سردبیر مجلهی «نیویورکر» همزمان با انتشار آلبوم «آن را تاریکتر میخواهی» مقالهای دربارهی زندگی و زمانهی لئونارد کوهن نوشت، مقالهی مفصلی که بخش اعظمی از آن را میتوانید در ادامه بخوانید.
وقتی لئونارد کوهن بیستوپنجساله بود، در لندن زندگی میکرد، در اتاقهای سرد مینشست، شعرهای غمگین میسرود و روزگارش را با کمک مالی سههزاردلاری از طرف شورای هنرهای کانادا میگذراند. این به ۱۹۶۰ بازمیگردد، مدتها پیش از آنکه در آیل آو وایت جلو ششصدهزار تماشاچی برنامه اجرا کند. در آن روزها یک شهرستانی دور از خانه بود، پناهجویی از فضای ادبی مونترال. کوهن، که خانوادهای سرشناس و بافرهنگ داشت، با طعن و کنایه از خود یاد میکرد: کولی بالشبهدستی که اولین خریدهایش در لندن یک ماشینتحریر مارک اولیوتی و یک بارانی آبی بِربِری بود. حتی پیش از آنکه مخاطب چندانی پیدا کند، دربارهی مخاطبانی که طالبشان بود، ذهنیت روشنی داشت. در نامهای به ناشرش نوشته بود عزمش را جزم کرده تا به قلوب «نوجوانان درونگرا، عاشقانی در درجات مختلف پریشانی، افلاطونیهای سرخورده، تماشاگران پورنوگرافی، راهبانی با سرهای تراشیده و پاپپرستان» دست پیدا کند.
مه همیشگی و آسمان خاکستری لندن داشت طاقت کوهن را طاق میکرد. دندانپزشکی انگلیسی تازه یکی از دندانهای عقل او را کشیده بود. پس از هفتهها هوای سرد و بارانی پا به بانکی گذاشت و از صندوقدار پرسید چطور پوستش را آنقدر برنزه کرده است. صندوقدار گفت که تازه از سفر یونان برگشته. کوهن بلافاصله بلیت هواپیما خرید.
کمی پس از آن در آتن فرود آمد، آکروپولیس را دید، به بندر پیرائوس سر زد، در لنجی نشست و در جزیرهی هیدرا پیاده شد. درحالیکه سوزوسرما هنوز بهزحمت از استخوانهایش بیرون میرفت، به تماشای بندرگاه نعلاسبی و مردمی نشست که در کافههای کنار آب نوشیدنی خنک مینوشیدند و ماهی کبابشده میخوردند. به صنوبرها و سروها و خانههای دوغابخوردهی سفیدی نگاه میکرد که از تپهها بالا خزیده بودند. در هیدرا چیزی اسطورهای و بکر و ابتدایی احساس میشد. اتومبیلها آنجا اجازهی تردد نداشتند. قاطرها آب را از پلههای بلند و مارپیچ خانهها بالا میکشیدند. برق در فواصل زمانی مشخصی وصل میشد. کوهن خانهای به قیمت چهارده دلار در ماه اجاره کرد. با گذشت زمان به لطف ارثیهای که از مادربزرگش به او رسید، یک خانهی دوغابخوردهی سفید به قیمت هزار و پانصد دلار برای خودش خرید.
هیدرا نویدبخش همان زندگیای بود که کوهن آرزویش را داشت. چند چراغ نفتی و مقداری اثاث مستمعل خانه دستوپا کرد: تختخواب فرفورژهی روسی، صندلیهایی شبیه آنها که «ونگوگ نقاشی میکرد». در طول روز روی یک رمان افسانهای به نام «بازی محبوب» و شعرهای مجموعهای با عنوان «گلهایی برای هیتلر» کار میکرد. او در حالوهوایی میان نظم افراطی و درجات مختلف بیخیالی در نوسان بود. بعضی روزها روزه میگرفت تا تمرکز ذهنی پیدا کند.
هرازگاهی نگاه کوهن به زن نروژی زیبایی میافتاد. نام او ماریان ایلِن بود. در حومهی اسلو بزرگ شده بود. مادربزرگش خیلیوقتها به او میگفت: «تو به مردی برمیخوری که با زبانی از طلا حرف میزند.»
یک روز بهاری ایلِن همراه پسرش در یک بقالی و کافه بود. چند دهه بعد، در یک برنامهی رادیویی در نروژ خاطرهی آنروز را اینشکلی بهیاد میآورد: «با سبد خریدم در مغازه ایستاده بودم تا بطریهای آب و شیر بردارم. او در درگاه ایستاده بود و خورشید پشت سرش میدرخشید.»
کوهن در جوانی قیافهای شبیه به دوران اوج مایکل کارلئونه [شخصیت اصلی مجموعه فیلمهای «پدرخوانده»] داشت، کمی قوزکرده، چشمانی با گوشههای آویخته، ولی نزاکت فراوان و بیان شیرین رمز دلفریبی او بود.
در اواسط دههی ۱۹۶۰، هنگامی که کوهن ضبط آهنگهایش را آغاز کرده بود و داشت به موفقیتهای جهانی میرسید، هوادارانش ماریان را الههی الهامبخش او میدانستند. عکسی تاریخی از او، درحالیکه با روپوش پشت میزتحریری در خانهی جزیرهی هیدرا نشسته است، پشت آلبوم دوم کوهن به نام «آوازهایی از یک اتاق» ظاهر شد. ولی پس از آنکه هشت سال با هم بودند، رابطهشان کمکم، یا به قول خود کوهن «مانند ریزش خاکستر سیگار»،به جدایی کشید.
چیزی که هواداران کوهن از ماریان میدانستند زیبایی او بود و اینکه او الهامبخش آهنگهای «پرندگان روی سیم»، «هی، این رسم خداحافظی نیست» و بهخصوص «بدرود، ماریان» ماند. ماریان و کوهن در تماس ماندند. در برنامهای که کوهن در کشورهای اسکاندیناوی اجرا کرد، ماریان در پشتصحنه به دیدنش آمد. آن دو نامه و ایمیلهایی با هم ردوبدل میکردند. هنگامی هم که برای روزنامهنگاران و دوستانشان از ماجرای عاشقانهشان حرف میزدند، همیشه با لحنی گرم و صمیمی از آن یاد میکردند. در اواخر ژوئیهی امسال کوهن ایمیلی از یان کریستیان مولِستاد، دوست نزدیک ماریان، دریافت کرد که خبر میداد ماریان به سرطان مبتلا شده است. در آخرین تماسشان ماریان به کوهن گفته بود که خانهی ساحلیاش را فروخته است تا مطمئن شود زندگی و سلامتی پسرش تأمین خواهد بود، ولی حرفی از بیماری خودش نزده بود. حالا معلوم شده بود که او چند روزی بیشتر زنده نیست. کوهن بیدرنگ پاسخی نوشت: «خب، ماریان، این بار دیگر زمانی رسیده که ما واقعاً پیر شدهایم و بدنهایمان دارند از هم جدا میشوند. فکر میکنم من هم خیلی زود دنبالت بیایم. بدان که من پشت سرت آنقدر به تو نزدیکم که اگر دستت را عقب بیاوری، به دست من میخورد. میدانی که همیشه به خاطر زیبایی و هوشت عاشقت بودم، ولی نیازی نیست در این باره حرفی بزنم، چون خودت همهی اینها را خوب میدانی. ولی حالا فقط میخواهم برایت آرزوی سفری خوش بکنم. خداحافظ دوست قدیمی. با عشق بیپایان. پایین جاده همدیگر را خواهیم دید.»
دو روز بعد کوهن ایمیلی از نروژ دریافت کرد: «لئونارد عزیز، ماریان دیروز بعدازظهر از دنیا رفت، در آرامش کامل، در حلقهای از دوستان نزدیکش. نامهی شما زمانی به دستش رسید که هنوز میتوانست در هشیاری کامل حرف بزند و بخندد. وقتی نامه را با صدای بلند خواندیم، لبخندی به لب آورد که فقط از او برمیآمد. آنجا که نوشته بودید درست پشت سر او هستید، دستش را بلند کرد. اینکه شما از شرایط او خبر داشتید، باعث آرامش خاطرش شد و دعای خیرتان برای سفرش به او نیروی مضاعفی داد … در ساعت آخر، هنگامیکه در نهایت سبکی نفس میکشید، دست او را گرفتم و زمزمه کردم: «پرندهی روی سیم.»و هنگامی که اتاق را ترک میکردیم، یعنی بعد از آنکه روح برای ماجراهای تازه از پنجره به بیرون پر کشیده بود، سر او را بوسیدیم و کلمات جاودانهی شما را زمزمه کردیم: بدرود، ماریان!»
***
لئونارد کوهن در طبقهی دوم خانهای ساده در میدویلشر زندگی میکند، منطقهای بیرنگولعاب و پر از تنوع در لسآنجلس. هشتادودوساله است. کموبیش تمام مدت بین سالهای ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۳ تورها وکنسرتهایش برقرار بود. بعید به نظر میرسد که وضعیت جسمی او اجازه بدهد دوباره شاهد چنین کار شاقی از او باشیم. کوهن آلبومی دارد به نام «آن را تاریکتر میخواهی» که در ماه اکتبر منتشر شد و آکنده است از اخلاقیات، پر از حضور خداوند، و بااینحال شاد و سرخوش باقی مانده است، ولی دوستان و انجمنهای موسیقی میگویند از دوباره دیدن او روی صحنه شگفتزده خواهند شد، مگر در اجراهایی محدود: اجرای تکآهنگ، یا شاید برنامهای کوتاه فقط در یک محل. هنگامی که ایمیل زدم تا کوهن را به شام دعوت کنم، گفت که کموبیش «در بازداشت است».
کمی پیشتر، یکی از مهمانان همیشگی کوهن که از دوستان قدیمی من هم هست، رابرت فاگن، استاد ادبیات، مرا به خانهی او برد. فاگن بیست سال پیش کوهن را در یک میوهفروشی در پای کوه بالدی، بلندترین قلهی کوهستان سن گابریل که حدود یک ساعت و نیم با شرق لسآنجلس فاصله دارد، ملاقات کرده بود. هردو آنها در نزدیکی قله زندگی میکردند: رابرت در اتاقکی که در آن دربارهی فراست و ملویل مقاله مینوشت و برای تدریس در کالج کلرمونت مککنا از آنجا تا دم جاده پایین میآمد؛ و کوهن در یک صومعهی کوچک بودایی که در آنجا رخت رهبانیت پوشیده بود. یک روز که فاگن مشغول خرید غذای حاضری بود، صدای بم آشنایی به گوشش خورد. نگاهی به فضای بین قفسهها انداخت و مرد ریزنقشی را با کلهی تراشیده دید که با شور و حرارت دربارهی انواع مختلف سیبزمینی با فروشنده بحث میکرد. سلیقهی موسیقی فاگن بیشتر به گوستاو مالر نزدیک است تا آهنگهای پاپ، ولی از هواداران کوهن بود و خود را معرفی کرد و آنها از آن زمان دوستانی صمیمی هستند.
کوهن به ما خوشامد گفت. در صندلی پزشکی آبی بزرگی نشسته بود که درد ستون فقراتش را تسکین میداد. الآن بسیار لاغر شده، ولی هنوز خوشقیافه است: سری پوشیده از موهای سفید و خاکستری و چشمان تیره و بُرنده. کتوشلوار آبی تیرهی خوشدوختی پوشیده بود (او حتی در دههی ۱۹۶۰ هم کتوشلوار میپوشید) و سنجاقی به یقهاش زده بود. دستش را مانند رؤسای بازنشستهی مافیا با شکوه و جلال جلو آورد و گفت: «سلام دوستان، لطفاً همینجا بنشینید.» عمق صدایش کاری میکند که صدای تام وِیتس شبیه ادی کندریکس شود.
و بعد، مثل مادر من، هرچه را که در گنجهی غذای خانه پیدا میشد، تعارف کرد: آب، آبمیوه، شراب، یک تکه مرغ، یک تکه کیک، «چیز دیگری میل دارید؟» در طول ساعتهایی که آنجا بودیم، هرجور تنقلات مختلفی را تعارف کرد و همه هم با محبت و نزاکت. جملهی «چند برش پنیر با زیتون میل دارید؟» تعارفی نیست که مثلاً از اکسل رُز [خوانندهی گروه هاردراکِ گانز اند روزز] بشنوید. و باز درست مثل مادر من، بهتر است که گاهی به تعارفها جواب مثبت بدهید.
چند هفته بیشتر از مرگ ماریان نمیگذشت و کوهن هنوز متعجب بود که نامهی او (ایمیلی به دوست در حال مرگش) چطور آنقدر پخش شده است، دستکم در جهان دوستداران کوهن. او قصد نداشت احساسات خود را علنی کند، ولی وقتی یکی از نزدیکترین دوستان ماریان در اسلو از او خواست که متن یادداشتش را منتشر کند، کوهن مخالفت نکرد. میگفت: «بههرحال آهنگی دربارهی این ماجرا هست و داستانی، داستانی بسیار شیرین و دلچسب. پس از این نظر نمیتوانم ناراضی باشم.»
کوهن مانند هرکس دیگری در این سنوسال مرگ را مسألهای طبیعی قلمداد میکند. بهنظر میرسید بیش از آنکه از مرگ ماریان متأسف باشد، تحتتأثیر خاطرات مشترکشان است: «یک گلدان یاس افریقایی روی میز کارم بودم که بویش تمام اتاق را پر میکرد. ظهرها یک ساندویچ کوچک روی میزم بود. همه چیز شیرین بود، شیرین شیرین.»
آهنگهای کوهن مرگزده هستند، ولی این خصوصیت از همان اولین شعرهایش در آثار او دیده میشود. نیمقرن پیش، یکی از دستاندرکاران ضبط آثارش به او گفت: «مسیرت را عوض کن، بچه جان. سن و سالت زیاد به این چیزها نمیخورد.» ولی کوهن با وجود افول سلامتیاش همچنان ذهن روشن و پشتکاری بیسابقه دارد و به عادت و نظم کاریاش پایبند است. قبل از طلوع آفتاب بیدار میشود و شروع به نوشتن میکند. توی اتاق نشیمن کوچکی که در آن نشسته بودیم، دو گیتار آکوستیک که به دیوار تکیه داده شده بود، یک کیبورد برقی، دو لپتاپ و یک میکروفون پیشرفته برای ضبط صدا دیده میشد. کوهن موقع کار با همکار قدیمیاش، پت لئونارد، و پسرش، آدام، که تهیهکنندهی آلبوم او بود، بخش زیادی از تهیهی آلبوم «آن را تاریکتر میخواهی» را در همین اتاق نشیمن انجام داده بود، از جمله کار ایمیل کردن فایلهای ضبطشده برای ویرایش با کمک همکارانش. سن و نزدیک شدن به پایان خط فضای آرامی را پدید میآورد، که اگر کاملاً هم خودخواسته نباشد، دستکم بسیار مفید است.
کوهن میگفت: «این حال ناخوش از یک نظر برای من بهتر است و نسبت به دورههای دیگر عمرم عوامل بازدارندهی کمتری موجب پرت شدن حواسم از کار میشود و نسبت به زمانی که وظایف روزمرهی شوهر بودن و پدر بودن بر دوشم بود، تمرکز و پیوستگی بیشتری در کارم دارم. این عوامل الآن کاملاً ناپدید شدهاند. تنها چیزی که جلو تولید و خلاقیت تمامعیارم را میگیرد شرایط جسمی است.»
باز میگفت: «عجیب است، ولی عقل من هنوز کاملاً کار میکند. امکانات زیادی در اختیار دارم که بعضی از آنها را مدیون خودم هستم، ولی برخی هم به لطف شرایط است: دخترم و بچههایش در طبقهی پایین زندگی میکنند و خانهی پسرم هم فقط دو بلوک فاصله دارد. از این نظر نعمت فوقالعادهای نصیبم شده است. دستیاری دارم که بسیار کارآمد و وظیفهشناس است. دوستی مانند رابرت دارم، و البته یکی دو دوست دیگر که به زندگی من غنا میبخشند. بنابراین، بهنوعی میشود گفت که هیچوقت زندگیام به این خوبی نبوده است… از یک نظر، اگر کسی هنوز عقلش را از دست نداده باشد و با مشکلات مالی شدیدی هم روبهرو نباشد، این بخت را دارد که زندگیاش را راسوریس کند. این کلیشهای تکراری است، ولی خیلی وقتها به آن توجه کافی نمیکنند. راسوریس کردن زندگی، اگر از عهدهتان ساخته باشد، یکی از آرامشبخشترین فعالیتهای زندگی است که منفعتهایش را نمیشود شمرد.»
کوهن متعلق به زمانهی بعد از جنگ است. بااینحال مونترال او شباهتی به نیوارک فیلیپ راث یا براونزویل آلفرد کازین ندارد. او در وستمونت بار آمده بود، محلهای با گرایش غالب انگلیسدوستانه، جایی که یهودیان مرفه در آن زندگی میکردند. مردان خانوادهاش، بهخصوص در شاخهی پدری، «سروران» یهودیان مونترال بودند. کوهن برایم تعریف کرد که پدربزرگش «شاید سرشناسترین یهودی کانادا بود»: یکی از خیرین سرشناس. در آغاز برنامههای یهودستیزانهی امپراتوری روسیه تلاشهایش باعث شد تا پناهندگان بیشماری خود را از آنجا به کانادا برسانند. ناتان کوهن، پدر لئونارد، گردانندهی شرکت خانوادگی تجارت پوشاک فریدمن بود. مادرش، ماشا، به خانوادههای مهاجر جدیدتر تعلق داشت و زنی بود دوستداشتنی، افسردهخو، مانند قهرمانان زن چخوف، و به قول لئونارد «گریه و خندهاش به یک اندازه عمیق بود». پدر ماشا، سالامون کلونیتسکی-کلاین، از عالمان برجستهی اهل لیتوانی بود که «فرهنگ لغات متشابه عبری» را نوشته بود. لئونارد در مدارس خوبی درس خواند، از جمله مکگیل، و برای دورهای، کلمبیا. او هیچگاه از امکانات رفاهی خانواده اظهار انزجار نکرد.
میگفت: «من احساس قومی و قبیلهای نیرومندی داشتم. در کنیسهای بزرگ میشدم که نیاکانم آن را ساخته بودند. در ردیف سوم مینشستم. خانوادهی خوبی داشتم. آدمهای خوب و مردمداری بودند. بنابراین هیچوقت حالت عصیانی به من دست نداد.»
وقتی لئونارد نهساله بود، پدرش مرد. این لحظه، یکی از اولین جراحات زندگی او بود زمانی که برای اولین بار از زبان همانند چیزی مقدس استفاده کرد. کوهن ضمن بهیاد آوردن مراسم عزاداری پدرش، که در خانهشان برگزار میشد، گفت: «خاطراتی از او دارم. از پلهها پایین آمدیم. تابوت در اتاق نشیمن بود.» برخلاف رسم قوم درِ تابوت را باز گذاشته بودند. زمستان بود و کوهن در فکر قبرکنها: حتماً کندن زمین یخبسته کار سختی است. پدرش را نگاه میکرد که در زمین فرومیرفت. «بعد به خانه برگشتم و به سراغ قفسهی لباسهای او رفتم و یک پاپیون پیدا کردم. نمیدانم چرا این کار را کردم، حتی الآن هم نمیتوانم درک کنم: یکی از پرههای پاپیون را بریدم و چیزی روی یک تکه کاغذ نوشتم- فکر میکنم جملاتی دربارهی وداع با پدرم بود- و آن را در سوراخ کوچکی در حیاط پشتی دفن کردم. این نوعی واکنش آیینی بود به اتفاقی باورناپذیر.»
دایی کوهن مراقب بود که ماشا و دو بچهی او، لئونارد و خواهرش استر، پس از مرگ ناتان، از نظر مالی در کوچکترین مضیقهای قرار نگیرند. لئونارد درس میخواند و در ریختهگری دایی کار میکرد و برای ساخت سینک و لوله فلز مذاب در قالب میریخت. در کارگاه پوشاک هم کار کرد و در آنجا مهارتی بهدست آورد که بعدها بسیار به درد این موسیقیدانِ مدام در گشتوگذار خورد: یاد گرفت کتوشلوار را طوری تا کند که چروک نشود. ولی همانطور که در مجلهای نوشته است، همیشه خود را نویسنده تصور میکرد: «بارانیپوش، با کلاه لبهداری که تا روی چشمها پایین کشیده شده است، با تاریخچهی دورودرازی از بیعدالتیها در سینه، با چهرهای که نجیبتر از آن است که به فکر انتقام باشد، شبها در بلوارهای خیس قدم میزند، برخوردار از هواداری صمیمانهی مخاطبان بیشمار … و دو سه زن زیبا که در عشق او میسوزند و دستشان از او کوتاه است.»
در آن زمان، زندگی در فضای راکاندرول از ذهن او بسیار دور بود. عزمش را جزم کرده بود تا نویسنده شود. همانطور که سیلوی سیمونز در زندگینامهی عالی «من مرد تو هستم» بهروشنی نشان داده است، دورهی کارآموزی هنری کوهن در عرصهی ادبیات بود. بتهای نوجوانی او ییتس و لورکا بودند (به همین علت بود که نام دخترش را هم لورکا گذاشت). در مکگیل آثار تولستوی، پروست، الیوت، جویس و پاند را خواند و با شاعرانی نشستوبرخاست پیدا کرد که تأثیرگذارترینشان ایروینگ لیتن بود. کوهن که اولین شعرش، «شیطان در وستمونت»، را در نوزدهسالگی منتشر کرد، زمانی دربارهی لیتن گفت: «من به او لباس پوشیدن یاد دادم، و او به من جاودانه زیستن را.» کوهن هیچوقت دست از سرودن شعر برنداشت. شعر «راهت را برو» او در ماه ژوئن امسال در همین مجله منتشر شده است.
کوهن به موسیقی هم علاقه داشت. در بچگی آهنگهای مجموعهی فولکلور و دستچپی «کتاب ترانههای مردمی» را یاد گرفته بود، و از رادیو به آهنگهای هنک ویلیامز و سایر خوانندههای محلی گوش میداد و بعد، در شانزدهسالگی، کت سوئدی کهنهی پدرش را میپوشید و عضو گروه موسیقی محلی به نام باکسکین بویز شده بود.
در بیستوچندسالگی چند درس غیررسمی گیتار از یک اسپانیایی، که کنار زمین تنیس با او آشنا شده بود، گرفت. چند هفته بعد، میتوانست چند آکورد بههمپیوستهی فلامنکو را بنوازد. وقتی مرد اسپانیایی سر چهارمین جلسهی درس حاضر نشد، کوهن به زن صاحبخانهی او تلفن کرد و فهمید مرد خودش را کشته است. کوهن سالها بعد در یک سخنرانی در آستوریاس گفت: «هیچ چیز دربارهی آن مرد نمیدانم. نمیدانم چرا به مونترال آمده بود … چرا از کنار زمین تنیس سر درآورده بود و چرا به زندگی خود پایان داد … همان شش آکورد و همان الگوی گیتار بود که پایه و اساس تمام آهنگهای من و کل موسیقی مرا بنا گذاشت.»
کوهن عاشق استادان بلوز بود: رابرت جانسون، سانی بوی ویلیامسون، بسی اسمیت، و خوانندگان قصهگوی فرانسوی مانند ادیت پیاف و ژاک برِل. مدام پولش را در گرامافون سکهای میانداخت تا به آهنگهای «متظاهر بزرگ»، «والس تنسی» و هر آواز ری چارلز گوش کند، ولی به ظهور بیتلها بیتفاوت بود. میگفت: «من به چیزهایی علاقه دارم که در ادامهی حیاتم سهمی داشته باشند. دوستانی داشتم که واقعاً با شیفتگیشان در قبال بیتلها حرص مرا درمیآوردند. حسادت نمیکردم و آهنگهایی مانند «هی جود» تحسینم را هم برمیانگیخت، ولی آنها برای مسیری که من در طلبش بودم اهمیت حیاتی نداشتند.»
همان گوشهایی که در ۱۹۶۱ اولین بار برای باب دیلن تیز شد در ۱۹۶۶ نیز لئونارد کوهن را کشف کرد: جان هموند، اشرافزادهای از خاندان واندربیلت، که از هرنظر در این صنعت پیشروترین تهیهکننده بود. او در نخستین اجراهای کاونت بِِیزی، بیگ جو ترنر، بنی گودمن، آریتا فرانکلین و بیلی هالیدی نقش مؤثر بازی کرد. هموند با راهنمایی دوستانی که رخدادهای موسیقی محلی پایین شهر را دنبال میکردند، از کوهن دعوت کرد برای او برنامه اجرا کند.
کوهن در آن زمان سیودوساله بود، شاعر و نویسندهای بود با کتابهای منتشرشده، ولی در موسیقی، با وجود اینکه یک سال از الویس پریسلی بزرگتر بود، هنوز تازهکار بود. تا اندازهی زیادی به این علت به سوی موسیقی کشیده شده بود که نمیتوانست با نویسندگی زندگیاش را بچرخاند. در طبقهی چهارم هتل چلسی در خیابان بیستوسوم غربی اقامت کرده بود و تمام روزش به سیاه کردن دفترچههایی میگذشت. شبها آهنگهایش را در کلوبها میخواند و روی صحنه با اشخاص سرشناسی ملاقات میکرد: پتی اسمیت، لو رید (که رمان «بازندههای زیبا»ی کوهن را تحسین میکرد)، جیمی هندریکس (که از بین آن همه آهنگ، در کنسرتی «سوزان» را با او اجرا کرد) و جنیس جاپلین (گیریم فقط برای یک شب).
هموند یک روز بعد از آنکه کوهن را به ناهار دعوت کرد، پیشنهاد کرد که به اتاق کوهن بروند. آنجا کوهن روی تختش نشست و «سوزان»، «هی، این رسم خداحافظی نیست»، «آهنگ غریبه» و چند ساختهی دیگرش را اجرا کرد. وقتی اجرایش تمام شد، هموند لبخندی زد و گفت: «موفق شدی.»
چند ماه بعد از این آزمون، کوهن کتوشلواری بهتن کرد و به استودیو ضبط صدای کلمبیا در مرکز شهر رفت تا کار روی اولین آلبومش را شروع کند. هموند هر جلسه به او قوت قلب میداد. بعد از یک جلسه هم گفت: «مراقب باش، دیلن!»
نقاط اشتراک کوهن با دیلن آشکار بود: یهودی، علاقه به ادبیات، گرایش به تصاویر کتاب مقدس، دستپروردهی هموند. ولی کارشان با هم تفاوت داشت. دیلن حتی در اولین آثارش به سوی زبان سوررئالیستتری با تداعیهای آزاد گرایش داشت و کاملاً از راکاندرول رویگردان بود. شعرهای کوهن به همان اندازه خلاقانه و طعنهآمیز و سرشار از خودکاوی بودند، ولی بیان او روشنتر، مقتصدتر و رسمیتر بود.
دیلن و کوهن در طول دههها هرازگاهی یکدیگر را میدیدند. در اوایل دههی ۱۹۸۰ کوهن برای تماشای اجرای دیلن به پاریس رفت و صبح روز بعد در کافهای دربارهی آخرین کارهایشان به گفتوگو نشستند. دیلن به «هلهلویا» علاقهی خاصی نشان میداد. پیش از آنکه سیصد خوانندهی دیگر با اجراهای خودشان این آهنگ را به شهرت برسانند، مدتها پیش از آنکه این آهنگ در فیلم «شرِک» و در برنامهی «امریکن آیدل» استفاده بشود، دیلن زیبایی موجود در پیوند عناصر زمینی و آسمانی در این اثر را کشف کرده بود. از کوهن پرسید چقدر برای ساخت آن وقت گذاشته است.
کوهن دروغ گفت: «دو سال.»
حقیقتش این بود که ساخت «هلهلویا» پنج سال زمان برده بود. سالها پیش از آنکه سرانجام به متن نهایی رضایت دهد، پیشنویسهای متعددی از آن را دور ریخته بود. بارها پیش آمده بود که هنگام کار روی متن، با لباس زیر، سر خود را به کف اتاق هتل میکوبید.
کوهن هم به دیلن گفت: «واقعاً از «من و من» خوشم آمد. چقدر برای ساختنش وقت گذاشتی؟»
دیلن جواب داد: «پانزده دقیقه.»
وقتی نظر کوهن را دربارهی این مکالمه جویا شدم، گفت: «این فقط روش بازی هرکدام از ماست.» همانطور که دیلن در آن زمان آهنگهای کوهن را «مانند دعا» توصیف کرده بود، به نظر میرسید که کوهن هم علاقهای ندارد در راز و رمز آفرینش هنریاش زیاد کندوکاو کند. میگفت: «هیچ تصوری ندارم که چطور کار میکنم. توصیفش سخت است. هرچه به پایان زندگیام نزدیکتر میشوم، علاقهام کمتر و کمتر میشود که نظریات و ارزیابیهای خرافی دربارهی اهمیت و ارزش کار یا زندگی فلان کس ارائه بدهم. وقتی سالم و سرحال بودم هم زیاد به این مسأله توجه نداشتم و حالا هم که دیگر هیچ.»
کوهن پیوسته بیشتر و بیشتر در سنتهای موسیقی محلی غرق میشد، ولی وقتی آهنگ «بازگرداندن همهی اینها به خانه» و «تجدید دیدار با بزرگراه ۶۱» دیلن را شنید، توجهش جلب شد. سالها بعد که دیگر با هم دوست شده بودند، دیلن یک روز بعدازظهر کوهن را به لسآنجلس دعوت کرد و گفت میخواهد ملکی را که تازه خریده به او نشان بدهد. خودش پشت فرمان نشسته بود. پس از مدتی به کوهن گفت که ترانهنویس مشهوری به او گفته: «باشد باب، تو شماره یکی، ولی شماره دو هم من هستم.»
کوهن ضمن یادآوری این خاطره با لبخند میگفت: «بعد دیلن گفت: لئونارد، تا جایی که به من مربوط میشود، تو شماره یک هستی. من هم شمارهی صفرم.» آن موقع برداشتم از حرف او این بود- و برای بحث و مخالفت هم آمادگی نداشتم- که کار او از هر اندازهگیری و سنجشی فراتر است و کار من هم خیلی خوب است.»
دیلن، که الآن هفتادوپنجساله است، زیاد نقش منتقد موسیقی را بازی نمیکند، ولی برای صحبت کردن دربارهی لئونارد کوهن اشتیاق نشان میدهد. من دربارهی شمارهیک دنیای موسیقی چند سؤال از او پرسیدم و او هم بسیار دقیق و مفصل، بدون هیچ پردهپوشی و طفرهای، جواب داد: «وقتی مردم دربارهی لئونارد حرف میزنند، یادشان میرود از ملودیهای او یاد کنند، چیزی که در کنار شعرهای او بخشی از نبوغ عظیمش است. کنترپوان آهنگهای او حالتی آسمانی به آنها میدهد. تا جایی که من میدانم در موسیقی مدرن هیچ کس به خوبی او این کار را انجام نمیدهد. حتی سادهترین آهنگهای او، مانند «قانون» که بر اساس دو آکورد مقدماتی بنا شده، کنترپوانی آسمانی دارد و هرکسی که عاشق این شعر باشد و بخواهد آن را اجرا کند، باید بنای کارش را بر کنترپوان آن بگذارد.»
دیلن ادامه میدهد: «قریحه یا نبوغ او در پیوندش با موسیقی آسمانی نهفته است. مثلاً آهنگ «خواهرانِ گذشت» از چهار جزء ابتدایی تشکیل شده که در فواصل مشخص و پیشبینیشدنی پیش میروند و تغییر میکنند. ولی ملودی اثر به هیچ وجه پیشبینیشدنی نیست. شعر فقط میآید و حقیقتی را بیان میکند. ولی تازه بعد از آن است که هر اتفاقی ممکن است بیفتد و میافتد، یعنی لئونارد اجازه میدهد که بیفتد. لحن او به هیچ وجه متکبرانه یا تمسخرآمیز نیست. او عاشق ثابتقدمی است که متوجه طرد شدنش نمیشود. لئونارد همیشه فراتر از اینهاست. هر سطر «خواهران گذشت» از چهار جزء متمایز تشکیل شده است؛ در وزن بینقص، بدون همراهی کُر، با حس و حال دراماتیک لرزهآور. جزء اول در تونالیتهی مینور شروع میشود. جزء دوم از مینور به سمت ماژور اوج میگیرد و ملودی و واریاسیون را عوض میکند. جزء سوم بازهم بالاتر میرود و به درجهی کاملاً متفاوتی میرسد و بعد در جزء چهارم دوباره به تونالیتهی آغازین برمیگردیم. این نغمهی موسیقایی غیرمعمولی است، با کلام یا بدون آن. ولی این کار طوری انجام گرفته است که شنوندهی معمولی متوجه نمیشود که با کلام یا بدون کلام عازم سفری موسیقایی شده و از جای ناشناختهای سر درآورده است.»
دیلن در اواخر دههی ۱۹۸۰ «هلهلویا» را به سبک بلوز خشنی به اجرا درآورد. خودش میگفت: «آهنگ هلهلویا برای من طنین خاصی دارد. باز با ملودی خوشساختی روبهرو هستیم که اوج میگیرد، تکامل پیدا میکند و دوباره پایین میلغزد، و همهی اینها بسیار سریع انجام میگیرد. ولی این آهنگ باید کُری هم داشته باشد که وقتی وارد میدان میشود، نیرویی مستقل از آن خود دارد. «آکورد پنهانی» و حس و حال «من ترا بهتر از خودت میشناسم» در این آهنگ برای من طنین خاصی دارد.»
از دیلن پرسیدم آیا آثار اخیر کوهن را که سرشار از اشاراتی به پایان خط است میپسندد یا نه. گفت: «من همهی آهنگهای لئونارد را دوست دارم، قدیم و جدید. «رفتن به خانه»، «محل را به من نشان بده»، «تاریکی». اینها همه آهنگهای فوقالعادهای هستند، عمیق و صادقانه، چندبعدی، با ملودی فوقالعاده، و شما را به فکر و احساس وامیدارند. بعضی از آهنگهای اخیر او را حتی از آهنگهای اولیهاش هم بیشتر دوست دارم. هرچند در ساختههای اولیهاش نوعی سادگی وجود داشت که آن را هم دوست دارم.»
دیلن در برابر ایراد همیشگی منتقدان کوهن، که میگویند موسیقی او افراد را به بریدن رگ مچشان سوق میدهد، از او دفاع میکند و او را با یهودی روس مهاجری که «رژهی عید پاک» را ساخت مقایسه میکند: «من بههیچوجه چیز ناامیدکنندهای در شعرهای لئونارد نمیبینم. همیشه از احساس روشن و مشخصی صحبت میشود، انگار که او در حال گفتوگو با شماست و چیزی برایتان تعریف میکند. او متکلم وحده است، ولی شنونده همچنان گوش میدهد. او را میتوان دنبالهرو ایروینگ برلین دانست. او شاید تنها ترانهسرای تاریخ مدرن باشد که بتوان لئونارد را با او مرتبط دانست. آهنگهای برلین هم همین تأثیر را داشتند. برلین هم با نوعی عرصههای آسمانی در ارتباط بود. و احتمالاً او هم مانند لئونارد آموزش کلاسیک موسیقی ندیده بود. هر دو آنها نغمههایی را میشنیدند که بیشتر ما دربهدر دنبالشان میگردیم. شعرهای برلین هم درست به هدف مینشستند. هر دو آنها فوقالعاده زیرکند. لئونارد از مجموعهآکوردهایی استفاده میکند که ظاهری کلاسیک دارند. لئونارد، از آنچه شما فکر میکنید، موسیقیدان بسیار ناقلاتری است.»
***
کوهن همیشه اجرای برنامهی زنده را اعصابخردکن میدانست. اولین تجربهی مهمش به ۱۹۶۷ برمیگردد، زمانی که جودی کالینز از او دعوت کرد در تاونهال نیویورک در مراسم خیریهای علیه جنگ ویتنام برنامه اجرا کند. قرار بود او این گام اول را با اجرای آهنگ «سوزان» روی صحنه بردارد، آهنگی که به کمک کالینز، وقتی کوهن آن را پشت تلفن برای او خواند، تبدیل به یکی از محبوبترین آهنگهای امریکا شد.
کوهن به او میگفت: «از عهدهاش برنمیآیم، جودی. از خجالت میمیرم.»
همانطور که کالینز در خاطراتش نوشته است، او سرانجام کوهن را راضی کرد، ولی همان شب از گوشهی صحنه میدید که کوهن به دردسر افتاده و «لرزش پاهایش از توی شلوار معلوم بود». کوهن نیمی از بند اول شعر را خواند، بعد متوقف شد و زیر لب معذرت خواست. گفت: «نمیتوانم ادامه بدهم.» و از صحنه بیرون آمد. پشتصحنه سرش را روی شانهی کالینز گذاشت که سعی میکرد او را متقاعد کند به فریادهای تشویق مردم جواب بدهد و به صحنه برگردد. کوهن میگفت: «نمیتوانم این کار را بکنم. نمیتوانم برگردم.» کالینز گفت: «ولی باید برگردی.» و سرانجام کوهن راضی شد. در میان تشویق حضار برگشت و «سوزان» را تا آخر خواند.
کوهن از آن زمان هزاران کنسرت در سرتاسر دنیا برگزار کرده است، ولی این کار تا پیش از سنین هفتاد برایش راحت و عادی نشد. او هیچ وقت در زمرهی موسیقیدانانی نبود که میگویند روی صحنه هم کاملاً راحت و بیتکلفند. چند استراتژی موفق هم برای اجرای برنامهی زنده دارد، ولی باز کنسرت دادن معمولاً این احساس را به او میدهد که «مثل طوطی به چوب قفسش زنجیر شده است». ضمن آنکه او کمالگرا هم هست. حتی آهنگ ماندگاری مانند «بارانی آبی مشهور» هم هنوز از دید او «ناتمام» است. به من میگفت: «مشکل من از اینجاست که حس میکنم به اندازهای که دلم میخواهد خوب ظاهر نشدهام. این بدترین بخش ماجراست. اولین باری که با جودی کالینز روی صحنه رفتم، آخرین باری نبود که این احساس را داشتم.»
در ۱۹۷۲ در آخرین بخش از گشت هنریاش در سالن کنسرتی آهنگ «پرنده روی سیم» را خواند. وقتی جمعیت پس از آکوردهای آغازین با اشتیاق شروع کردند به دست زدن، کوهن آهنگ را قطع کرد و گفت: «واقعاً خوشحالم که میبینم این آهنگها را میشناسید. ولی هربار که شما دست میزنید من وحشت میکنم و فکر میکنم یک جای کار اشکال دارد. پس اگر این آهنگ را میشناسید، میتوانید فقط دستهایتان را با آن تکان بدهید؟»
بعد دوباره تپق زد و چیزی که ابتدا نوعی شیرینکاری اجرا به نظر رسیده بود، حالا داشت اضطراب تمام و کمالی جلوه میکرد. گفت: «امیدوارم بتوانید مرا تحمل کنید. این آهنگها برای من شبیه مدیتیشن شدهاند و من گاهی نمیتوانم خودم را به اوج برسانم و احساس میکنم دارم سر شما کلاه میگذارم. یک بار دیگر امتحان میکنم و اگر باز درست نشد، وسط کار قطعش میکنم. دلیلی ندارد که فقط برای رفع تکلیف آهنگ را مثله کنیم.»
کوهن شروع کرد به خواندن «یکی از ما اشتباه نمیکند».
«شمع سبز باریکی روشن کردم …»
دوباره متوقف شد و با حالتی عصبی خندید. باز تتهپته کرد و زبان ریخت: «من اینجا حق و حقوقی دارم. اگر دلم بخواهد میتوانم همینجا بنشینم و حرف بزنم.»
دیگر معلوم شده بود که یک جای کار میلنگد. کوهن گفت: «ببینید، اگر وضع بهتر نشد، من کنسرت را تمام میکنم و پول شما را پس میدهم. واقعاً احساس میکنم که امشب داریم سر شما کلاه میگذاریم. بعضی شبها آدم از روی زمین پر میکشد، ولی بعضی شبها هم نمیتواند پایش را از روی زمین بلند کند. نیازی به دروغ گفتن نیست … پس ما الآن راهی رختکن میشویم و سعی میکنیم خودمان را دوباره روی فرم بیاوریم.»
این حادثه را به یاد کوهن آوردم. فیلم مستندی از آن در اینترنت دستبهدست میشود. خود او هم کاملاً ماجرا را به یاد داشت. گفت: «آخرین مرحله از تورم بود. فکر میکردم اجرایم خیلی ضعیف است. به رختکن رفتم تا دوپینگ کنم.» و در همان حال شنوندگان در سالن آوازی سنتی میخواندند تا او را ترغیب کنند دوباره روی صحنه بیاید. «واقعاً چه شنوندگان خوبی پیدا میشوند، نه؟ دوباره با گروهم روی صحنه رفتیم و من شروع کردم به خواندن «بدرود، ماریان!» ماریان را درست جلو چشمانم میدیدم و اشک میریختم. نگاهی به دوروبرم انداختم و دیدم اعضای گروه هم گریه میکنند.»
یک سال بعد، با حالتی نیمهجدی به مطبوعات گفت که «زندگی راک» دارد او را در هم میشکند. به خبرنگار «ملودی مِیکر» گفت: «احساس نمیکنم زندگیام پر از لحظههای خوب است. به همین علت تصمیم گرفتهام همه چیز را تمام کنم و بروم.»
***
آثار کوهن سالهای سال، بیش از آنکه خریداری شود، مورد احترام بود. با آنکه آلبومهای او عموماً فروش خوبی داشتند، در مقیاس اجراهای بزرگ راک چندان به چشم نمیآمدند. در اوایل دههی ۱۹۸۰، هنگام عرضهی آلبوم «وضعیتهای مختلف» (آلبوم مشهوری که آهنگهای «هلهلویا»، «مرا تا آخر عشق برقصان» و «اگر خواست تو باشد» در آن گرد آمده بودند)، والتر یتنیکوف، رئیس شرکت سیبیاس، به او گفت: «ببین لئونارد، ما میدانیم تو آدم بزرگی هستی، ولی نمیدانیم آدم پرمنفعتی هم هستی یا نه.» کمی بعد کوهن فهمید سیبیاس تصمیم گرفته است آلبوم را در امریکا پخش نکند. سالها بعد او هنگام دریافت جایزهای از خجالت شرکت ضبط آهنگهایش درآمد و گفت: «توجه کم و ناچیز آنها به کار من همیشه مرا تحتتأثیر قرار داده است.»
سوزان وِگا، ترانهسرا و خوانندهای که اواخر سنین پنجاه خود را سپری میکند، داستان سرگرمکنندهای دربارهی جاذبهی آن زمان کوهن نقل میکند. وقتی هجدهساله بود، در اردوگاه تابستانی ادیروندک رقص و آواز محلی آموزش میداد. یک شب با جوان خوشقیافهای آشنا شد که مشاور اردوگاه دیگری در همان جاده بود. مرد جوان اهل لیورپول بود و اولین سؤالش: «از لئونارد کوهن خوشت میآید؟»
این ماجرا تقریباً چهار دهه پیش اتفاق افتاد و در خاطرهی وِگا، در آن روزگار هواداران کوهن همانند اعضای نوعی «انجمن مخفی» بودند. برای جواب دادن به سؤال معصومانهی مرد جوان هم شیوهی خاصی وجود داشت: «بله، من عاشق کوهن هستم، البته در شرایط خاصی.» در غیر این صورت دوست تازهی شما ممکن بود فکر کند آدم افسرده و سرخوردهای هستید.
ولی ازآنجاکه مرد جوان انگلیسی بود، و دورویی امریکاییها را نداشت، صاف و ساده گفت: «من در تمام شرایط عاشق کوهن هستم.» و نتیجه این شد که دوستی آنها تمام تابستان ادامه پیدا کرد.
در سالهای پس از آن، آهنگهای کوهن در درک و برداشت خود وِگا از تجربه و وضوحِ شعری نقش داشت. وِگا اخیراً به من گفت: «او برای بیان مسائل پیچیده شیوهی خود را داشت. سبکش بسیار خصوصی و شخصی بود. دیلن شما را به کرانههای دوردست گسترهی جهان میبرد، بله، هشت دقیقه «یک دست آزاد در هوا» کافی بود تا من عاشقش بشوم، ولی هیچ شباهتی به کارهایی که من انجام میدادم، یا دوست داشتم انجام بدهم، نداشت. چندان زمینی نبود. آهنگهای لئونارد ترکیبی بودند از جزئیات کاملاً واقعی و نوعی احساس رمز و راز، مانند دعا یا ورد.»
جهان فریبندهی کوهن پر بود از جنبههای مثبت و منفی. او در دههی ۱۹۷۰، از سوزان الراد صاحب دو فرزند به نامهای لورکا و آدام، شده بود. رابطهی او و سوزان همزمان با پایان آن دهه به سردی گرایید. گشتوگذارهای مکرر فریبندگیهای فراوان داشت، ولی در عین حال قوای او را نیز تحلیل میبرد. از جمله پس از یک تور در ۱۹۹۳ احساس ناتوانی کامل میکرد.
***
کوهن از زمان کودکی همواره در پی جستوجوهای معنوی بوده است، زمانی گفته بود: «برای هر چیزی، کاتولیسیسم رُم، بودیسم، الاسدی، برای هرچیزی که اثر داشته باشد، آمادهام» و زمانی دیگر: «من در تمام کاوشهایی که در آن زمان ذهن نسل مرا به خود مشغول کرده بود، شرکت کردم. حتی با هاری کریشناها رقصیدم و آواز خواندم. البته به آنها ملحق نشدم، ولی همه چیز را امتحان میکردم.»
تا به امروز کوهن کتابهای زوهر، کتاب مقدس عبری و متون بودایی را به شکلی عمیق مطالعه کرده، به مدت چهل سال با یک استاد ژاپنی ذن به نام کیوزان یوشو ساساکی روشی در ارتباط بود (روشی لقب محترمانهای است برای استادان بزرگ، و کوهن نیز همیشه با همین عنوان از او یاد میکرد). روشی که دو سال پیش در صدوهفتسالگی از دنیا رفت، در ۱۹۶۲ به امریکا آمد، ولی هیچوقت زبان خانهی دومش را درست فرانگرفت. بااینحال به کمک مترجمانش سؤالات سنتی ذن ژاپنی را برای دانشجویان امریکاییاش به شکل تازهای درمیآورد: «هنگام راندن ماشین چطور طبیعت بودا را درک میکنید؟» یک بار دربارهی اقامتش در امریکا گفته بود: «به اینجا آمدهام تا اوقات خوشی را بگذرانم. میخواهم امریکاییها یاد بگیرند که از ته دل بخندند.»
کوهن تا اوایل دههی ۱۹۹۰ در مرکز ذن کوه بالدی همراه روشی تمرین میکرد و دورههای مدیتیشن و آموزشش بین دو تا سه ماه در سال طول میکشید. او روشی را دوست نزدیک و استاد معنوی خود میدانست و اعتقاد داشت تأثیر نیرومندی بر کارش میگذارد. به این ترتیب بود که پس از بازگشت به خانه از تور ۱۹۹۳ کوهن دوباره به کوه بالدی رفت و این بار شش سال آنجا ماند.
کوهن به من گفت: «هیچ کس بهصورت توریست به معبد ذن نمیرود. البته کسانی هستند که این کار را میکنند، ولی ظرف ده دقیقه معبد را ترک میکنند، چون اقامت در آنجا مشقتبار است. باید ساعت دو و نیم صبح بیدار شوید. البته کل اردو ساعت سه بیدار میشود، ولی شما باید در سالن ذن آتش روشن کنید. اتاقکها فقط چند ساعت در طول روز گرم میشوند. از زیر درهای کجوکولهی چوبی برف به داخل میآید. نصف روز باید برف پارو کنید. نصف دیگر روز هم در سالن ذن مینشینید. به این ترتیب به معنای مشخصی آبدیده میشوید. دربارهی اثر معنوی این روند میشود بحث کرد. قدرت تحملتان زیاد میشود و واکنش به درد و رنج تا حداقل ممکن کاهش مییابد. حتی در این مرحله هم دستاورد بسیار ارزشمندی است.»
کوهن در اتاقک باریکی زندگی میکرد مجهز به قهوهجوش، شمعدان، کیبورد و لپتاپ. مانند هر راهب دیگر توالت تمیز میکرد. او از افتخار آشپزی برای روشی برخوردار بود و پس از مدتی در اتاقکی ساکن شد که با دالان سرپوشیدهای به اتاقک استادش متصل میشد. ساعتهای متمادی در روز در حالت نیمهلوتوس مینشست و مدیتیشن میکرد. اگر او یا کس دیگری هنگام مدیتیشن چرتش میگرفت یا از وضعیت مناسب خارج میشد، یکی از راهبان میآمد و با ترکهای محکم روی شانهاش میکوبید.
کوهن میگفت: «مردم خیال میکنند معبد ذن جایی است برای آرامش و مکاشفه. ولی اصلاً اینطور نیست. آنجا بیمارستان است و خیلی از کسانی که راهشان به آنجا میافتد، بهزحمت میتوانند راه بروند یا حرف بزنند. یعنی بخش اعظم فعالیت در آنجا همین است که به مردم یاد بدهد چطور راه بروند و حرف بزنند و نفس بکشند و غذای خودشان را آماده کنند و زمستانها راه خودشان را از بین برف باز کنند.»
کوهن در ۱۹۹۶ به مقام راهبی رسید، ولی این هم نتوانست او را از افسردگی، نمزیسی [اشاره به الههی یونانی] که تمام عمر همراهش بود، در امان نگه دارد. دو سال بعد افسردگی مقهورش کرد. «من از دورهی نوجوانی با افسردگی دستبهگریبان بودم. زمانهایی به ناتوانی کامل میافتادم و حتی بلند شدن از روی مبل برایم سخت بود، و زمانهایی از لحاظ جسمی مشکلی نداشتم، ولی همهمهی ضعیف اضطراب باز بر من سنگینی میکرد.» کوهن داروهای ضدافسردگی را امتحان کرد. آنها را ترک کرد. هیچ کدام اثری نداشت. سرانجام به روشی گفت که «میرود پایین کوه». در مجموعهشعری با عنوان «کتاب حسرت» نوشت:
رداهایم را بر گلمیخی آویختم
در اتاقکی کهنه،
که زمانهایی طولانی در آن نشسته بودم
و زمانهایی اندک خوابیده بودم.
سرانجام فهمیدم
برای مسائل معنوی
هیچ استعدادی ندارم.
البته کوهن بههیچوجه به پایان جستوجوهایش نرسیده بود. تنها یک هفته پس از بازگشت به خانه به بمبئی پرواز کرد تا آیین معنوی دیگری را بیازماید. در هتلی ساده اتاق گرفت و هرروز برای بحثهای معنوی به آپارتمان رامش بالسِکار میرفت، رئیس سابق بانک هند و مربی آیین هندی آدوایتا وِدانتا.
کوهن نزدیک به یک سال در بمبئی ماند. صبحها نزد بالسکار میرفت و بقیهی روز را به شنا، نوشتن، و گردش در شهر میگذراند. افسردگیاش بنا به دلایلی، که حالا میگوید نمیشود آنها را درک کرد، برطرف شد. آمادهی بازگشت به خانه بود.
این ماجرا و روش حکایت مبهم و شرمگین کوهن مرا به یاد «سرود» او میاندازد، آهنگی که ساختش ده سال وقت گرفت و درست پیش از اولین سفرش به کوه بالدی ضبط شد:
زنگهایی را که هنوز زنگ میزنند، بزن،
هدیههای زیبایت را فراموش کن،
همه چیز تَرَک برداشته،
نور از همین ترکها وارد میشود.
ولی اگر حالا از افسردگی رها شده بود، بحران دیگری انتظارش را میکشید. کوهن غیر از چند مورد استثنا اصلاً در قیدوبند تجملات نبود. خودش میگفت: «برنامهی من به کلی با همعصرهایم تفاوت داشت.» حلقهی نزدیکان او در مونترال سادهزیستی را ارزش میدانستند. «حداقل شرایطی که به شما امکان بدهد، با حداقل مشکلات و حداکثر شکوفایی هنری کار کنید، نیازمند محیط ساده و بدون تجملات است. کاخ و قایق تفریحی در حکم دور شدن جدی از مسیر برنامهریزیشده است. تخیلات من در مسیر دیگری جریان داشت. شیوهی زندگیام در کوه بالدی برایم ایدئال بود. زندگی اشتراکی را دوست داشتم. زندگی در آلونکی کوچک را دوست داشتم.»
بااینحال از فروش آلبومها، کنسرتها و حقالتألیف آهنگهایش مال و منال هنگفتی بهدست آورده بود. او مسلماً پول کافی داشت تا خیالش بابت دو فرزندش و مادرشان، و چند نفر دیگر که به او وابسته بودند، راحت باشد.
کوهن پیش از سفرهای معنویاش سرپرستی تقریباً تمام امور مالیاش را به کلی لینچ، که هفده سال تمام مدیر تجاریاش بود، سپرد. ولی در ۲۰۰۴ متوجه شد که حسابهایش خالی شدهاند. میلیونها دلار از جیبش رفته بود. کوهن لینچ را اخراج کرد و به دادگاه کشاند. رأی دادگاه به سود کوهن صادر شد و او باید بیش از پنج میلیون دلار دریافت میکرد.
کوهن در دادگاه عالی لسآنجلس شهادت داد که لینچ از اقامهی دعوی او آنقدر عصبانی شده بود که روزانه بیست یا سی بار به او تلفن میزد و سیلی از ایمیل به سویش روانه میکرد که بعضی از آنها کاملاً تهدیدآمیز بودند و در نهایت دیگر هر حد و مرزی را از میان برداشته بودند. بنا به گزارشی که «گاردین» از دادگاه تهیه کرده بود، کوهن گفته بود: «این باعث شده من به محیط اطرافم بسیار حساس بشوم. هربار که میبینم ماشینی نزدیک من سرعتش را کم میکند، دلهره میگیرم.» لینچ به هجده ماه زندان و پنج سال حبس تعلیقی محکوم شد.
کوهن پس از آنکه با همان سبک موقرانهی خاص خودش از قاضی و وکیلش تشکر کرد، به طرف دیگر دعوا رو کرد و گفت: «دعا میکنم خانم لینچ در حکمت مذهبش پناهی پیدا کند و احساسی از تفاهم، قلب او را از نفرت به سوی صلح و آرامش، از خشم به سوی مهربانی، و از جنون کشندهی انتقام به سوی تمرین آرام اصلاح خویش بکشاند.»
کوهن هیچگاه موفق نشد خسارت واردشده را دریافت کند و ازآنجاکه آن دادخواهی هنوز محل مناقشه است، تمایلی ندارد دربارهاش صحبت کند. ولی یک نتیجه آشکار بود: او باید به صحنه بازمیگشت. حتی راهبان ذن هم باید سکهای بیندوزند.
***
برای من و فاگن بسیار عجیب بود که یک روز بعدازظهر به خانهی کوهن رفتیم و فکر میکردیم سر وقت رسیدهایم، ولی به سختگیرانهترین شکلی که میشد تصور کرد اطلاع پیدا کردیم که اشتباه کردهایم. کوهن با کتوشلوار تیره و کلاه لبهپهن روی صندلی پزشکیاش جا خوش کرده بود و با چنان لحن خشنی با ما صحبت کرد که من از دورهی دبیرستان به بعد نظیرش را تجربه نکرده بودم. من جزو آدمهای خستهکنندهای هستم که بهندرت، یا هیچوقت، دیر نمیکنند؛ از همانها که مثل پیرمردها چند ساعت زودتر به فرودگاه میروند. ولی ظاهراً سوءتفاهمی در مورد زمان ملاقات ما رخ داده بود و او و دستیارش یکی از پیامهای ما را ندیده بودند. تمام تلاشهای من و فاگن برای عذرخواهی و توجیه با پاسخ «مسأله این نیست» روبهرو شد. کوهن وضع ناگوار سلامتیاش را به ما یادآور شد. کار ما در حکم تلف کردن وقت او بود. توهین بود. حتی «نوعی سوءاستفاده از بزرگتر» بود. هرچه بیشتر عذرخواهی میکردیم، بیشتر به در بسته میخوردیم. مدام میگفت مسألهی عصبانیت و عذرخواهی نیست. او عصبانی نیست، نه، ولی ما باید بفهمیم که ما «تصمیمگیرنده» نیستیم و هیچ کدام از ما ارادهی آزاد نداریم و از این قبیل حرفها. من واژگان مربی او در بمبئی را شناختم، ولی این از گزندگی آنها نمیکاست.
خطابهی او، خشن و ترسناک و پرطمطراق، مدتی طولانی ادامه پیدا کرد. احساس میکردم تحقیر شدهام، ولی درعینحال در لاک دفاعی فرورفته بودم. در حالوهوایی که مردم هرچه را در دلشان هست بیرون میریزند، گوینده احساس تصفیه و پاکی میکند و شنونده احساس خواری و خفت.
سرانجام کوهن نرم شد و موضوع صحبت را عوض کرد و موضوعی که بیش از همه دوست داشت دربارهاش صحبت کند، توری بود که باید اموالی را که از او به سرقت برده بودند، جبران میکرد. او در ۲۰۰۷ برنامهریزی میکرد تا توری را با یک گروه کامل سازماندهی کند: سه خوانندهی کمکی، دو گیتاریست، و نوازندگان طبل، کیبورد، گیتار باس، و ساکسوفن (که بعداً یک ویولونیست جایگزینش شد). سه ماه بود که داشت با گروهش تمرین میکرد.
میگفت: «پانزده سال است که هیچ کدام از این آهنگها را نخواندهام. صدایم عوض شده است. دامنهی صدایم عوض شده است. نمیدانم چه بکنم. به هیچ طریق نتوانستم محل استقرار انگشتانم را تغییر مبنا بدهم.» او در عوض سیمهای گیتارش را دو نت کامل پایین آورد و مثلاً نت می خفیف حالا به دو خفیف تبدیل شده بود. کوهن همیشه صدای بم صمیمی و گرمی داشت، ولی حالا با بالا رفتن سن و پس از سیگارهای بیشمار، صدایش به شکل غرشی غریب و مغرورانه درآمده بود. در کنسرتها، وقتی به این سطر از «برج آهنگ» میرسید، همیشه خندهی معنیداری به لبش مینشست:
من به همین شکل زاده شدم، انتخابی نداشتم،
من با موهبت صدایی طلایی زاده شدم.
نیل لارسن، نوازندهی کیبورد گروه کوهن، میگفت که تمرینها با دقت و وسواس فراوانی انجام میشد. «شیوهی تمرینات ما شبیه این بود که انگار داریم برای ضبط آلبوم آماده میشویم. یک آهنگ را بارها و بارها اجرا و تنظیم میکردیم. او در همان حال شعرها را هم در حافظهاش حک میکرد. معمولاً هر تور پس از شروع شدنش بهتدریج سروشکل نهایی پیدا میکند، ولی این یکی نه. ما تور را در نهایت آمادگی شروع کردیم.»
تور در کانادا آغاز شد و در طول پنج سال بعدی به نقاط دیگر جهان رسید: سیصد و هشتاد برنامه، از نیویورک تا نیس، از مسکو تا سیدنی. کوهن در ابتدای هر برنامه میگفت که او و گروهش «هر آنچه در توان دارند» رو میکنند؛ و واقعاً هم این کار را میکردند. شارون رابینسون، خواننده و همکار کوهن در فعالیتهای ادبی او، دربارهی طولانی بودن مدت اجراهای او به شوخی میگفت: «فکر میکنم با [بروس] اسپرینگستین رقابت میکرد. اجرایش بعضی شبها نزدیک چهار ساعت طول میکشید.»
کوهن در آن زمان در اواسط دههی هفتاد عمرش بود و مدیر برنامههایش هر کاری از دستش ساخته بود، برای قدرت و انرژی بخشیدن به او انجام میداد. برنامهای در عالیترین سطح ممکن بود: هواپیمای اختصاصی که کوهن در آن میتوانست بخوابد و بنویسد؛ هتلهای خوب که در آنها میتوانست کتاب بخواند و روی کیبورد آهنگ بسازد؛ اتومبیلی که به محض پایین آمدن از صحنه او را به هتل میرساند. بعضی از بهیادماندنیترین اجراهایی که کوهن در عمرش دیده بود از آن آلبرتا هانتر بود، خوانندهی بلوزی که در اواخر دههی هفتاد زندگیاش در کوکری اقامت گزیده بود. هانتر از دنیای موسیقی کناره گرفته و پرستار شده بود، ولی در شش سال آخر عمر دوباره به صحنه بازگشته بود. لئونارد کوهن نیز سبک او را ادامه میداد: مردی مسن، پر از شور و انرژی که چندین و چند شب در هفته ساعتها از ته دل میخواند.
کوهن تعریف میکرد: «همه نه فقط نتهایشان، بلکه چیزی ناگفته را هم تمرین کرده بودند. این را در رختکن و هرچه به کنسرت نزدیکتر میشدید احساس میکردید. نوعی احساس تعهد در اتاق موج میزد.»
کنسرتی که من در رادیوسیتی دیدم، یکی از تأثیرگذارترین اجراهایی بود که تاکنون تجربه کردهام. این کوهن بود، استاد پیر و مسلم هنر خود که گلهای سرسبد مجموعهی آثارش را با گروهی پراحساس از نوازندگان چیرهدست در اختیار ما میگذاشت. هرازگاهی آهنگش را، در کنار خواندن، بازی هم میکرد: گاهی به نشانهی حقشناسی از کسی یا چیزی روی یک زانو خم میشد و گاه روی دو زانو، تا ارادت کامل خود را نشان بدهد، به شنوندگان، به نوازندگان، به آهنگ.
این تور نهتنها وضع مالی کوهن را قدری روبهراه کرد، بلکه نوعی احساس رضایت برای او به همراه آورد که کمتر تجربهاش کرده بود. شارون رابینسون تعریف میکرد که «یک بار در اتوبوس از او پرسیدم: از برنامهات لذت میبری؟ و او هیچ وقت حاضر نشد اعتراف کند که لذت میبرد. ولی پس از پایان تور، یک روز در خانهاش جلو من اعتراف کرد که بیاندازه از تور رضایت دارد و هیچوقت انتظار چنین چیزی را در زندگی هنریاش نداشت».
شب آخر تور در اواخر دسامبر ۲۰۱۳ در آکلند برگزار شد و آخرین آهنگهایش همه آهنگهای رفتن بودند: «اگر خواست تو باشد»، سپس «زمان بسته شدن»، «سعی کردم ترکت کنم» و سرانجام «رقص آخر را برای من نگه دار.»
همهی نوازندگان میدانستند که این فقط آخرین شب از سفری طولانی نیست، بلکه برای کوهن شاید سفر آخر باشد. شارون رابینسون به من گفت: «همه میدانند که همه چیز زمانی به پایان میرسد. پس در همان حال که سالن را ترک میکردیم، همه با خود میگفتیم: تمام شد و رفت.»
***
احتمالاً دیگر توری در کار نخواهد بود. چیزی که کوهن الآن به آن فکر میکند، خانواده است و دوستان و کاری که در دست دارد. «من خانوادهای دارم که باید تأمینش کنم، پس نیازی به پردهپوشی نیست. فروش آثار من هیچوقت آنقدر گسترده نبوده که من غم پول نداشته باشم. من دو بچه دارم که باید آنها و مادرشان را تأمین کنم و زندگی خودم هم هست. پس گزینهی دست از کار کشیدن ندارم. این الآن دیگر برایم تبدیل به عادت شده است. مسألهی زمان هم هست که عامل قدرتمندی است و عجله دارد کار را تمام کند. ولی من هم هنوز کارهایی دارم که باید تمام کنم. چندتایی را تمام کردهام. نمیدانم فرصت چند کار دیگر را دارم، چون در این لحظهی خاص احساس خستگی شدیدی میکنم … اوقاتی هست که فقط باید دراز بکشم. دیگر نمیتوانم بنوازم و پشتم هم خم نمیشود. به لطف خدا مسائل معنوی سر جای خودشان هستند و از این بابت شکرگزارم.»
کوهن شعرهای منتشرنشدهای دارد که باید تنظیمشان کند و ترانههای ناتمامی که باید تمام یا ضبط یا منتشر کند. در فکر آن است که کتابی چاپ کند که در آن شعرهایش با شرح و تفسیرهایی در حاشیهی صفحات احاطه شده باشند.
«تغییر بزرگ نزدیک شدن مرگ است. من بچهی مرتبی هستم. دوست دارم اگر میشود همه چیز را مرتب بستهبندی کنم. اگر نشود هم اشکالی ندارد. ولی سعیام این است که کارهایی را که شروع کردهام، به سرانجام برسانم.»
کوهن تعریف میکرد که «آهنگ کوچولوی دلنشینی» دارد که یکی از پرشمار آهنگهایی است که هنوز باید رویشان کار کند. بعد ناگهان چشمانش را بست و شروع کرد به خواندن:
به مرغ مگسخوار گوش بسپار
که نمیتوانی حرکت بالهایش را ببینی،
به مرغ مگسخوار گوش بسپار،
و نه به من.
به پروانه گوش بسپار،
که سه روزی بیشتر عمر نمیکند،
به پروانه گوش بسپار
و نه به من.
به فکر خدا گوش بسپار
که نیازی به بودن ندارد،
به فکر خدا گوش بسپار
و نه به من.
چشمانش را گشود، کمی مکث کرد و بعد گفت: «فکر نمیکنم بتوانم این آهنگها را تمام کنم. هرچند، کسی چه میداند؟ شاید من هم نیروی تازهای پیدا کنم. نمیدانم. ولی جرأت نمیکنم به سراغ آیینهای معنوی بروم. جرأتش را ندارم. کارهایی دارم که باید به آنها برسم. باید مسائل مالی را سروسامان بدهم. آمادهی مرگ هستم. امیدوارم پرزحمت نباشد. برایم این مهمترین مسأله است.»
دست کوهن ناراحتش میکند و به همین علت کمتر از قبل گیتار میزند. میگوید: «مُهر»م را از دست دادهام. ولی مشتاق است سینتیسایزرش را به من نشان بدهد. با دست چپش آکوردهایی را مینوازد و مدام تن عوض میکند و با دست راست ملودی اجرا میکند. جایی روی تن «یونانی» میرود و ناگهان میبینم آهنگ «ماهیگیر یونانی» را میخواند، انگار ناگهان به گذشته سفر کردهایم، «در شبی ژرف، میان ستارههای ثابت و دنبالهدار»، در جزیرهی هیدرا.
آلبوم جدیدش نام آهنگ «تاریکتر میخواهمش» را به خود گرفته است و خواننده همراه با گروه کر اعلام میکند: «من آمادهام، پروردگارم.»
*این مطلب پیشتر در سیوچهارمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.
**مطلب مرتبط