ یکجور مدرک علمی برای بزرگ شدن و تغییر من. و اگر من تغییر کرده باشم، شاید «درخت بخشنده» هم تغییر کرده. مثلاً منظور سیلورستاین از تکرار آن صفت تخت «خوشحال» چیست؟ او که اهل خوشحالی نبود. در واقع، تصویرسازیهای کتاب انگار همین استعاره را تخریب میکنند. به ما میگویند «و درخت خوشحال بود» اما همهی چیزی که میبینیم کندهای است بدبخت و پیرمردی بیکس که به جایی دور خیره شده. واقعاً او خوشحال است؟ یا باید بپرسیم مَرد قصه خوشحال است؟ یا شاید کتاب اصلاً دربارهی عشق و خوشحالی نیست بلکه مرثیهای است برای گذر زمان، نگاهی غیراحساساتی به زوال جسمانی. شاید فقط کافی باشد خوانش خود سیلورستاین از کتاب را بپذیریم. او جایی گفته این کتاب «دربارهی یک پسر و یک درخت است و پایان خیلی تلخی دارد».