/

گریه‌ی خوب

شنیدنِ موسیقیِ غمناک چه لذتی می‌بخشد؟

نغمه‌ی سوزناکی که در سوگواری نواخته می‌شود، موسیقی اندوهناکی که همراه با شعرهایی غم‌انگیز از جدایی، حرمان، رنج و میرایی در گوش می‌پیچد، چه لذتی دارد؟ آیا ما از شنیدن این شکل از موسیقی اندوهی حقیقی را احساس می‌کنیم، یا اینکه برعکس، چنین نغمه‌هایی را لذت‌بخش می‌یابیم؟ دیوید هیورن، استاد موسیقی‌شناسی در دانشگاه اوهایو، به‌همراه همکارانش این پرسش‌ها را در تحقیقی بر پایه‌ی نظرسنجی مورد بررسی قرار داده و بر اساس این تحقیق، نظریه‌ای را درباره‌ی تأثیر عاطفیِ موسیقی‌ای که برچسب غمناک خورده، پرورش داده است. در نظرسنجی‌ای که او ترتیب داد، بعضی از شنوندگان اعلام کردند که گوش دادن به این نوع موسیقی آنها را حقیقتاً غمگین می‌کند و بعضی نیز اظهار کردند که همراه با غم حالت مثبتی را هم احساس می‌کنند. هیورن تلاش کرده است که نتیجه‌ی این نظرسنجی را با داده‌های علوم تجربی شناختی درباره‌ی کارکرد مغز و تأثیر هورمون‌ها و نیز یافته‌های روانشناسی درباره‌ی احساس غم و لذت مقایسه کند و نظریه‌ی خود را بر این علوم استوار سازد. نوشته‌ای که در ادامه می‌آید خلاصه‌ای از مقاله‌ای است که دستاورد او از این تحقیق را دربر دارد و در ۲۰۱۱ در مجله‌ی «موزیکا ساینتیکا» به چاپ رسیده است.

کارشناسان معتقدند که شنیدن موسیقی‌ای که برچسب غمناک خورده سببِ واکنش‌هایی همدلانه به ویژگی‌های صوتیِ غمناک، تداعی‌های آموخته‌شده و تأملات شناختی در ذهن می‌شود و از ترکیب این وضعیت‌های ذهنی غم احساس می‌شود. احساس غم سبب می‌شود که سطح هورمون پرولاکتین بالا برود. پرولاکتین تأثیری تسلی‌بخش دارد و بالا رفتن آن در هنگام احساس اندوه ناشی از عملکرد هم‌ایستایی[۱] در بدن است. بسیاری از دانشمندان معتقدند که گوناگونی واکنش‌های لذت‌جویانه در افراد مختلف را می‌توان با اندازه‌گیری سطح پرولاکتین آزادشده در بدن و تغییرات آن توضیح داد. به بیان دقیق‌تر، شاید بتوان گفت که غلظت بالای پرولاکتین در احساس اندوه خوشایندی که موسیقی برمی‌انگیزد دخیل است و غلظت پایین پرولاکتین سبب می‌شود که احساس اندوهی که فرد از شنیدن موسیقی غمناک تجربه می‌کند برای او ناخوشایند باشد.  

گروهی از پژوهشگران روانشناسیِ موسیقی طی تحقیقی پرسشنامه‌ای در ۲۰۰۴ دریافتند که غم هشتمین حالت روانی‌ای است که با موسیقی در افراد انگیخته می‌شود (بعد از شادی، آرامش، سکون، جنبش، دلتنگی، خوشی و محبت). غم طبق تحقیقاتِ گروه دیگری از پژوهشگران، یکی از نُه احساس معمولی است که موسیقی برمی‌انگیزد (هشت احساس دیگر عبارتند از شگفتی، تعالی، عطوفت، دلتنگی، آسودگی، قدرتمندی، جنب‌وجوشِ شادی‌بخش و اضطراب). غم در کنار شادی، خشم و ترس یکی از چهار احساسی است که در تحقیق درباره‌ی موسیقی و احساس به‌وفور بررسی شده است. هم بزرگسالان و هم کودکان «غمناک بودن» قطعه‌های معینی را به‌سادگی تشخیص می‌دهند، بااین‌حال تصور می‌شود که تشخیصِ بعضی از نشانه‌های مربوط به صداهای غمناک (مانند مُد مینور غربی) آموختنی است. این پدیده فقط به موسیقی غربی یا دوره‌ی مدرن محدود نمی‌شود. در متن‌های تاریخی بیشماری از جمله منابع مصر باستان، متن‌های چینی، عبری، ایرانی، عربی و سانسکریت اشاره‌های فراوانی به قدرتِ موسیقی در برانگیختن یا تعدیل کردن اندوه شده است. علاوه‌بر این، نوحه‌سرایی، خواندن تصنیف‌های حزن‌انگیز، رثا، مرثیه، آوازهای زاری و سنت‌های سوگواری در همه جای جهان وجود دارد.

امروزه گزارش‌های فراوانی وجود دارد که نشان می‌دهد بعضی از ژرف‌ترین و زیباترین تجربه‌های موسیقاییِ کسانی که در فرهنگ غربی تربیت شده‌اند با موسیقی غمناک پیوند دارد. اسکار وایلد، نویسنده و منتقد ادبی (و نیز پیانیست آماتورِ) قرن نوزدهم، در توصیف چنین تجربه‌هایی می‌گوید: «پس از آنکه نواختن شوپن را به‌پایان می‌رسانم، احساس می‌کنم که گویی داشتم برای گناهانی که هرگز مرتکب نشده‌ام، زاری می‌کردم و بر تراژدی‌هایی که اصلاً مال من نیستند اشک می‌ریختم.»

مفهوم اندوه موسیقایی چندین پرسش را برمی‌انگیزد که سه تا از آنها از اهمیتی اساسی برخوردارند. پرسش اول این است که موسیقی به چه شکل می‌تواند حس اندوه را انتقال دهد یا وصف کند؟ پرسش دوم این است که آیا موسیقیِ در ظاهر غمناک حالت روحی به‌واقع اندوهبار را در شنونده‌هایش پدید می‌آورد یا اینکه خیر، شنونده‌ها تشخیص می‌دهند که این موسیقی فقط وصف، بیان یا بازنمودی دقیق از اندوه است؟ پرسش سوم این است که موسیقی‌ِ در ظاهر غمناک چگونه می‌تواند احساسی خوشایند در شنونده‌هایش برانگیزد؟ به‌عبارت دیگر، منبع ایجادکننده‌ی لذت در آن دسته از شنونده‌هایی که ادعا می‌کنند که از شنیدن موسیقی غمناک لذت می‌برند چیست؟ 

مسأله‌ی احساساتِ منفی در هنرها دست‌کم از زمان یونان باستان ذهن فیلسوفان را به خود مشغول کرده است. ارسطو درگیر این مسأله بود که روی صحنه آوردن رعب و وحشت در نمایش تراژیک چگونه ممکن است برای کسانی که به تماشای آن نشسته‌اند لذت‌بخش یا مفید باشد. استفن دیویسِ فیلسوف درباره‌ی موسیقی غمناک این سؤال کنایه‌آمیز را مطرح می‌کند که اگر موسیقی غمناک باعث می‌شود آدم‌ها غمگین شوند چرا آنها زحمت گوش دادن به آن را به‌خود می‌دهند؟ تعدادی از فیلسوفان زیبایی‌شناسی دلایلی نظری برای حل این تناقض ظاهری ارائه کرده‌اند اما هیچ یک از این نظریه‌ها با هیچ‌گونه تحقیق تجربی درباره‌ی این موضوع همراه نشده‌ است.

غم حالت روحی ناخوشایندی است، از این رو این تناقض ممکن است ما را به شک بیندازد که چه بسا دوستداران موسیقی هنگام گوش دادن به موسیقی‌ای که برچسب غمناک به آن خورد واقعاً احساس اندوه نمی‌کنند. من و همکارانم تلاش کردیم که برای بررسی این مسأله پرسش‌هایی را با مخاطبان موسیقی درباره‌ی تجربه‌ی آنها از شنیدن آثاری با برچسب غمناک مطرح کنیم. حدود دوسوم مصاحبه‌شوندگان در جمعیتِ مورد آزمایش، با این گزاره موافق بودند که «من از گوش دادن به موسیقی غمناک لذت می‌برم» و حدود یک‌سومِ مصاحبه‌شوندگان با گزاره‌ی عکسِ آن موافق بودند که «من از گوش دادن به موسیقی غمناک واقعاً لذت نمی‌برم». اقلیت اندکی نیز (حدود یک‌دهم) با این گزاره موافق بودند که «از موسیقی غمناک بیش از هر موسیقی دیگر لذت می‌برم» و درصد بسیار کمی اظهار کرده بودند که از موسیقی غمناک جداً «نفرت دارند». پس از آنکه به‌صراحت به پاسخ‌دهندگان گفتیم که فیلسوفان و دانشمندان بر سر این موضوع توافق نظر ندارند که آیا شنوندگان موسیقی از گوش دادن به موسیقیِ به‌ظاهر غمناک واقعاً احساس غم می‌کنند یا نه، حدود یک‌چهارمِ پاسخ‌دهندگان اظهار کردند که از شنیدن این موسیقی «حقیقتاً احساس غم می‌کنند» و بقیه‌ی پاسخ‌دهندگان اظهار کردند که «احساس دیگری غیر از غم پیدا می‌کنند».

محققان در پژوهش درباره‌ی موسیقی و احساسات معمولاً به‌شدت بر گزارش‌های درون‌نگرانه تکیه می‌کنند، درحالی‌که تحقیقات روانشناسی نشان می‌دهند که درون‌نگری ممکن است تا حد زیادی غیردقیق باشد، به‌خصوص در شرایطی که از افراد خواسته می‌شود که علت‌های به‌وجودآورنده‌ی وضعیت‌های احساسی‌شان را شناسایی کنند. پس چه‌بسا که تردید ما در این موضوع، که آیا شنوندگان واقعاً از گوش دادن به موسیقیِ به‌ظاهر غمناک احساس غم می‌کنند یا نه، برطرف‌شدنی نباشد؛ بااین‌حال، بهتر دیدیم که برای شروع کار خود گزارش‌های درون‌نگرانه را همان‌طور که هستند بپذیریم. می‌توان گفت که مهم‌ترین نتیجه‌ی تحقیق من و همکارانم این است که همه‌ی افراد با گوش دادن به موسیقی غمناک تجربه‌ی مشابهی را از سر نمی‌گذرانند.

غم چیست؟

غم حالتی عاطفی با ظرفیت منفی است که با کاهش تحریکِ جسمی، کاهش فعالیت جسمی، وضعیت بدنی شل و افتاده، تغییر اشتها، افزایش خواب، کاهش فعالیت کلامی، کاهش کنجکاوی یا درگیری با جهان، آنهِدونیا [کاهش توانایی تجربه‌ی لذت] و نشخوار ذهنی همراه می‌شود. اگر اندوه مزمن باشد، یا به رویدادهایی که باعث وقوع غم می‌شوند ربطی نداشته باشد، آسیب روحی محسوب می‌شود و دیگر غم به حساب نمی‌آید بلکه افسردگی نامیده می‌شود. 

روانشناسان اثبات‌گرا نشان داده‌اند که بسیاری از تحقیقات روانشناسی بر پیشداوری غلطی استوارند که در نتیجه‌ی آن بسیاری از رفتارها وهمی، مستعدِ لغزش یا آسیب‌شناختی تلقی می‌شوند. درحالی‌که بسیاری از محققان استدلال کرده‌اند که اندوه روزمره (یعنی اندوه غیر افسرده‌وار) عاطفه‌ی سالم به‌هنجاری است که نباید با آن برخورد آسیب‌شناختی شود. درد روانی ناشی از اندوه به‌هنجار نیز مانند درد جسمانی رفتار سازگارانه‌ی بسیار مهم تلقی می‌شود. درد جسمانی ما را وامی‌دارد که از رفتارهایی که ممکن است به آسیبِ بافت‌ها منجر شوند خودداری کنیم. به‌همین ترتیب، درد روانی نیز به‌شیوه‌ی بسیار مهمی رفتارهای ما را شکل می‌دهد. غم معمولاً ملازم با شکست در رسیدن به هدف‌های زندگی است، هدف‌هایی مانند آرزوهای عاشقانه، مادرانه یا پدرانه و هدف‌های اجتماعی یا شغلی. غم سبب می‌شود که ما دائم به نشخوار ذهنی مسأله‌های مربوط به شأن زندگی و ارزیابیِ مجدد آرمان‌های شخصی مشغول شویم، این تأملات نیز سبب تغییر در رفتار ما می‌شوند تا هدف‌هایمان را با واقعیت سازگارتر کنیم.

مردم معمولاً احتمال دستیابی به هدف‌هایشان را با خوشبینی بیش از حدی برآورد می‌کنند. هنگامی که می‌خواهیم غم را به گونه‌ای تجربی آزمایش کنیم، باید این موضوع را در نظر داشته باشیم که افراد غمگین بیشتر به بدبینی گرایش دارند؛ با وجود این، بعضی از تحقیقات نشان می‌دهند که ما وقتی غمگین هستیم، واقع‌بینانه‌ترین وضع ممکن را داریم. این پدیده «واقع‌بینی افسردگی» نامیده می‌شود. غم در مقایسه با شادی عرصه‌ی وسیع‌تری را برای فکر کردنِ بیشتر به جزئیات، تمایل کمتر به قضاوت کردن، اتکای کمتر به کلیشه‌ها و دقت بیشتر حافظه فراهم می‌کند. تحقیقات نشان داده‌اند که گوش دادن به موسیقی‌ای که برچسب غمناک خورده سبب بیشتر شدن واقع‌بینی افسردگی می‌شود که به‌معنای آن است که گوش سپردن به موسیقی غمناک زمینه را برای ارزیابی دقیق‌تر خویش و برآورد واقع‌بینانه‌تری از احتمال بعضی پیامدها فراهم می‌آورد. روانشناسان می‌گویند که خوش‌بینی ویژگیِ حیات ذهنیِ به‌هنجار است و افراد را ترغیب می‌کند که برای دستیابی به هدف‌هایی که چه‌بسا با تلاش کردن تحقق‌پذیر باشند تلاش کنند؛ برعکس، واقع‌بینی افسردگی گونه‌ای «مبنای» ذهنی فراهم می‌آورد، یا به گونه‌ای «بازبینی واقعیت» می‌انجامد که بر اساس آن همان هدف‌ها توهم به‌حساب می‌آیند. 

هر کسی درد روانی را، درست مانند درد جسمانی، به‌شکلی متفاوت از دیگری تجربه می‌کند. بعضی از افراد به غم حساس‌ترند. بعضی تحقیقات نشان می‌دهند که تفاوت در شدت این حس بسته به جنسیت افراد متفاوت است و زنان بیشتر از مردان اندوه را تجربه می‌کنند. بعلاوه، اندوه در سالخوردگی بیشتر به‌سراغ آدم‌ها می‌آید. بااین‌حال، به‌نظر می‌رسد که تفاوت‌های فردی بیشتر محصول هنجارهای اجتماعی و فرهنگی، سابقه‌ی فردی، شخصیت، فیزیولوژی و وضعیت جسمانی هستند.

غمِ موسیقایی از کجا می‌آید؟

صداها به چه شکل می‌توانند احساس اندوه را انتقال دهند یا وصف کنند؟ تعدادی از محققان برای پرداختن به این پرسش به‌سراغ الگوهای عاطفیِ کلام، و به موازات آنها الگوهای مشابهی که در موسیقی پیدا می‌شود، رفته‌اند. در گفتار دست‌کم شش الگوی عروضیِ منسوب به غم تشخیص داده شده است. در گذشته، گروهی از پژوهشگران روی تأثیر ارتفاع صوتی بر کلام عاطفی تحقیق کرده بودند. آنها دریافتند که ارتفاع صوتیِ پاره‌گفتارهای غمناک به‌طور کلی پایین (بم) است و انحراف ارتفاعِ کمتری در آنها وجود دارد. جدا از کلام نیز معلوم شده است که با به‌کار گرفتن صداهایی با ترکیبِ ارتفاع پایین (صدای بم) و دامنه‌ی ارتفاع کم (تغییر کم در ارتفاع صدا) حالت روحی محزونی را می‌توان منتقل کرد.                                               

الگوی عروضی دیگری که با غم ارتباط دارد، شدت پایین است و نیز سرعت پایین که به غم و افسردگی مربوط می‌شود. الگوی صدایی دیگری در این ارتباط تولیدِ آواییِ ناچیز است: در کلام غمناک مصوت‌ها تمرکزیافته‌ترند و کلام نرمیِ زمزمه را پیدا می‌کند. 

خلاصه اینکه شش عامل صدایی در عروض کلامِ غمناک مستترند: ۱-ارتفاع پایین (بمی)، ۲- تغییر ارتفاع محدود (فاصله‌های کوتاه‌تر)، ۳- سکوت زیاد، ۴- سرعت کم (تمپو پایین)، ۵- شباهت زیادِ بیان به زمزمه و ۶- طنین گرفته. به‌جز طنین گرفته، پنج عامل صدایی اول در کلامِ غمگین یا افسرده را امیل کریپلین (۱۹۲۱- ۱۸۹۹) حدود یک قرن پیش تشخیص داد.

محققان با مطالعه‌ی شنوندگان ژاپنی دریافته‌اند که دست‌کم یک فرهنگ غیرغربی وجود دارد که در آن نیز بعضی از این ویژگی‌های صدایی به‌طور ضمنی به غم دلالت می‌کنند. هنگام بررسی این موضوع که آیا ویژگی‌های صدایی‌ای که برشمردیم به یک فرهنگ خاص اختصاص دارند یا اینکه ممکن است جهانشمول باشند، باید به نکته‌ی مهمی توجه کنیم و آن اینکه پدیده‌های جهانشمول را با پدیده‌های ذاتی اشتباه نگیریم. پدیده‌ی ذاتی آن است که به‌صورت زیستی، مثلاً از طریق ژنتیک، مقرر می‌شود، اما پدیده‌ی جهانشمول برعکس آن است و پدیده‌ای است که آن را در تمام فرهنگ‌ها می‌توان مشاهده کرد. زیست‌شناسان به ما می‌گویند که رنگ چشم به‌صورت ژنتیک تعیین می‌شود و رنگ چشم همه‌ی آدم‌ها یکی نیست: رنگ چشم شاید ذاتی باشد، اما جهانشمول نیست. مردم در تقریباً تمام فرهنگ‌ها باور دارند که خورشید فردا هم طلوع خواهد کرد، اما هیچ‌کس فکر نمی‌کند که این باور از یک سرشت زیستی ذاتی سرچشمه گرفته باشد. به‌عبارت دیگر، باور به اینکه خورشید فردا طلوع خواهد کرد شاید باوری جهانشمول باشد، اما ذاتی نیست. پدیده‌ی ذاتیِ جهانشمول به‌فراوانی وجود دارد، اما پدیده‌های جهانشمول انگشت‌شماری ذاتی نیز هستند. در واقع، بیشتر پدیده‌های جهانشمول از طریق تجربه‌های محیطیِ مشترک آموخته می‌شوند. بنابراین، شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد الگوی غمِ شنیداری پدیده‌ی جهانشمولِ بینافرهنگی است، اما بر اساس این شواهد نمی‌توان نتیجه گرفت که این پدیده خاستگاهی ذاتی دارد.

خاستگاه ویژگی‌های صدای غمناک

ممکن است کسی بپرسد که این شش مشخصه‌ی صدایی که برای موسیقی غمناک برشمرده شد، چه تأثیر مشترکی دارند. اینها همگی گویای تحریک جسمانی پایین هستند. کاهش تحریک‌پذیری به کاهشِ اَسِتیلکولین در دستگاه عصبی پیرامونی مربوط است که باعث کاهش در کشش و واکنش ماهیچه‌ای می‌شود. به این ترتیب، کاهش تحریک‌پذیری به شل و آرام شدن ماهیچه‌ها می‌انجامد. در این فرایند تمام ماهیچه‌های پیرامونی تحت تأثیر قرار می‌گیرند، از جمله ماهیچه‌های پرده‌های صوتی، زبان، لب‌ها، چانه و همچنین ماهیچه‌های ریوی. کم شدن کشش ماهیچه‌ای سبب می‌شود که پرده‌های صوتی کمتر تنگ شوند که این به تولید ارتفاع پایین‌تر می‌انجامد. کندیِ ماهیچه‌ی کریکوتیروئید سبب می‌شود که تغییر در ارتفاع صداها با کندی بسیار صورت گیرد و در نتیجه عروضی با لحن یکنواخت‌تر ایجاد شود. هنگامی که ماهیچه‌های مربوط به عملکرد ریه شل می‌شوند، فشار هوا در ناحیه‌ی ساب‌گلوت کم می‌شود که بر اثر آن صدا آرام‌تر می‌شود. واکنش کند زبان، لب‌ها و چانه هم باعث پایین آمدن سرعت کلام و هم موجب گنگی و نامفهومی بیان می‌شوند. هنگامی که ماهیچه‌های زیگوماتیکِ صورت شل می‌شوند، لب‌ها به پایین افتادن از روی دندان‌ها میل می‌کنند (برعکس خندیدن که حین آن ماهیچه‌ها روی دندان‌ها کشیده می‌شوند)؛ این امر به گستره‌ی صدایی وسیع‌تر با تأثیرگذاری بیشتر و همچنین رزونانس پایین‌تر منجر می‌شود که معمولاً آن را با عنوان طنینِ گرفته توصیف می‌کنند. القصه، تمام ویژگی‌های صداییِ کلام غمناک را به‌طرز معقولی می‌توان مربوط به تأثیرات ناشی از کاهش تحریک‌پذیریِ جسمانی و به‌طور خاص تأثیرات کاهش اَسِتیلکولین دانست. 

غم تنها حالتی نیست که منجر به کاهش تحریک‌پذیری می‌شود. کاهش تحریک‌پذیری اغلب اوقات هنگام خستگی یا خواب‌آلودگی نیز تجربه می‌شود. اگر مطابق آنچه اینجا مطرح شد، ویژگی‌های گفتار غمناک ناشی از تحریک‌پذیریِ پایین باشند، آنگاه همان ویژگی‌ها باید در گفتار خسته یا خواب‌آلود نیز دیده شوند. در واقع به نظر می‌رسد که گفتار خواب‌آلود با شدتِ پایین صدا، ارتفاعِ پایین، آوای یکنواخت و گنگی در ارتباط باشد. اگرچه تا جایی که ما می‌دانیم هیچ تحقیقی انجام نگرفته که نشان دهد که آیا گفتار غمناک و گفتار خواب‌آلود با یکدیگر تفاوتی، هرچند بسیار اندک، دارند یا هیچ تفاوتی با یکدیگر ندارند. اگر ثابت شود که صدای غمناک و صدای خواب‌آلود به‌سادگی با هم اشتباه گرفته شده‌اند، آنگاه معلوم می‌شود که گفتار غمناک واجد «نشانه»ای به معنای کردارشناختی نیست، بلکه واجد «الگوی» کردارشناختی است، به این معنی که دریافت حالت روحیِ اندوه از تداعی‌های آموخته سرچشمه می‌گیرد و ممکن نیست ذاتی باشد. 

برانگیختن غم

بی‌درنگ می‌توان متوجه شد که شنونده‌ها چگونه می‌توانند حضور این ویژگی‌های صدایی را به منزله‌ی «بازنمون» یا نشانی از غم تعبیر کنند. پرسش دشوارتر آن است که این ویژگی‌های صدایی چگونه می‌توانند سبب شوند که بعضی از شنونده‌ها در عمل احساس غم کنند. به‌خاطر داشته باشید که حدود یک‌چهارم شنونده‌های مورد آزمایش مدعی بودند که شنیدن موسیقیِ غمناک آنها را غمگین می‌کند. اگر این خودکاوی صحیح باشد، آنگاه باید به این مسأله بپردازیم که چگونه شنیدن ارتفاع پایین، تمپو پایین، طنین گرفته و مانند آن در عمل به برانگیختن غم در شنونده‌ها منجر می‌شود. اینکه محرک‌های بصری یا صوتی چگونه منجر به برانگیختن احساسات می‌شوند موضوعی است که تحقیق درباره‌ی آن همچنان ادامه دارد. بیشتر مدل‌های القای تأثیر، که در آزمایش‌های محققان استفاده می‌شود، مبتنی بر عنصرهای همدلانه، تداعی‌گر و شناختی/تأملی هستند. ما نیز تحقیق خود را فقط بر محور همین سه عنصر پیش می‌بریم. 

پژوهشگران واژه‌ی «همدلی» را به معناهای مختلفی به‌کار برده‌اند. بعضی در توصیف آن می‌گویند که همدلی فرایندی است که طی آن احساسات فرد، به‌دلیلِ آنکه شاهد واکنش احساسیِ فردِ دیگری بود، برانگیخته می‌شود. تصور می‌شود که همدلی مبنای دلسوزی است: وقتی زخمی شدن کسی را می‌بینیم، تهِ دلمان احساس ناخوشایندی را تجربه می‌کنیم؛ وقتی درماندگی کسی را می‌بینیم در چشمان خودمان اشک جمع می‌شود. در این باره اختلاف نظر وجود دارد، اما بسیاری از محققان بر این باورند که نورون‌های آینه‌ای[۲] مسیری فیزیولوژیک را فراهم می‌آورند که ممکن است تجربه‌ی حسی همدلانه را پدید آورد. به‌همین ترتیب، تحقیقات عصب‌گرافی نشان می‌دهد که فعالسازی عصبیِ ناشی از تأثیرهای دریافت‌شده کاملاً مشابه فعالسازی عصبیِ ناشی از تداعیِ تأثیرهای دریافت‌شده است. تانیا سینگر و همکارانش در ۲۰۰۴ در آزمایشی، که امروزه کلاسیک به‌شمار می‌رود، مغز افراد را درحالی‌که دردِ آشکاری به همسرشان وارد می‌شد اسکن کردند. آنها دریافتند که هنگامی که فرد درد کشیدن همسرش را مشاهده می‌کند، همان ناحیه‌ی حسگر درد در مغز او نیز فعال می‌شود که این موضوع نشان می‌دهد که ممکن است واکنش‌های همدلانه ناشی از برابری جستن با تجربه‌ی احساسی دیگری باشد.

در خصوص موسیقی غمناک می‌توان حدس زد که ویژگی‌های صوتی اندوه (ارتفاع پایین، سکون، کندی و جز آن) نورون‌های آینه‌ای را در ناحیه‌ی پیشاحرکتی فعال می‌کند که بر اثر آن شرایطی روحی که همسنخ شرایط حسی‌ای به وجود می‌آید که برای ایجاد شدن چنان صداهایی لازم است. ازآنجاکه تولید گفتار غمناک به نورون‌های پیش‌حرکتی مربوط است، می‌شود فهمید که چرا صداهایی که به گفتار شباهت دارند، از توانایی خاصی در ایجاد احساسات شنیدارانگیخته برخوردارند. سازوکار روان‌جسمانیِ خاص این فرایند هرچه باشد، براساس آن می‌توان گفت که امکان وجود یک جور ادراک همدلانه منطقی به‌نظر می‌رسد، شنیدن موسیقی غمناک دست‌کم در بعضی از شنونده‌ها احساسات غم را برمی‌انگیزد. 

جدا از این مسیر حدسی درباره‌ی همدلی، دست‌کم دو منبع روانشناختی دیگر را می‌توان تشخیص داد که باعث انگیزش احساسات می‌شوند. روانشناسانِ موسیقی مدت‌هاست که به این نکته اشاره می‌کنند که موسیقی می‌تواند، با القای تداعی‌های آموخته، باعثِ انگیزش احساسات شود. مثلاً [سی.دبلیو.] ولنتاین در ۱۹۱۴ با الهام از آخرین کارهای پاولوف، درباره‌ی واکنش شرطی، می‌گوید که مُد مینور در موسیقی کلاسیک اغلب با شرایط مربوط به سوگواری (مانند تشییع جنازه) همراه بوده و با ترانه‌هایی که تصوراتی غم‌انگیز را القا می‌کردند پیوند داشته است، از این رو به‌صورت شرطی در شنوندگان احساس غم را برمی‌انگیزد. 

جدا از تداعیِ آموخته، منبع اندوه سومی نیز وجود دارد که عبارت است از تأمل یا نشخوار ذهنی. من و همکارانم یک نظرسنجی ترتیب دادیم و در آن از داوطلبان خواستیم صحنه‌هایی از گریه کردن دیگران تحت‌تأثیر موسیقی را تماشا کنند و حین این کار به خودکاوی بپردازند. بعد از پخش دو دقیقه از صحنه‌ی گریه از داوطلبان خواستیم که به این پرسش پاسخ دهند که «داشتید به چه فکر می‌کردید؟» هفده نفر از نوزده داوطلب پاسخ دادند که داشتند درباره‌ی مسأله‌های زندگی‌شان تأمل می‌کردند، مسأله‌هایی مانند رابطه‌های شخصی‌شان و اضطراب‌های زندگی‌شان. همچنین می‌گفتند که داشتند به فناپذیری فکر می‌کردند. چنان فکرهایی به‌طور طبیعی به اندوه منجر می‌شود، حتی اگر موسیقی غمناکی هم در کار نباشد. این به آن معنی است که قرار گرفتن در معرض موسیقی غمناک ظاهراً تأملاتی را برانگیخته است که می‌توانند به غمگین شدن کمک کنند.

اشک ریختن و پرولاکتین

جدا از اینکه شنونده‌ای اندوه واقعی را تجربه کند یا خیر، رفتار آشکار متناظر با تجربه‌ی حسی اندوه یا سوگواری اشک ریختن است. فیزیولوژیست‌ها میان اشک‌ تحریکی و اشک‌ روانی تمایز قائلند. اشک‌ تحریکی وقتی جاری می‌شود که پیاز خرد می‌کنیم یا شیئی خارجی به چشممان می‌رود. اشک‌ روانی اما در نتیجه‌ی احساسات شدید جاری می‌شود، به‌خصوص هنگامی که دچار دردِ عاطفی می‌شویم، مانند زمانی که سوگواری می‌کنیم. شادی یا خنده نیز ممکن است چنان به‌شدت احساس شوند که اشک از چشمانمان جاری کنند. با این همه، فرایند جاری شدن اشک تحریکی و روانی مشابه یکدیگر است، مگر با یک فرقِ شناخته‌شده‌ی مهم: ویلیام فرِیِ بیوشیمیدان در ۱۹۸۵ کشف کرد که اشک‌ روانی نشانگر سطح بالای هورمون پرولاکتین است.

پرولاکتین یک هورمون پروتئینی است که در اصل غده‌ی هیپوفیز آن را ترشح می‌کند، اما سیستم دفاعی، رحم و غدد شیری نیز که در درون سیستم عصبی مرکزی قرار دارند، به‌طور مصنوعی آن را تولید می‌کنند. پرولاکتین، همان‌طور که از نامش پیداست، به تولید شیر مربوط است [و افزایش و کاهشش در تمام آن داستان‌های تعدیل ناراحتی‌های دوران بارداری و افسردگی بعد از زایمان و غیره تأثیر دارد]، اما تحت شرایط خاصی هم در بدن زنان ترشح می‌شود و هم در بدن مردان. این هورمون موجب آرامش، ملایمت، احساس سعادت و تسلی خاطر می‌شود، یعنی به‌طور کلی «احساس رضایتِ» ایجابی را سبب می‌شود. فری تصور می‌کرد که اشک‌ روانی گویای سطح بالای پرولاکتین است. او معتقد بود که پرولاکتین با پایین آوردن آستانه‌ی هجوم گریه منجر به اشک ریختن می‌شود، اما دسته‌ی دیگری از محققان در ۲۰۰۱ به این نتیجه رسیدند که آزاد شدن پرولاکتین در اصل نتیجه‌ی گریه کردن است، نه علت آن. در پژوهشی که در ۲۰۰۲ انجام گرفت مشخص شد که حالت روحی مثبت با افزایش سطح پرولاکتین همراه است، اما پرده از واقعیت دیگری نیز برداشت: به هنگام القای احساسات منفی نیز افزایش پرولاکتین مشاهده شد. 

ازآنجاکه پرولاکتین حالت آسودگی ایجاد می‌کند، آزاد شدن آن در واکنش به سوگواری، اندوه یا دیگر شکل‌های تنش روانی نشانگر عملکرد هم‌ایستایی است. تمام دستگاه‌های فیزیولوژیک جفت‌دستگاه‌های فرعی متناظری را در خود دارند که روی هم اثر متقابل می‌گذارند و با فعالیت، و بازدارندگی همزمان، دستگاه را تنظیم می‌کنند. برای مثال هنگام تجربه‌ی درد جسمانی اندورفین‌ها آزاد می‌شوند و با ایجاد اثر بی‌حس‌کنندگی درد را تسکین می‌دهند. به‌نظر می‌رسد که عملکرد پرولاکتین در وضعیت سوگواری درست مشابه عملکرد اندورفین‌ها هنگام احساس درد است: پرولاکتین با ایجاد اثر آرام‌بخشی درد روحی را تسکین می‌دهد. می‌توان چنین پنداشت که آزاد شدن پرولاکتین به‌طور مؤثری درد روحی را محدود می‌کند و اجازه نمی‌دهد که سوگواری به وضعیتی مهارنشدنی تبدیل شود. 

پرولاکتین نه فقط هنگام گریه کردن که هنگام غمگین بودن نیز آزاد می‌شود، از جمله هنگامی که غم به شکل همدلانه القا شده است. دو مادر شیرده، در گفت‌وگویی خصوصی و جدا از هم، تجربه‌های مشابهی را برای من بازگو کردند: هر دو می‌گفتند که هنگام تماشای صحنه‌های غم‌انگیز در فیلم‌ها بی‌اختیار به گریه می‌افتند. اندوهی که در فیلم‌ها به تصویر کشیده می‌شود، نسبت به اندوهی که بر اثر حادثه‌ای واقعی در دنیای واقعی ایجاد می‌شود، تخیلی و ساختگی است؛ اندوه مستتر در موسیقی نیز چنین است. نکته اینجاست که این مشاهده‌ها با فرض آزاد شدن پرولاکتین و اکسیتوسین در هنگام القای همدلانه‌ی اندوه سازگاری دارند.

گریه‌ی خوب

خب، چطور ممکن است که موسیقیِ با برچسب غمناک وضعیت خوشایندی را در دست‌کم بعضی شنوندگان ایجاد کند؟ درد جسمانی را در نظر بیاورید. فرض کنید که در جنگلی راهپیمایی می‌کنید و ناگهان گرگی به شما حمله می‌کند و شما دچار جراحت جسمی می‌شوید. بدن شما با آزاد کردن اپینفرین و اندورفین‌ها به این حادثه واکنش نشان می‌دهد. اپینفرین موجب بالا رفتن تحریکِ جسمانی می‌شود و بدن در پاسخ به وضعیت جنگیدن یا گریختن آن را آزاد می‌کند. آزاد شدن اندورفین تأثیر بی‌حس‌کننده و همچنین تأثیر لذت‌دهنده دارد. تأثیر بی‌حس‌کننده به‌شدت درد را تسکین می‌دهد و امکان آن را برای شما فراهم می‌آورد که بر رفتارهای نجات‌دهنده از حمله‌ی گرگ تمرکز کنید. در همان زمان، تأثیرات لذت‌بخش اندورفین احساس وحشت را از دلتان به در و کمک می‌کنند که بر رفتارهای مناسب موقعیت تمرکز کنید. 

حال فرض کنید که بتوانیم مغزتان را گول بزنیم و واداریم فکر کند که شما مورد حمله قرار گرفته و زخمی شده‌اید، درحالی‌که چنین اتفاقی نیفتاده است. اگر کلکمان بگیرد و مغزتان گول بخورد، بدن با آزاد کردن اپینفرین و اندورفین‌ها واکنش نشان می‌دهد، اما در بدن درد واقعی وجود ندارد، در نتیجه تأثیرات بی‌حس‌کننده و لذت‌دهنده‌ی اندورفین‌ها وضعیت بسیار خوشایندی را به‌وجود می‌آورند. حال فرض کنید که مغزتان را گول بزنیم و واداریم که فکر کند که شما زخم روحی برداشته‌اید. به‌عبارت دیگر، فرض کنید مغز را واداریم در وضعیتی شبیه به وضعیت شکست در رسیدن به هدف بسیار مهم عاطفی قرار بگیرد، مثل شکست عاشقانه، شکست در تربیت فرزند، شکست اجتماعی یا شکست شغلی. اگر همان‌طور که اشاره شد، پرولاکتین عملکرد هم‌ایستایی مشابه عملکرد اندورفین‌ها هنگام درد جسمی داشته باشد و اگر کلکمان بگیرد، آنگاه می‌توانیم انتظار داشته باشیم که بدن با آزاد کردن پرولاکتین به این وضعیت واکنش نشان دهد. با در نظر گرفتن تأثیر تسلی‌بخش یا آرام‌بخش پرولاکتین، می‌توان تصور کرد که تجربه‌ی ذهنی حاصل از این آزمایش تجربه‌ای نسبتاً خوشایند خواهد بود. در واقع، می‌توان انتظار داشت که اندوهی که در غیاب درد روحی واقعی تجربه می‌شود وضعیتی را ایجاد کند که می‌توان به‌طرز معقولی آن را گریه‌ی لذت‌بخش یا گریه‌ی «خوب» توصیف کرد. 

خلاصه اینکه نظریه‌ای که من اینجا مطرح کردم، می‌گوید که دست‌کم برای بعضی شنوندگان ویژگی‌های صوتیِ موسیقی غمناک با ویژگی‌های صوتیِ مختص گفتار غمناک برابری می‌جوید. این الگوها از طریق واکنشی همدلانه سبب ایجاد اندکی احساس اندوه می‌شوند که ممکن است بر اثر تداعی‌های آموخته یا تأمل درونی (یعنی فکر کردن به چیزهای غم‌انگیز) یا هر دو اینها تقویت شود. چه شنونده گریه کند، چه احساس کند دارد گریه‌اش می‌گیرد، در هر دو حال تصور می‌شود که وضعیت اندوه سبب آزاد شدن پرولاکتین می‌شود و به این ترتیب، چه شنونده اندوه را مصنوعی ببیند چه زنده و واقعی، تأثیر تسلی‌بخش به دنبال آن می‌آید. در آخر، شنونده (با تفکر) متوجه می‌شود که فقط دارد به موسیقی گوش می‌دهد و این احساساتِ شبیه به سوگواری از تراژدی واقعی نیامده‌اند. 

تفاوت‌های فردی

به‌خاطر داشته باشید که در این نظرسنجی که ما انجام دادیم شنوندگان واکنش‌های بسیار متنوعی به موسیقی غمناک نشان دادند. بعضی گفتند که واقعاً احساس اندوه می‌کنند، بعضی هم نه. بعضی گوش دادن به موسیقی غمناک را به تمامی ناخوشایند می‌دانستند، درحالی‌که بعضی دیگر از شنوندگان می‌گفتند که «موسیقی غمناک» را بیش از هر موسیقی دیگری دوست دارند. اگر نظریه‌ای که اینجا مطرح شد درست باشد، می‌توان انتظار داشت که این اختلاف در پاسخ‌ها تا حد زیادی ناشی از تفاوت‌های فردی باشد. نخستین نمونه‌ی این تفاوت‌ها آن است که همه‌ی افراد به اندوه یکسان حساس نیستند. تحقیقات نشان می‌دهد که زنان آگاهی همدلانه‌ی بیشتری از وضعیت عاطفیِ دیگران دارند، به‌همین جهت بعضی از زنانی که در این تحقیق به موسیقی گوش سپردند، شاید بیشتر تحت تأثیر موسیقی غمناک قرار گرفتند و اشک ریختند. در عین حال، گریستن به‌شدت به شرایط فرهنگی بستگی دارد و ممکن است افرادی از فرهنگ‌های مختلف واکنش‌های متفاوتی در این شرایط از خود نشان دهند. 

ازآنجاکه تجربه‌های موسیقایی متفاوتند، بعضی از افراد ممکن است از تداعی‌های آموخته‌ی غنی‌تری برخوردار باشند و به این ترتیب، حساسیت بیشتری به اندوهِ القاشده از تداعی پیدا کنند. بسیاری از تداعی‌ها در بین افراد زیادی مشترکند، مثل اینکه مُد مینور در شنوندگانِ آشنا با فرهنگ غرب ایجادِ اندوه می‌کند. بنابراین، تفاوت‌های برخاسته از تداعیِ آموخته ممکن است هم ریشه‌ی فردی داشته باشد و هم ریشه‌ی فرهنگی. 

سن هم چه‌بسا در این ماجرا نقش داشته باشد. برای مثال، در یک نظرسنجی که در ۲۰۰۹ درباره‌ی خودتنظیمیِ عاطفیِ کودکان سه تا هشت سال انجام گرفت مشخص شد که این کودکان به‌وضوح موسیقی شاد یا مثبت را به موسیقی غمناک ترجیح می‌دهند. یکی از والدین این کودکان می‌گفت: «سرودهای کلیسا پسرم را غمگین می‌کند، او می‌پرسد که آخر چرا ما باید این جور آهنگ‌های غمگینی داشته باشیم؟» 

علاوه بر این، شخصیت یا خلق‌و‌خو نیز در این موضوع نقش دارد. برای مثال در تحقیقی که من و همکارم در ۲۰۰۹ انجام دادیم مشخص شد که بیشتر احتمال دارد احساس اندوه در شنوندگانی برانگیخته شود که در مدل پنج‌عاملیِ شخصیت[۳] سطح بالایی از گشودگی به پذیرش تجربه یا روان‌رنجوری را نشان می‌دهند. در میان شرکت‌کنندگانی که اندوهِ برخاسته از موسیقی را تجربه کردند، آن دسته که مدعی بودند این تجربه برایشان خوشایند بوده است، چه‌بسا درصد بالایی از درون‌گرایی یا میزان بالایی از گشودگی به پذیرش تجربه را نشان دهند. شاید منطقی باشد که افرادِ مختلف سطوحِ مختلفی از آزاد شدن پرولاکتین را تجربه کنند و به میزان مختلف به تأثیراتِ تسلی‌بخش آن حساسیت نشان دهند. شاید این موسیقی در بعضی افراد واقعاً بتواند وضعیت اندوه یا سوگ ایجاد کند. اما اگر میزان پرولاکتین آزادشده پایین باشد یا تأثیر پرولاکتین کاهش یابد، ممکن است شنونده تجربه‌ی گوش دادن به موسیقی غمناک را چندان واجد کیفیت رهایی‌بخش نداند، یا حتی آن را به تمامی فاقد این کیفیت تلقی کند. چنین شنونده‌ای، همان‌طور که انتظار می‌رود، اندوه شدیدی را تجربه خواهد کرد و در نتیجه از گوش دادن به موسیقی غمناک خودداری خواهد کرد. 

از زمان ارسطو تابه‌حال، بر این موضوع تأکید وجود داشته است که بافت زیبایی‌شناسی بر چگونگی واکنش عاطفی مخاطبان به هر موضوع هنری‌ای تأثیر می‌گذارد. تعبیر معمول در خصوص «بافت زیبایی‌شناسی» این است که محرک در این بافت غیرواقعی تلقی و از اهمیتش کاسته می‌شود. به این معنی که مخاطب موضوع مورد توجه را ساختگی تلقی می‌کند. تحقیقاتی که روی مغز انجام شده نشان می‌دهند […] برای آنکه الگوهای صوتی در شنونده احساس اندوه برانگیزند همدلی عنصری ضروری است، اما اگر مغز در ارزیابی شناختی محرک آن را ساختگی تشخیص دهد، اهمیت اندوهی که برمی‌انگیزد به‌شدت پایین خواهد آمد. بنابراین، ممکن است که تفاوت‌های فردی در واکنش به موسیقی غمناک از سویی ناشی از تفاوت در انگیزش احساس همدلی باشد و از سوی دیگر، ناشی از تفاوت در توانایی شناختی در تشخیص محرک ساختگی و بی‌اهمیت شمردن آن. 

بحث آخر

در آخر، بیایید به آن پرسشِ هستی‌شناختی برگردیم که برای فیلسوفان بسیار جذاب است: آیا شنونده‌ها با گوش دادن به موسیقی‌ای که برچسب غمناک به آن خورده واقعاً احساس غم می‌کنند؟ یا اینکه آنها به بازنماییِ غم یا بازنماییِ تصویری متناسب با غم واکنش نشان می‌دهند، بی‌آنکه حالت «حقیقی» یا «واقعی» غم را پیدا کنند؟ گفته‌ی اسکار وایلد را به‌خاطر آورید: «پس از آنکه نواختن شوپن را به‌پایان می‌رسانم، احساس می‌کنم که گویی داشتم برای گناهانی که هرگز مرتکب نشده‌ام زاری می‌کردم و بر تراژدی‌هایی که اصلاً مال من نیستند، اشک می‌ریختم.» به‌نظر می‌رسد که توصیف درون‌نگرانه‌ی وایلد با هر دو این تعبیرها سازگاری دارد. از سویی، به‌نظر می‌رسد که وایلد با به‌کار بردن عبارت «احساس می‌کنم» گویی بر فاصله‌ی معین با احساس واقعی اندوه تأکید می‌کند. از سوی دیگر، واژه‌ی «گویی» به گریستن بر گناهان مرتکب‌نشده یا تراژدی‌هایی که مال او نیستند مربوط می‌شود و نشان می‌دهد که ممکن است احساس سوگواری احساسی واقعی باشد، اما خاستگاهی غیر از خاستگاه‌های معمول و تشخیص‌دادنی سوگواری یا اندوه داشته باشد. با نظر به آنچه اینجا شرح دادیم می‌توان گفت که دست‌کم در خصوص بعضی شنونده‌ها، گفته‌ی وایلد توصیف مناسبی است از پدیده‌ی اندوه برخاسته از موسیقی. 

 

پی‌نوشت:
۱. هم‌ایستایی یعنی گرایش بدن به بازیابی و حفظ تعادل داخلی در برابر تغییرهای خارجی که نمونه‌ی بارز آن حفظ دمای بدن در هر شرایط دمایی بیرونی است. (م)
۲. نورون‌های آینه‌ای در دهه‌ی ۱۹۹۰ به‌طور تصادفی کشف شدند. این نورون‌ها در ناحیه‌ی پیش‌حرکتی (پریموتور) مغز انسان و بعضی حیوانات، مانند میمون‌ها، قرار دارند؛ ناحیه‌ای که حرکات حیوان در آن طراحی می‌شود. این نورون‌ها هنگامی که حیوان حرکات و رفتارهای دیگری را می‌بیند، تحریک و فعال می‌شوند و همان سلول‌هایی را در مغز فعال می‌کنند که آن حرکت‌ها و رفتارها را تولید می‌کنند. در نتیجه حیوان رفتار دیگری را تقلید می‌کند و احساسات دیگری را می‌فهمد. (م)
۳. مدل پنج‌عاملی شخصیت را مک‌کری و کاستا طراحی کردند و پنج بعد اساسی شخصیت را در آن گنجاندند که عبارتند از روان‌رنجوری، برون‌گرایی، تطابق، وظیفه‌شناسی، گشودگی به پذیرش تجربه. (م)

  • این مطلب پیشتر در شماره‌ی ۳۳ مجله شبکه آفتاب چاپ شده است.
  • تصویر بالای مطلب: بث گیبونز، خواننده‌ی گروه پورتیس‌هد، در حال اجرای «سمفونی شماره‌ی ۳ (سمفونی آهنگ‌های اندوهناک)»، ساخته‌ی هنریک گورکی، همراه با ارکستر سمفونی رادیو ملی لهستان.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

شکایت به آسمان‌ها و ملکوت خواهم برد

مطلب بعدی

سیاه‌اندود و تلخ

0 0تومان