«باورم نمیشد پا به کاخ صدام گذاشته باشم.»
سال ۱۳۶۰ است و احمد شانزدهساله. در عملیات بیتالمقدس اسیر شده، شکنجه دیده، خفت کشیده، توهین شنیده و حالا او را بردهاند کاخ سرکردهی رژیم بعث که بایست کنار صدام و رو به دوربین بخند! «نمیتونستیم. از دست چند تا اسیر نوجوون مجروح، بین اونهمه گارد حفاظتی، چه کاری برمیاومد؟ ما بعد از اون ملاقات خودمون رو مقصر میدونستیم و ملامت میکردیم، ولی مگه میشد بدون برنامهریزی قبلی یه همچین عملیات خطرناکی انجام بدیم؟ اونها در عرض چند ثانیه جنازهی همهمون رو میریختن رو زمین. چطور میشد وسط کاخ صدام با اونهمه تدابیر امنیتی و اونهمه محافظ همچین کاری بکنیم؟ هرچند بعدش میگفتیم کاش این کار رو کرده بودیم. مگه ما نیومده بودیم که شهید بشیم؟ مگه وصیتنامههامون رو ننوشته بودیم؟ با خودمون میگفتیم چه فرقی میکرد تو جبهه شهید بشیم یا تو کاخ صدام؟ حتی اگه نتونیم کمترین آسیبی بهش برسونیم. بعد دوباره به خودمون دلداری میدادیم اگه همچین کاری هم میکردیم، خون همهمون رو میریختن زمین و هیچکس هم متوجه نمیشد. اصلاً اگر همه با هم سرش میریختیم و کاری هم از پیش نمیبردیم، چه کسی از این عملیات ما خبردار میشد؟ آب از آب تکان نمیخورد و این ماجرا تو هیچ صفحهای از کتاب تاریخ نوشته نمیشد.»
کوچکم، ریش ندارم
سوز حرفهای احمد بیشتر میشود زمانی که پیش از ملاقات با صدام را وصف میکند. اینکه چطور زیر مشت و لگدها ایستادگی میکند تا جلو دوربین نرود و اعتراف نکند که بهزور آمده جنگ. البته زمان اعزام به آنها هشدار داده بودند. ماجرا برمیگردد به یکی دو ماه قبل از آن؛ زمانی که بسیجیهای کرمان در دانشکدهی فنی جمع شده بودند برای اعزام. قاسم سلیمانی، که حالا فرمانده سپاه قدس است، آن زمان فرمانده لشکر ثاراله بود. احمد میگوید: «دستور داده بود همهی نیروها تو زمین فوتبال دانشکده جمع بشن. دلم لرزید، چون اومده بود نیروها رو غربال کنه. کوچیکترها رو. کسایی رو که سن و سالی نداشتن بیرون میکشید و میگفت برن پادگان. بهشون میگفت انشالله اعزامهای بعدی. وقتی هم گله و شکایت میکردن که چرا نمیتونن برن جبهه، براشون توضیح میدادن که عراقیها اسرای کمسنوسال رو سوا میکنن و اونها رو مجبور میکنن بگن بهزور آوردنشون جبهه. وقتی قاسم سلیمانی برای غربال کردن اومد تو دلم میگفتم نکنه من هم بذاره کنار. میگفتم لعنت به این سن و سال! به بغلدستیم، که ریش و سبیل داشت، غبطه میخوردم چون هیچ مویی روی صورتم نبود و امکان داشت حاجقاسم به من که برسه بگه شما هم بفرمایید بیرون. چند نفری رو هم از صف بیرون کشید که خیلی دمغ شدن. منتها از کنار من رد شد و ندید. به این ترتیب اسم من تو لیست نهایی اعزام موند.»
خلاقیتهای شلاق
احمد در عملیات بیتالمقدس به اسارت درمیآید؛ زمانی که تنها شانزده سال دارد. ابتدای عملیات البته با موفقیت رزمندگان ایرانی همراه است اما «هوا که روشن شد تازه فهمیدیم دنیا دست کیه. از اون طرف خط یکی پشت بیسیم گفت: تیپ نور که باید از سمت راست شما وارد عمل میشد، نتونسته خط رو بشکنه. شما هم زیادی جلو رفتید. یعنی اینکه محاصره شدید». خبر دهانبهدهان در طول خاکریز میچرخد و دور میخورد در سر احمد که «گیر افتادیم». دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ است و ارتش عراق از دو سو آتش میبارد. احمد میگوید: «ما اون وسط گیر افتاده بودیم چون دشمنی که از پشت سر داشت به ما شلیک میکرد همونی بود که شب قبل باید با حملهی تیپ نور عقب مینشست. اما موفق نشدن اونها زحمات حاجقاسم، فرمانده تیپ ما، رو هم به باد داده بود. چند ثانیه بعد هم خبر دادن که عراقیها با کلی تانک دارن پاتک میزنن.» او لحظهی اسارت را عجیب و تکاندهنده توصیف میکند. میگوید دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که به پیرهن زده، نحوهی لباس پوشیدن، طرز نگاه، نوع راه رفتن، لحن و شیوهی گفتار، همه و همه، به تو میگوید که این دشمن است؛ مفهومی که همیشه به آن فکر میکردی. دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپارهاش را دیدهای حالا تفنگش را از فاصلهی دومتری سمت تو میگیرد و فرمان میدهد که دستهایت را بگیر بالا؛ «خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم رو نگاه میکرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من براش غیرمنتظرهست. لابد از ایرانیها تصور دیگهای داشت و دیدن من، که نوجوونی لاغر و استخونی بودم، با تصورش همخونی نداشت. نزدیکتر که شد، نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی میگفت که من فقط معنای این حرفش رو فهمیدم: طفل صغیر! دلش به حال من سوخته بود. اومد نزدیک و صورتم رو بوسید و گفت: الله کریم!» خداوند کریم است اما کرامت او را بندگان ندارند. احمد میگوید این رفتار مهربانانه را برای این میدیدم که خودم شب پیش به یکی از سربازان اسیر عراقی گفته بودم: «لا تخف!» (نترس). هرچند مابقی لحظات این اسیر شانزدهساله مخوف است. در تمام خاطرات احمد یوسفزاده شاید این از معدود سربازان دلرحم بعثی باشد، چون از سیلی اول به بعد همهچیز تغییر میکند. سرباز قبلی او را به سربازی دیگر میسپارد که ماحصل اولین برخورد دست سنگینی است که زیر گوشش فرومیآید؛ بیسؤال، بیجواب. دومین سیلی هم برای محکمکاری در زندان نواخته میشود. بعد از آن هم نوبت میرسد به کابل؛ «فؤاد گفت: بگو به زور آوردنم جبهه! مثل بچهی آدم بگو به زور آوردنم. خلاص! میخواست دکمهی ضبط رو فشار بده که گفتم: من نمیگم. میلرزیدم. اگر میگفتم به زور منو آوردن، از عذاب وجدان میمردم. چطور میتونستم این دروغ بزرگ رو بگم و به کشورم و شهدا خیانت کنم؟ فؤاد دستش رو گرفت زیر چونهم و بالا آورد. بعد اشاره کرد به گروهبان قلچماق عراقی، اسماعیل. اسماعیل امان نداد. اول ضربهای گذاشت بین شونههام و بعد با کابل افتاد به جونم. پشت هم میزد؛ طوریکه فقط دستم رو گرفته بودم تا کابل به سر و صورت و چشمهام نخوره. فریاد میزدم و گریه میکردم. فؤاد هم ایستاده بود و کتک خوردنم رو تماشا میکرد. اون یه هموطن خودفروخته بود.»
آقای رئیس!
شکنجه مقدمهای است برای گرفتن زهر چشم؛ آمادگی برای بردن اسرای کمسنوسال نزد صدام، بهرهبرداری تبلیغاتی. احمد این بخش از اسارت را اینطور توصیف میکند: «از راهروهای پیچدرپیچ گذشتیم و وارد تالاری بزرگ شدیم. گرمای هوا یکدفعه رفت. اصلاً جایی قدم گذاشته بودیم شبیه آنچه در کتابها خوانده بودم؛ جایی شبیه قصر. در سینما مهتاب کرمان فیلم «سیندرلا» را دیده بودم. چلچراغهای بزرگ از سقف آویزان بود و همه جا نور میداد. زمین هم پر از فرشهای خوشنقشونگار. بعد از آن تالار گذشتیم و از گیت امنیتی رد شدیم. گفتند کمربندهایمان را دربیاوریم که برای مراعات امنیت بیشتر بود. بازدید بدنی هم شدیم. بعد جلوتر رفتیم و جایی را دیدیم با یک میز بزرگ بیضیشکل در وسط. دورتادور میز، پر از صندلیهای چرمی بود و روبهروی هر صندلی، یک میکروفن. جلوتر هم صندلی شاهانهای گذاشته بودند و دور تا دور پر از عکس چهرههای نظامی بود. هنوز ننشسته بودیم که ابووقاص دوید و به صالح چیزی گفت. صالح برای ما ترجمه کرد: «میگه الآن آقای رئیس میاد. همه بلند بشید!» از پشت سر صدای پا کوبیدن سربازی میآمد. بعد هم عکاسها سمت ما هجوم آوردند. از دور مردی پیدا بود با قیافهای بهشدت آشنا. دست دختربچهای را گرفته بود و میآمد. هر قدمی که زمین میگذاشت، سربازها زیر پایش فرشی پلاستیکی پهن میکردند و با هر قدمی که برمیداشت، فرشی دیگر پهن میکردند. در واقع فرش نبود و وسیلهای برای حفظ امنیت بیشتر بود. بعد مرد نزدیک و چهرهاش واضحتر شد. رئیسجمهور عراق بود؛ صدام!»
اتوی داغ
«اردوگاه اطفال» جایی بود که اسرای کمسنوسال ایرانی را به آنجا منتقل میکردند. آماری که بعدها از این اردوگاه به دست آمد سیصد تا چهارصد کودک و نوجوان اسیر ایرانی است که خاطرات یکی از آنها به نام مهدی تهامیان در ایران منتشر شده. او در سیزدهسالگی به اسارت درمیآید و تصاویرش جزو اسنادی است که همچنان میتوان دربارهی زمان جنگ به آن ارجاع داد. بااینحال تلخترین فاجعه شاید برای امیر شاهپسندی اتفاق افتاده باشد؛ جوان پانزدهسالهای که احمد از او اینچنین یاد میکند: «امیر شاهپسندی بچهی کرمان بود. یه روز عراقیها به ما گفتن باید به شما آموزش نظامی بدیم. ما هم بهعمد سرپیچی میکردیم و نظم رو به هم میزدیم و پاهامون رو بهموقع زمین نمیکوبیدیم که صدای نابهنجاری داشت. بااینحال دستبردار نبودن. بالاخره صبرمون سراومد و موقع آموزش، رها کردیم رفتیم آسایشگاه. این برای عراقیها خیلی سخت بود و تمرد به حساب میاومد. افسری بین اونها بود به اسم نقیب محمد که به قساوت قلب معروف بود. بهش خبر دادن که ما تمرد کردیم. با حالت خوابآلود و با دمپاییهای ابری اومد آسایشگاه. یکی از سربازهای عراقی هم گفت امیر شاهپسندی مقصر بوده چون قبل از اون امیر با یکی از سربازها جر و بحث کرده بود. اصلاً دنبال بهانه بودن که یکی رو مقصر معرفی کنن و بدن نقیب اونو بزنه. منتها این بار کاری کردن که هرگز تصورش رو نمیکردیم. امیر رو بردن و انقدر با کابل زدن که هنوز هم صداش تو گوشمه. صدای کابل اصلاً قطع نمیشد. فکر میکنید امیر چند سالش بود؟ پانزده سال! تو یه اتاق، چند سرباز عراقی افتاده بودن به جونش و فقط میزدنش. هر وقت هم از هوش میرفت، یه پارچ آب رو سرش خالی میکردن تا به هوش بیاد و دوباره شروع کنن به زدن. میخواستن بدونن از چه کسی خط میگیره. خیلی هم روی این حساس بودن که کسی نخواد یکی دیگه رو لو بده. امیر هم چیزی نمیگفت و نزدیک سیصد چهارصد ضربهی کابل خورد. بعدش با اتوی داغ پاهاش رو سوزوندن. امیر میگفت صدای جلز ولز سوختن پاش رو میشنیده. نقیب محمد افسری بود که خیلی از مخالفان عراقی رو هم برای بازجویی و شکنجه دست اون میسپردن. با این وجود نتونست ازش حرف بکشه. با اتو پاش رو سوزوند و مجبورش کرد روی شنهای حیاط بدوه …»
وقتی که صدام قول داد
احمد ملاقات با صدام را اینطور توصیف میکند که دخترش کنارش نشسته بود و روی برگههای یادداشت نقاشی میکرد. «صدام گفت: بعد از این دیدار، ما شما رو آزاد میکنیم که برید پیش پدر و مادرتون. گفتیم برای شما هدیههایی هم بخرن که با خودتون ببرید ایران.» بعد هم شروع میکند به سؤالاتی از بچهها. احمد این لحظه را وحشتناکتر از لحظهی دیدار میداند. چون باید در چشمان کسی که به خاکت تجاوز کرده نگاه کنی و پاسخ بدهی. «از حسن مستشرق شروع کرد. گفت: اسم شما چیه؟ و حسن جواب داد. بعد پرسید اهل کجاست که حسن گفت اهل مازندران. بعد از شهر و شغل پدرش پرسید. بچهها سعی میکردند خیلی کوتاه جواب بدهند. همینطور پرسید تا رسید به جواد خواجوی که کوچکترین ما بود. گفت: کلاس چندمی؟ جواد گفت: اول راهنمایی. پرسید: شاگرد تنبل هستی یا زرنگ؟ جواد مکثی کرد و گفت: متوسط. صدام گفت: ولی باید درسخوان باشی! بعد از اون هم گفت که میخواد با ما عکس یادگاری بگیره. این سختترین لحظه بود. اخمهای همهی ما در هم رفته بود. صدام برای اینکه فضا رو عوض کنه به ما گفت: کدوم یکی از شما بلد هستید جُک تعریف کنید؟ هیچکدوم از ما جواب ندادیم ولی صدام ادامه داد. رو به دخترش، هلا، کرد و گفت: تو بلدی جک تعریف کنی؟ هلا سرش رو بالا آورد و خیلی بامزه گفت: نُچ. دقیقاً همینجا بود که نقشهی اون گرفت و دو سه نفر از بچهها از حالت هلا خندیدند. بعدها هم این عکس رو چاپ کردند. قبل از آن رو به ما گفته بود که کل اطفال العالم اطفالنا، یعنی همهی بچههای دنیا کودکان ما هستند. مقصودش همون نوجوان پانزدهساله، امیر شاهپسندی، بود که یکی از سربازهاش پاش رو سوزوند!»
بعد از آن هم صدام به وعدهاش عمل میکند؛ منتها هشت سال دیرتر! احمد در بیستوچهارسالگی آزاد میشود و یکی از خوشبختیهایش را این میداند که صدام دو نفر مانده به او متوقف شد و دیگر به سؤال و جواب ادامه نداد. چون باید در چشم او نگاه میکرده. چون باید میگفته: «احمد». بعد اضافه میکرده: «احمد یوسفزاده» تا برسد به پرسش صدام از سن و سالش. تا احمد بگوید: «شانزده سال.»
روزی که بزرگ شدم
نوجوانی احمد تماماً در اسارت میگذرد تا میرسد به جوانی؛ لحظهای که خود از آن اینطور یاد میکند: «وقتی جلو روشویی داشتم وضو میگرفتم، توی آینه جوانکی لاغر و استخوانی دیدم که گونههایش فرورفته بود و لایهی نازکی موی نرم و سیاه سطح صورتش را پوشانده بود. با خودم گفتم: خدایا… من بالاخره ریش درآورده بودم! من بزرگ شده بودم!»