«قدرتمندان زمین حواسشان باشد: در اعماق آن تیشرتهای نخی که سعی کردید عکس چهگوارا را روی آن بگنجانید چشمهای او هنوز شراره میکشند و بیتابانه روشن ماندهاند.» (آریل دورفمن)
نماد مارکسیسم بود و منتقد مصرفگرایی، در گذر زمان تبدیل شد به نمادی از مصرفگرایی جهانی. رویکردی هوشمندانه که بهزعم آریل دورفمن راهی بود برای تهی کردن آرمان چهگوارا از هر معنایی. درست بهاندازهی روزی که نخستوزیر پیشین، ترزا می، با دستبندی مزین به نقاشیهای فریدا کالو در مجلس اعیان ظاهر شد؛ درست مثل اتفاقی که برای نقاشیهای کالو و ریهورا از انقلابیها افتاد.
اما حالا این بار چهگوارا، در قامت ادیب، کتابفروشیهای اسپانیاییزبان را از هاوانا تا مادرید به تصرف خودش درآورده است. انتشار نامههای شخصی و مکاتبات سیاسی او پنجاه سال بعد از مرگش تصویر تازهای از او ساخته است. چریکی که دیگر شمایل قدیس به خود گرفته بود، حالا با این نامههای شخصی شاعرانه، سویهی دیگری از خود نشان داده است؛ نامههایی که بهزعم منتقدانش نشان از آن دارد که او در آن سیروسفرها روی احوالات شخصیاش و درونمایههای انسانی بسیار بیش از هر سیاستمداری کار کرده است.
نامهها احتمالاً بیواسطهترین شکل بروز منویات هستند. الیاس کانتی، نویسندهی «کیفر آتش»، معتقد است نامه برای شناخت نویسنده بر هر اثر ادبی ارجح است و از نامههای کافکا به فلیسه یاد میکند و مینویسند: «نامهها مثل زندگی واقعی در من رسوخ کردهاند. نامهها برای من اسرارآمیز و آشنایند. گویی از قدیم از لحظهای که کوشیدهام انسانها را بشناسم یا هر بار که خواستهام از نو درکشان کنم با من بودهاند.» کانتی معتقد است نامهنگاری خدمتی است به نوشتن و تنها برای انبساط خاطر نیست و نقبی است به آن لایههایی که جای دیگری بروز نخواهند کرد.
«بگذار برایت بگویم خطرناکترین چیزی که میتواند سر راه هر انقلابی ظاهر شود چیست؛ احساس عشق! بله عزیزکم، عاشق شدن است.»
معدود نامههای چهگوارا همچون مکاتبات او با فیدل کاسترو و نامهای مشهور به نامهی خداحافظی منتشر شدهاند اما بیش از ششصد نامه برای اولینبار رونمایی شدهاند؛ نامههایی که در چند دههی گذشته هر از گاه برای منکوب کردن او و مخالفت با شمایل قدیسگونهاش دستمایه میشد یا حتی برای اینکه او را همان جوان موتورسوار شیدا نشان دهند و کارکرد تبلیغاتیاش را افزون کنند، به همان پنج شش نامهی باقیمانده در منظر عمومی اکتفا میکردند.
حالا این نامههای سرشار از عاطفه و عشق به معشوق، به مادر و پدر، به دوستان و نثری، که در عاشقانهها بهزعم نویسندهی کتاب به نثر ژان پل سارتر در نامههایش به دوبووار تنه میزند، آمده تا کارکردی دوگانه داشته باشد. منظومهی فکری که قرار است جوابی باشد به آن بندی از یادداشتهای چهگوارا که مینویسد: «نفرت میتواند جانمایهی مبارزه باشد. نفرت بیمحابا از دشمن انسان را بارها جلوتر از محدودیتهایش هدایت میکند و او را به ماشین کشتار خشن و خونسردی بدل کند.» حالا بسیاری با دستمایه قرار دادن این یادداشت، نوشتهشده در آوریل ۱۹۶۷، ترجیح میدهند او را همان ماشینی با سوخت نفرت از کاسترو تصویر کنند. نایجل جونز، تاریخنگار بریتانیایی، برای مستند کردن این بخش دوباره به یادداشتهای قدیمیاش استناد کرده است؛ یادداشتهایی که بعد از ساخته شدن فیلم استیون سودربرگ جنجال به پا کرد و احتمالاً بهزودی با انتشار نسخهی انگلیسی نامههای چهگوارا باز هم آن بحث قدیمی قدیس، مرد مردم یا ماشین آدمکشی انقلابهای سوسیالیستی زنده میشود. نایجل جونز به روزگاری اشاره میکند که ارنست همینگوی ساکن کوبا بود. او بعد از حضور در جنگهای داخلی اسپانیا کششی کاملاً شخصی و بدون برونگرایی به انقلابهای سوسیالیستی پیدا کرده بود. همینگوی در یکی از همین روزهای اقامتش میزبان جورج پلیمپتین، سردبیر مشهور مجلهی «پاریس ریویو»، میشود و یکروز در گوشهی خیابان او را به تماشای مراسم اعدام زندانیانی میبرد که در دادگاههای تریبونال محکوم به مرگ شده بودند. این دو شاهد کامیونهایی بودند که محکومان تیربارانشده را بار کامیون میکردند؛ تصویری که پلیمپتین آن را جنایت جنگی میدانست و بعدها -با وجود اینکه چهگوارا را دوست داشت- حاضر نشد در نوشتن کتاب خاطرات او نقشی به عهده بگیرد.
بهزعم دوستانش، او در جریان آن اعدامهای انقلابی شبانهی مخالفان -که به روایتی چهارصد و بهروایتی دیگر دو هزار نفر طی آن کشته شدند- نقشی نداشت. بااینحال مخالفانش میگویند هیچچیز به اندازهی ادیب جلوه دادن او برای خانوادهی قربانیان دردناک نیست، چراکه به گفتهی کشیشی که مسؤول آرام کردن محکومان پیش از اعدام بود او هرگز حکم اعدامی را باطل نکرد و رحمی به خرج نداد. هرچند بعدها مشخص شد بسیاری از این اعدامشدگان بیگناه بودند. حالا نامههای او به نوشتهی روزنامهی «گراناما» دوباره محل بحث شدهاند. «گراناما» معتقد است این یادداشتها میتوانند یک بار برای همیشه چهگوارا را در نزدیکترین و واقعیترین شکل ممکن به مخاطب امروزین نشان بدهند.
حالا وقتی در این نامهها «گراناما» با اشاره به عاشقانههای چهگوارا و لحظهای که برای دخترش مینویسد «فراموش نکن هرگز دری برای راه یافتن بیعدالتی حتی به خوابهایت باز نگذاری» حرف میزند، مخالفان این تصویر جدید میگویند اجازه نمیدهند این بار لقب ادیب هم با این نامهها به قطار القابی همچون قدیس، مرد مردم، عدالتخواه و چریک راه آزادی اضافه شود. آنها در برابر این نامهها به یادداشتی استناد میکنند که از ژانویهی ۱۹۵۷ از او به جا مانده است؛ جایی که یکی از همقطارانش را به ظن خبرچینی با دستهای خودش میکشد و در دفترش مینویسد: «با هفتتیر کالیبر ۳۲ قائله را ختم کردم. یک گلوله که از راست در شقیقهاش فرورفت. حالا وسایل او مال من است.» مخالفانش نوشتهاند اگر این یادداشتها را کنار آن نامههای سراسر شور و عشق بگذاریم، شاید به نویسندهای برسیم که بنا بر تجربههای خودش داستانهای جنایی مینوشت.
«همانطور که میبینی هنوز زندهام؛ گندمزارهای زیادی مانده که روی پشتههای طلاییاش دراز نکشیدهام و چشم به آسمان آبیاش ندوختهام.» (نامهای برای زوریادا، مکزیکوسیتی، ۱۹۵۴)
جان لیآندرسن، خبرنگار ارشد مجلهی «نیویورکر» و نویسندهی یکی از کاملترین کتابها دربارهی زندگی چهگوارا، هم به این نامهها دست نیافته بود؛ هرچند او بود که اولبار از ریز جزئیات جلسههای کاسترو تا گزارش شکستهای کنگو و شیوهی مرگ چهگوارا را منتشر کرد. آندرسن دسترسی بیسابقهای به آرشیوهای شخصی خانواده داشت که بهواسطهی همسر چهگوارا به آنها دست یافته بود. آندرسن از انتشار این نامهها شگفتزده شده و معتقد است انتشار این نامهها سویهی دیگری از چهگوارا را نشان داده؛ سویهای از احساسات شخصی و مرزهای اخلاقی و البته ذهن منسجم و نظاممند سیاسی او را. آندرسن بود که طی مصاحبههایی که با افسران بولیویایی و مأموران سیا داشت محل دفن چهگوارا را پیدا کرد و منجر به این شد که دست آخر با نبش قبر، باقیماندهی استخوانهای او به کوبا منتقل شود. حالا باید منتظر نسخهی انگلیسی ماند تا آن استخوانها دوباره از گور برخیزند.
«از ما چه میماند؟ جز رویای آزادی؟»
بنیاد چهگوارا بعد از سالها با رضایت دختر او تصمیم گرفته است این نامهها را منتشر کند. انتشار مجموعه نامههای او از ۱۹۴۷ تا ۱۹۶۷ اتفاق تازهای است؛ اتفاقی که احتمالاً تشعشعاتش بعد از آوریل ۲۰۲۱، و انتشار نسخهی انگلیسی، جهانِ نامهنگارهایها و خودنوشتها را تحتتأثیر قرار میدهد.
ماریا دل کارمن آریت گارسیا بر انتشار این نامهها نظارت کرده است. او تأکید کرده که نامهها بدون ویرایش و دست بردن در سبک نگارش منتشر شدهاند. اوشن سور، ناشر تخصصی آثار او، این کتاب را با تیراژ پانصد هزار نسخه در کوبا منتشر کرده است. بااینکه انتشارات اوشن سور ترجیح میدهد در این یادداشتها عقل را برجسته کند، در اسپانیا این نسخه از یادداشتهای شخصی چهگوارا را بهواسطهی لطافت و قلم درخشانش با یادداشتها و نامههای پابلو نرودا مقایسه کردهاند و شوخطبعی و صداقت و افتادگی و ابراز عشق او مورد توجه قرار گرفته است.
ماریا دل کارمن آریت گارسیا فارغالتحصیل جامعهشناسی و در دانشگاه هاوانا استاد تاریخ است. او مسؤول مرکز مطالعات چه گواراست و برنامهی فلَسکو را در دانشگاه هاوانا هدایت میکند. او معتقد است: «این نامهها شهادتنامهی سیاسی او هستند و آینهی تمامنمایی از دنیایی که چهگوارا دوست داشت بسازد. اینجا بدون هیج واسطهای با او روبهرو میشویم و بار دیگر معلوم میشود او در پی پیروزهای سیاسی نبود و قلباً به عدالت باور داشت.»
«کمی در آغوشت میگیرم تا به این لذت ناب عادت نکنم.» (ژوئن ۱۹۵۹، برای آلیدا، همسرش)
آریل دورفمن، نویسندهی شیلیایی که خود از معدود مبارزانی است که از سیاهچالهای دولت پینوشه زنده بیرون آمده، میگوید باید چهگوارا را بیرون از همهی اینها بررسی کرد. دورفمن میگوید: «قهرمان مردهی ما هنوز در خاطرهی جمعی ما زنده است. البته نه به آن کیفیتی که انتظارش را داشتیم. چه را بدل به شمایلی کردهاند که حالا همهجا هست. چسباندهاش روی لیوانهای یکبارمصرف قهوه و از لابهلای زلمزیبوها و گردنبندهایی که جیرینگجیرینگ صدا میکند به ما زل زده است. حضور خلقالساعهاش وسط کنسرت موسیقی غافلگیرمان نمیکند. این چهره تقدیس و تصویر واقعیاش محو شده است. اینجا اسطوره و افسانه بهمدد هم او را در خود حل کردهاند و چه چیزی برای دشمنان تفکر او بهتر از این؟ همهجا میگذاریمش! همهجا و چنانکه دیگر هیچجا نباشد. او در زندگی واقعیاش هدف مقدسی داشت، هدف مقدسی بهنام نجات بشر، اما دلش نمیخواست قدیس باشد، خب قدیسها به کار کسی نمیآیند! اما او را قدیس کردند و ما هم گذاشتیم با چه اینچنین کنند. او با آن کلاه برهای که ستارهای روی آن میدرخشید نماد مرد برانگیزانندهای شد تا فقط او را برای آن چشمهای تیز و براقش دوست داشته باشند و این ناقصترین شناخت ممکن از آن دریای آرمانگرایی و هدفهایی بود که میشد برای نجات بشر ساخت.»
دورفمن معتقد است اگر این نامهها درست معرفی شوند، شاید، این پروپاگاندا را کنار بزنند. او مینویسد: «ادبیات معرفتی همان چیزی است که میشود از نامههای کسی استخراج کرد. هرچند در نامههای دولتی و خطابههای سیاسی از ادبیاتی که قرار است چهرهی رسمیات را هدایت کنند استفاده میکنی، نامهها وقتی خطاب به محبوبت، به فرزندت و دوستان صمیمیات نوشته میشوند نشان میدهند که صدای اصیل تو -که در سرت و در خلوتت به گوش میرسد- کدام است. این نامهها شهادتنامهایاند برای مردی که عدالت تا کنه وجودش را گرفته بود و حرفش تنها برای تریبونهای رسمی نبود.»
دورفمن دربارهی تصویر محوشدهی از سر تعمد چهگوارا معتقد است که این موضوع برآمده از یک سیاست است؛ سیاست از بین بردن هویت. «نمیتوانم محو شدن تصویر فرماندهی را باور کنم که شخصاً سربازان مجروحش را معالجه میکرد؛ تصویر جنگجویی سرشار از زندگی و عشق که به همهی اینها پشت کرد. او میتوانست متفکر سیاسی باشد، میتوانست نویسنده باشد. همهی اینها را از سر تعمد از بین بردهاند. نگذاشتهاند به چشم بیاید و البته آن تصویر محبوب دشمنانش را هم محو کردهاند که از او اهریمنی با چشمان خونچکان ساختند که بیتوجه به روند محاکمهی عادلانه دستور اعدام زندانیها را در زندان کوبا میداد. چراکه دیگر نمیتوانستند با تکیه بر این تصویر دومی آن مرد جوان و گرم لاتینتبار را مکشمرگما جلوه بدهند. ما هرگز منتظر چنین رودستی نبودیم. دههی شصت میلادی خیال میکردیم اینکه جوانها گرامیاش میدارند و شمایلی از او را در جیبهایشان حمل میکنند آغازی است برای حرکتی اجتماعی و قیامی که ستمدیدگان علیه نظامهای حاکم از ویتنام تا امریکا و الجزایر عملی خواهند کرد. اما آن آرمانها و اندیشهها جوانان شیدا و زیبایی را راهی دوردستها کرد، اما همهی آنها در سردابهای سانتیاگو و بولیوی -و چه بسیار کشورها که ما نمیدانیم- شکنجه شدند و مردند و آنها هم هرگز نفهمیدند که رویایشان برای رهایی و آزادی، همچون رویای چه، هرگز به واقعیت بدل نشد.»
دورفمن معتقد است باید از رویای آزادی در جایگاه میراثی بشری پاسداری کرد و هر آنچه میتواند مواجههای بیواسطه با چهگوارا را به ارمغان بیاورد دوباره بازبینی کرد و پای آنها ایستاد و این حضور بیواسطه است که میتواند معنای آن آرمانگرایی را دوباره عاری از آن ماسکها برایمان معنا کند و بگذارد قضاوتش کنیم. حتی همانهایی که سعی کردند تنهبهتنهی او بزنند از ایران تا افریقای جنوبی از نظریات اقتصادی یا نظامی این الگو دفاع نکردند. حالا او بیشتر محبوب جوانان مرفه است. چطور میتوان این محبوبیت را درک کرد؟ این همان نقطهی امیدواری است جایی که میشود گفت با رویکردی تازه میتوان این محبوبیت را به آگاهی گره زد. دورفمن در یکی از سخنرانیهای اخیرش تأکید میکند: «در این روزگار بیریشهی هویتها و بههم گره خوردنهای مداوم و تغییر و تحولهای پیدرپی، تصور ماجراجویی نترس که سرنوشت ملتهایی را عوض کرد و مرزهایی را درنوردید و حتی یک بار به اصولش پشت نکرد و از محدودیتها گذشت، فارغ از اینکه به باور سیاسیاش اعتقادی داشته باشند یا نه، میتواند ایدئالترین مطلوب برای جوانان بیقرار این نسل باشد. حالا جدا از نگرش سیاسی و باور داشتن چهگوارا به سوسیالیسم، میتوان از خلال میراث مکتوب او به انسانی رسید که قدیس نبود و میشد که چریک نباشد و رویای آزادی داشت. آیا آن موهای پریشان هیپیوار و آن سبیل نازک و کمپشت انقلابی حلقهی ارتباطی پستمدرنی نیست برای پیوند زدن دنیای امروز که از آن دههی رویاهای انقلابی فقط و فقط اورکتهای سبز را با خودش یدک میکشد؟ آن گذشتهی سرشار از رویا و آشوب را چطور میتوان به جوان امروزی پیوند زد که اورکتی سبز پوشیده و در کافهای زنجیرهای قهوه مینوشد؟ چطور میشود حالیاش کرد نباید خوشحال باشد و تن به این بدهد که درصدی از پول قهوهاش را به کودکان گرسنه در کنیا میدهند، چون عکسی که روی فندک زیپو او چاپ شده -و آن چشمهای شرارهکش که نماد مرد برانگیزاننده و جذاب شده- این چیزها را نمیخواست. او رویای دیگری داشت؛ رویای اینکه پول آن دانههای قهوه بهشکل صدقه به آن کودک کنیایی برنگردد. برای من اینها عین خنجر است؛ اینکه یکی از دو مرد لاتینتباری که یک روز عکسش روی جلد «تایم» رفت و مهمترین شخصیت سیاسی قرن بیستم بود حالا نماد برآشفتن و طرحی نو درانداختن نیست. او دیگر خطرناک نیست. من هنوز امیدوارم؛ امیدوارم آن جوانی که چشمش به پوستر چه میافتد آدم بیربطی نباشد. این قدیس بیدین تحمل دنیایی را نداشت که فوجفوج آوارگان به حاشیههای نقشهی دنیا تبعید میشوند و مرگ در دریاها و قایقهای قاچاقچیان به کام مرگ میکشدشان.»
او باورهایی داشت که شاید امروز خالی از معنا شدهاند. او روزگاری نوشت: «خیلی حرف با تو و مردم دارم، اما فعلاً جای این حرفها نیست و کلمات نمیتوانند احساسات من و انتظاراتی را که از آنها دارم بیان کنند. با تمام شور انقلابی، تو را در آغوش میگیرم.» (پیروزی یا مرگ، آخرین نامه به کاسترو)