هیچکس دوست ندارد شبیه آدم دیگری باشد. هیچکس دوست ندارد به این راحتیها لو برود. همهی ما ترجیح میدهیم خودمان باشیم. و این خود خودی باشد یکه، یگانه. شبیه بودن بیشخصیتی است. کسر شأن است. قابل پیشبینی یا دمدستی بودن هنر نیست. نباید هر بیسروپایی بتواند تحلیلمان کند. کمی پیچیدگی به درد میخورد. راز داشتن خوب است. وقتی گوشههایی از زندگی مبهم بماند جریان شیرینتر پیش میرود. پیچیدگی باعث میشود زود تمام نشویم. رازهای کوچک را همه دارند. معماهای ساده زود فراموش میشوند. و این هزارتوها هستند که تمامی ندارند. پیچ و واپیچهای ماست که کنجکاوی برمیانگیزند و سؤالسازند. و عجیب اینکه اوج این پیچیدگی سادگی است.
سالهاست که از پدرم فرار میکنم. بیزارم از اینکه شبیه او باشم. یکی از تلاشهای زندگیام مبارزه با این شباهت شده. خیلی ساده است، نمیخواهم او را ادامه بدهم. ما ربطی به هم نداریم ولی او همیشه کنار من است. در ظاهر ریش میگذارم، چیزی خلاف رسم فامیل، که فقط کسی دربارهی این شباهت حرفی نزند. دستهایم درست شبیه دستهای اوست. ناخنهایم درست مثل او، چانهام مثل او، دماغم مثل او. و اینها فقط ظاهر جریان است. گاهی وقتی شانه میزنم به خودم میآیم و میبینم دقیقاً حرکتهای او را تقلید کردهام. سیگار که روشن میکنم انگار او این کار را کرده، اخم که میکنم خودم نیستم، حتی گاهی نگاه که میکنم درست مثل اوست. و این چیزی است که فقط خودم میفهمم. هیچ نشانهی ظاهریای ندارد و همین غمانگیزترش میکند. این ژن لاکردار دستبردار نیست. اگر بداخلاقم، اگر افسردهام به خاطر اوست. اگر لاغرم به خاطر اوست. اگر از عربی متنفرم زیر سر همین ژنهاست. و البته اگر مینویسم دلیلش مشخص است. کافی است پدرم اراده کند. به هر نثری مینویسد. نشانههای او یکی دو تا نیست. در هر گوشهای نشسته است و ابراز وجود میکند. خستهام کرده. وانمیدهد. برای رهایی از این مرد باید دائم در مبارزه بود. و این اصلاً کار سادهای نیست. فرار کردن از دست مردی که دائم از درون دستور میدهد. مردی که علت همهی حرکاتش، ریشهی همهی حرفهایش را میدانی و مثل کف دست میشناسیاش. و این اصلاً چیز جالبی نیست که همهچیز یک نفر را بدانیم.
تقلبم لو رفته بود.
لو نرفته بود فقط چون نمره آورده بودم، حدس زده بود نمرهی خودم نیست. نیم ساعتی میشد که بیخود گوشهی دفتر ایستاده بودم. من بودم و معلم عربی. هفتهی بعد تابستان بود و این بابا ولکن نبود. میخواست اعتراف کنم، منم نمیکردم. هر چند دقیقهای یکی در میزد و میآمد تو. بعضیها خداحافظی میکردند و بعضیها تشکر. توی وقت اضافه بودیم که سروکلهی امید پیدا شد. دو تا میز جلوتر از من مینشست. همان دم در ایستاده شروع کرد به حرف زدن. هشت گرفته بود. اعتراض داشت.
معلم بلند شد و برگهاش را کشید بیرون. همهی سؤالها را نگاه کرد. نمرهها را جمع زد.
گفت: هشت تمام.
نمره را توی برگهای که اعلام شده بود هم نگاه کرد.
: هشت تمام.
امید گفت: میدونم.
سرش را تکان داد و گفت: تو که با تکماده قبولی؟
: آره.
: خب دردت چیه؟
نگاهی به من کرد و گفت: نمره عادلانه نیست.
: نمرهها عین ورقههاست.
: میدونم ولی شرایط یکسان نیست.
: یعنی چی؟
: یعنی فلانی عاشق عربیه پونزده شده، من از عربی متنفرم هشت شدم.
: خب که چی؟
: ما همسایه هستیم.
: خب.
: با هم درس میخونیم.
: خب.
: برای عربی من بیشتر میخونم.
: خب که چی؟
: من بیشتر تلاش کردم ولی کمتر شدم.
: ما به تلاش نمره نمیدیم به دونستن نمره میدیم.
: میدونم، برای همین اعتراض دارم.
: غلط کردی.
: اون مادرش عربه، تو خونه عربی حرف میزنن.
: اینها دلیل نمیشه.
: من ترکم. از منم ترکی امتحان بگیر.
: چرت نگو بچه.
: بابام خونه نیست، مادرم کارمنده. اون باباش تهرانه، مادرش خونهدار.
: فکر کنم کافی باشه.
: نه کافی نیست.
: ببین، میفهمم چی میگی ولی فایده نداره.
: حقم این نیست.
: تکماده کن بره پی کارش.
: عادلانه نیست.
: نه نیست.
: پس نمرهام رو بده.
برگهاش را گذاشت توی پوشه. پوشه را برداشت و راه افتاد سمت قفسه. توی راه گفت: پس بقیه چی میشن؟
: بقیه هم بیان حقشونو بگیرن.
سوراخی باز کرد و پوشه را چپاند بین بقیه. از آن سر قفسه پوشهی دیگری لیز خورد و افتاد زمین. خم شد و پوشه را برداشت. برگشت و چند لحظهای همدیگر را نگاه کردند. سرش را کرد توی پوشهها و بدون اینکه نگاه کند گفت: «بین خودمون بمونه.»
امید بدون آنکه مکث کند در را باز کرد و گفت: «ممنون.»
و رفت بیرون. صریح و قاطع. دو دقیقه هم طول نکشید. من هنوز گوشهی دفتر ایستاده بودم. باورم نمیشد که یکی بیاید و با قدرت نمره بگیرد و برود. حس خوبی نداشتم. احساس ضعف میکردم. احساس بیعرضگی. ولی بالاخره باید یکجوری کار را تمام میکردم. معلوم بود کار شدنی است. با قدرت نشد با دروغ، با دروغ نشد با یک کلک دیگر. معلم برگشت و رفت پشت میز. نشست روی صندلی. رو کرد به من و گفت: «خب، با تو چی کار کنیم؟»
گفتم: «تُرکسَن؟»
گفت: «گم شو بابا.»
درست مثل امید در را باز کردم و گفتم: «ممنون.»
هر کسی به نحوی گلیمش را از آب میکشد بیرون. یکی با منطق، یکی با شوخی، یکی با گریه، لوسبازی، زور، التماس، قدبازی یا حتی ترکیبی از چند روش ولی همهی این راهکارها از شخصیت ما آب میخورند.
تیپها شخصیتهایی هستند پیشبینیشدنی ولی در زندگی کسی را نمیشود پیشبینی کرد. تیپها وضعیتی را با خود حمل میکنند؛ وضعیتی که همهی عناصرش زنجیروار به هم متصل هستند. ما با تیپها برای تکرار بیش از اندازهشان آشناییم. در نتیجه ابتدا و انتهای این وضعیت را میشناسیم و هر جای این زنجیر وارد شویم فرقی نمیکند، کل داستان را خواهیم دانست.
تیپ ساختهی دست نویسندهها و کارگردانهای سینما و تئاتر است. ساختهی دست تنبلها، آنهایی که دوست دارند همهچیز در شصت دقیقه خلاصه شود. همهچیز یک لقمه شود و تمام. اما در زندگی واقعی تیپ وجود ندارد. ما در عکاسی تیپ نداریم، همه شخصیتند.
تیپ تلهی بزرگی است که در واقعیت نمیبینیم. در اصل همهی پولدارها عین هم نیستند. هر خسیسی با خسیس دیگر فرق دارد. هر کسی بخشهای ویژهای دارد مختص به خودش. تیپها دروغهایی هستند برای خلاصه کردن جهان. ساخته میشوند برای ذهنهای کندی که حوصلهی کشف کردن ندارند.
آدمها در بازهی رفتاری گستردهای در حرکت و در تغییرند. کسی ثابت نمیماند. ما ربات نیستیم که بهازای جمیع مقادیر ایکس جواب ثابتی داشته باشیم. تغییر میکنیم. در زمانها و مکانهای مختلف رفتارهای مختلفی داریم. و مهمتر از همه، همهی ما بدون استثنا خاص هستیم. ما در عکس فقط یکی از آن حلقههای زنجیر را میبینیم، یکی از بینهایت حلقه را، و چون دوست داریم که معمای عکس زودتر حل شود آن حلقه را به تیپها متصل میکنیم. ما در برابر دوربین غریبهها یکی میشویم و در برابر دوربین خواهرمان یکی دیگر.
صحنهای بسیار تکراری
جهان مثل فیلمها نیست. مثل فیلمها پیش نمیرود. این صحنه را حداقل در سی چهل فیلم دیدهاید. یکی از آنها را لحظهبهلحظه دنبال میکنیم، یکی از همان تیپهایی را که به خوردمان دادهاند.
هواپیمایی را میبینیم که فرود میآید.
آرتیست اصلی با چمدان کوچکی از سالن فرودگاه خارج میشود. دستی بلند میکند و تاکسیای جلو پایش میایستد.
تاکسی جلو هتلی میرود و نگهبان هتل جلوجلو در را باز میکند و آقا بدون اینکه سراغ چمدانش برود وارد هتل میشود.
طرف اسمش را میگوید و کلید را میگیرد.
آرتیست و کسی که چمدانکش است، هر دو، سوار آسانسور میشوند.
چمدانکش در را باز میکند. انعامی میگیرد و میرود.
آرتیست در یخچال را باز میکند نوشیدنیای میخورد و به کسی تلفن میزند.
خب جلوتر نرویم. همین مقدار کافی است.
چرا فقط یک بار این اتفاقها، با همین آرامشی که در فیلم میبینیم، برای ما نمیافتد؟ چرا هیچ بگومگویی پیش نمیآید؟ چرا کسی برای چیزی چکوچانه نمیزند؟
من همیشه از هتل رفتن ترسیدهام. حتی وقتی پولش را کس دیگری داده. همیشه از اضافهبار ترسیدهام. همیشه از افسری که مهر ورود زده ترسیدهام. همیشه از پول تاکسی ترسیدهام. بدون استثنا همیشه دنبال اتوبوس یا مترو بودهام. همیشه دو سه تا هتل یا هاستل قیمت گرفتهام. هیچوقت نشده سرضرب دم در هتل پیاده شوم. از ترس انعام هیچوقت نگذاشتم کسی چمدانم را بیاورد. به عمرم از هتل به جایی زنگ نزدم. و بدتر از همه، از ترس حسابوکتاب آخر کار، هیچوقت جرأت نکردم از یخچال چیزی بخورم.
چرا فقط یک بار، فقط یک بار این اتفاقها برای ما نمیافتد؟
جابهجایی منها
زبان فارسی قابلیت شیرینی دارد؛ قابلیتی که در عکاسی بسیار نمود پیدا میکند. جدا از نوشتن یا حرف زدن با فعلهای مجهول، که استاد اجرای آن هستیم، ما برای گفتن یک من ساده واژههای زیادی ساختهایم. بیشترشان صفت هستند ولی در همهی آنها من وجود دارد. منی که شناور است و در موقعیتهای مختلف تغییر وضعیت میدهد. گاه این منیت به حداقل و گاه به حداکثرتظاهر خود میرسد.
ما حتی گاهی برای خطاب کردن، روایت کردن یا شاهد آوردن از کس دیگری بیخود و بیجهت پای خودمان را هم میکشیم وسط. بارها شنیدهایم که کسی به جای اینکه بگوید داییم دیده یا عموم میگفت، میگوید: من خودم داییم دیده یا من خودم عموم میگفت.
: تو؟ خودت؟ داییت؟
این من خودمها از کجا به اول جملههای ما اضافه شده است؟ این تأکیدهای زیادی چه چیزی غیر از منیت را در ما تقویت میکند؟ این زبان عسل فارسی برای یک من ناقابل چه ترفندهایی که نمیزند: من، ما، بنده، حقیر، چاکر، کمترین، فقیر، اینجانب، جانثار، کوچک، خودم… و جالب است که گاهی مینویسیم تو ولی منظورمان من است. حتی در یکی از شیرینترین نمونهها مظفرالدینشاه در پیامی رادیویی به جای من از لفظ خودمان استفاده کرد. اما جالبتر اینکه این وضعیت را عیناً در عکسهایی که از ما میگیرند اجرا میکنیم. در جایی اینجانب میشویم، جایی کمترین، حقیر یا بنده و جایی در نقش خودمان ظاهر میشویم.
امید دکترای ادبیات دارد. استاد دانشگاه تهران است و از فامیلهای نزدیک. چند تایی کتاب دارد که توی دانشگاه مرجع است. مردی که اخلاقهای خاص خودش را دارد. بین فامیل آدم محبوبی نیست. به کسی آزاری نمیرساند ولی وقتی هست جو را سنگین میکند. حضورش باعث میشود بقیه راحت نباشند. حتی سعی میکند افتاده به نظر بیاید، سعی میکند با بقیه صمیمی شود ولی فایدهای ندارد، استاد بودن از سر تا پایش میبارد. همیشه جمعهای خانوادگی را عین کلاس درس میکند. در عکسهای یادگاری بدون استثنا مثل مظفرالدینشاه خودش را در نقش خودمان قرار میدهد.
دکتر امید از عزیزکردههای ذبیحاله صفا بود، همان که تاریخ ادبیات ایران را نوشته. خبردار شدم که استادِ استاد،که همان دکتر صفا باشد، به ایران آمده. میخواستم یک بار هم که شده این مرد بزرگ را از نزدیک ببینم. وقتی رسیدم به قول افغانها بیخی همه استاد بودند. ته مجلس وقتی که فقط دو سه نفر مانده بودند قرار شد ازشان عکس یادگاری بگیرم. با سلام و صلوات استاد را جابهجا کردم و طبق معمول دکتر صفا وسط نشست. بیخیال و لَخت، دستها از هم باز، جایی گرهای نداشت، درست مثل هر استاد واقعی. استاد استادها بود. آنقدر استاد که وقتی پنج قدم، فقط پنج قدم، جابهجایش کردم همه شاکی شدند. آنقدر استاد که همین حالا، همین چند سطر قبل، وقتی نوشتم بیخی، وقتی نوشتم ازشان، ترسیدم. دکتر صفا استاد استادها بود و حالا قرار بود دکتر امید ما کنارش بنشیند و عکسی به یادگار بگیرد. کسی که همیشه خودش را در عکسها خودمان معرفی میکرد، کمترین شد. سیخکی نشست و دست روی دست گذاشت. درست در نقش شاگرد کوچک و باادبی رفت که خوب میدانست وقتی کنار معلمش مینشیند مَنیَتش نباید بیشتر از یک شاگرد دیده شود.
وقتی نبودن شخصیت میشود
سال هشتاد و دو وقتی نمنم جوایز ادبی داشت پا میگرفت خانم پیرزاد، که نویسندهی محبوبی هم شده بود، همهی جوایز را درو کرد. هر چه در ده سال گذشته کاشته بود یکدفعه به ثمر رسید. شهرتش چند برابر شده بود ولی تا لحظهی گرفتن جایزه کسی تصوری از این آدم نداشت. هنوز با جایی مصاحبه نکرده و کسی عکسی از این آدم ندیده بود. پیرزاد برای خوانندههایش نویسندهای بود بیچهره ولی فردای آن شب با چاپ شدن عکسهایش متصور میشد.
باید عکسها را اسکن میکردم. حدوداً دوحلقهای از مراسم جایزه عکس گرفته بودم اما فقط هفت فریم انتخاب شد، آن هم با کمی اغماض. میشد با سه فریم هم کار را تمام کرد ولی این کار را نکردم، عکسهایش به دردم میخورد.
کلاً آنهایی را که دوست دارم عکسشان را بیشتر میگیرم و از آنهایی که بدم میآید سعی میکنم عکاسی نکنم یا کم بگیرم یا اگر میگیرم جوری باشد که حداقل خودم بفهمم چقدر از طرف بدم میآید. کار حرفهایای نیست ولی این کار را میکنم. مثلاً میخواهم خودم را آماتور نگه دارم، فکر میکنم حرفهایها آدمهای بیرحمی هستند که به هیچچیز فکر نمیکنند، بهجز عکسشان.
از پیرزاد زیاد عکس گرفتم، حتی کمی زیادی.
گاهی از پشت دوربین آدمها را بهتر میبینم. لنز را زوم میکنم و نزدیک میشوم. تمرکز میکنم روی چهره، انگار بدون آنکه درگیر بشوی گفتوگویی پنهانی را شروع کردهای که هیچ برخوردی در آن نیست. دوربین این قدرت را به آدم میدهد که تو بتوانی به هر کسی نزدیک شوی ولی او از تو دور بماند. تو صمیمی میشوی یا متنفر ولی او خبر ندارد.
عکس اولی که اسکن شد تار بود. کاملاً تار. برای این نویسنده عکس بدی نمیشد. همه او را آدم آرام و ملایمی میدانند، نرم است. برای نویسندهای که خوانندههایش چهرهای رویایی از او ساختهاند عکس تار خیلی خوب است. عکسی بود که با چاپ شدنش نه تنها چیزی از این آدم آشکار نمیشد بلکه وجوه پنهانی بیشتری به او میداد. مخملیترش میکرد. یاسی میشد. یکجور یاسی رویایی. ولی نمیشد، ممکن نبود این عکس مطبوعاتی شود. عکس کسی نبود که همهی جوایز را گرفته. قبولاندن عکس تار توی روزنامه کار راحتی نیست. مخصوصاً عکس نویسندهای که همان روز قهرمان ادبیات شده.
عکس بعدی را اسکن کردم.
پیرزاد جزو نویسندههای دسترسیناپذیر است. در محافل و نشستهای ادبی ظاهر نمیشود. آن سال هم مجبور بود. آدمی که در مدت کوتاهی چند بار برنده میشود حق ندارد خودش را لوس کند، مجبور است یک آدابی را رعایت کند، که کرد.
اما نبودن نوعی تکنیک به حساب میآید: بعضیها برای زیاد بودنشان مطرح میشوند و بعضی برای نبودنشان، او در دستهی دوم بود. پیرزاد در سال هفتاد با کتاب باریکی کارش را شروع کرد و طی ده دوازده سال چندتایی کتاب چاپشده داشت. یک زن یا شاید دختری ارمنی که ساده مینوشت و دانههای برنج دائم توی سوراخهای آبکشش گیر میکردند و از نوچ شدن میز آشپزخانه دیوانه میشد. زن زبلی که انگشتش را حتماً جایی میگذاشت که موقع برداشتنش بفهمیم چقدر آنجا خاک گرفته. ولی این خانم، با همهی کدهایی که به خواننده میداد، هنوز دیده نشده بود. ما از او فقط صورتی مجازی میساختیم حتی نمیدانستیم کوتاه است یا بلند، چاق است یا لاغر، خوشگل یا زشت. آدمی بود هزارچهره، البته بیشتر از هزار حداقل به تعداد تیراژ کتابهایش در این چند سال چهره داشت ولی چه چهرهای؟ هیچ. در اصل هیچ. تصویر و شخصیتی مجازی داشت که بیشتر از همین تکنیک شکل گرفته بود، همین تکنیک نبودن. البته این جریان هیچ ربطی به نوشتههای کسی ندارد، فقط و فقط انتخاب است. خیلیها هستند که بابت همین انتخابشان هیچوقت شناخته نمیشوند. در اصل آنقدر منتظر کشف شدن میمانند که میپوسند. ولی پیرزاد از آنهایی است که به چند دلیل خیلی مشخص تکنیکش گرفت. اول اینکه زن بود و دوم اینکه کتاب اولش ناشر خوبی داشت و آخر سر اینکه کتابش هم خوب بود.
برای شرط اول به همهی خانمهای عزیز حق میدهم که گیسشان را بکنند و کتاب را تکه تکه کنند، اما خب حقیقت بدی است که باید گفته میشد. در این مملکت زنها همیشه دور بودهاند. در دسترس نبودهاند. در نتیجه ذاتاً رازی را با خود حمل میکنند که جذاب است. این وضعیت دقیقاً برای نویسندهها هم صدق میکند. حالا اگر تو زن نویسندهای باشی که به این راحتیها هم رخ ندهی، جذابیتت دو چندان میشود. به اضافهی آنکه از خود شخصیتی افسانهای و البته دستنیافتنی ساختهای.
اما نویسندهی ما در عکس دوم افسانهای نبود، شیطان بود. زن پنجاهسالهی شیطانی که از اینکه بالاخره جایزهاش را گرفته خوشحال است. در این عکس شخصیت دیگری داشت. این آدم با آدمی که در عکس تار قبلی دیده بودم زمین تا آسمان فرق میکرد. چنین کسی ممکن نبود که آن داستانها را نوشته باشد. آن غم و اندوه و ریزبینیها مال این زن نبود. اگر شروع میکردیم و با او سر حرف را باز میکردیم شاید چیزهایی میشنیدیم شبیه این جمله: دیدی؟ دیدی بالاخره تکنیکم گرفت؟
یا حتی شاید کمی شدیدتر، شاید چیزی که انتظارش را از نویسندهها نداشته باشیم: ترکوندم نه؟
آدمی که توی این عکس هست هر چیزی ممکن است بگوید. درست بعد از گرفتن جایزه، آمده پایین و حالا در آرامش میتواند رهاتر باشد. این تنها عکسی بود که متوجه دوربین شده و برای همین هم انتخاب شد.
اما عکس بعدی که بیرون آمد کلاً چیز دیگری بود. همان آدم است ولی فرق میکند. همیشه فکر کردهام اگر اولین عکسی که از او چاپ شد این عکس بود چه حالی میشد؟ یا خوانندههایش چه فکری میکردند؟ عکسالعملشان چه بود؟ مطمئنم که لابهلای تصویرهای ذهنی هیچکدامشان این چهره پیدا نمیشود. اینجا آدم دیگری است. زنی با چشمهای گشادشده و دهانی باز. آدمی که فقط یک لحظه به این روز افتاده. یک اتفاق، اتفاقی که هر بیستوچهار سال یک بار میافتد. خودم فکر میکنم این بهترین عکسی است که از او دارم ولی بیشک خودش اینطور فکر نمیکند. همانطور که اگر کسی این عکس را از من گرفته بود با لنگهکفش دنبالش میکردم.
ولی عکس آخر. عکسی که چاپ شد. اینجا به عکسی که همه راضی باشند نزدیک شدهایم. حالا این خانم میتواند نویسنده باشد. وجه عجیبوغریبی ندارد. خانم به نظر میرسد. ارمنی سنگینورنگین، مرتب و منظم، خوشرو، متین. همهی خصوصیات راویان داستانهایش. زنی که داستان مینوشت حالا مجسم شده است. از این به بعد باید همهی تصاویر خیالیمان را کنار بگذاریم و این چهره را باور کنیم. آیا هنوز چیزی از آن تصویر خیالی که ساخته بودیم باقی مانده؟ و مهمتر از همه، کدام چهره، کدام شخصیت را باید باور کنیم؟
خاصها را فراموش نکنیم
حکایت جام اخلاق نشود. حکایت قهرمانی و پهلوانی نشود. قهرمان نمیشدیم میگفتند پهلوانیم. قهرمان شدیم پهلوانی از مد افتاد. توی سریال «روزی روزگاری» یک جایی شکیبایی به ژاله علو گفت: «من ادعایی ندارم.»
علو گفت: «من ادعایی ندارم خودش کم ادعایی نیست.»
حالا حکایت این موج جدیدی است که راه افتاده و همه میخواهند معمولی باشند.
خودمان را گول نزنیم. خاص بودن جذابتر است. تحت هر شرایطی از معمولی بودن بهتر است. چیزی که ریخته آدم معمولی، آدمهایی که هیچوقت جرأت ظهور ندارند. آدمهایی که به بخور و نمیر راضیاند. هیچوقت باور نکردم آنهایی را که میگویند «من میخوام یه زندگی معمولی داشته باشم».
دست پیش را میگیرند که پس نیفتند. معمولی را انتخاب میکنند چون نمیتوانند بهترین باشند. خاص بودن چیز دیگری است حتی اگر در گروه بدها باشیم. یک دزد افسانهای سگش میارزد به مبلفروشی که با ارث پدری ته یک کوچهی بنبست مغازه زده. خواندن فقط یک هفته از زندگی یک کلاهبردار حرفهای بسیار هیجانانگیزتر از کل زندگی امید ماست. دیدن سی ثانیه از وقتگذرانی هیتلر با معشوقهاش به کل زندگی و عکسهای خیلیها میارزد.
خاص بودن به معنی مشهور بودن نیست. امید یکی از دوستانم، نه این قبلی، یک امید دیگر، اگر عکاس نمیشد بیاغراق یکی از بهترین انیماتورهای جهان میشد. اما هیچوقت ظهور نکرد. ترسید و عکاس درجه دو ماند. هرچند خاص بود و هست اما هیچوقت در جایگاه مناسبش ننشست. در نتیجه خاصیتش در جمعی پنجششنفره خلاصه شد.
خاصها جان میدهند به عکس، به متن، به زندگی. چه در مقام هنرمند و نویسنده و چه در مقام موضوع. کسی نامههای عموی مرا نمیخواند. کسی نمیگوید غزلهای پدربزرگت چه شد. اما نامههای چاپلین به دخترش را همه خواندهایم. هرچند بعدها لو رفت که دروغ بوده ولی خواندیم، چرا؟ چون هم خودش خاص بود هم دخترش. نامههای چخوف همینطور. نامههای کافکا همینطور. آدمهای بزرگ ما را بزرگ میکنند و آدمهای حقیر حقیر. ما دیگر حوصلهی حرفهای تکراری را نداریم. حوصلهی کپیهای دستچندم را نداریم. آدمهای اصیل و بزرگ هستند که جهان را پیش میبرند، که ما را شگفتزده میکنند. اگر قرار بر ملال بود که زندگی همهمان به اندازهی کافی ملالتبار هست. ما به دنبال دیدن و خواندن چیزهایی هستیم که عجیب باشند. وگرنه چرا باید وسط سیزدهبدر همه یاد کاوه گلستان بیفتیم؟ پدرش خاص بود، عکسهایش خاص بود، زندگیاش خاص بود، مرگش هم خاص بود. خاصها معیار ندارند و همین جذابترشان میکند. آنها در گروهی قرار نمیگیرند. قانون برای آنها جور دیگری است، چیزی خارج از قوانین معمول.
: قانون یعنی چی؟ یعنی ربات باش. یعنی الگو، یعنی شما یه مشت افلیج بیشعور هستین که ما بهتون میگیم چی درسته چی اشتباه.
مگر قانون نبود که کسی نباید بوکس بازی کند؟ مگر شطرنج دیو نبود؟ مگر برای پوشیدن همین پیرهنهای آستین کوتاه اخراج نمیشدیم؟ مگر کاستهای فیلم تخ نبودند؟ چرا بودند ولی وقتی سه تا کامیون هیژده چرخ نوار کاست توی یک فلش دوسانتیمتری خلاصه شد همهچیز عوض شد.
امروز دانشگاههای هنر دقیقاً همین داستان را ادامه میدهند. یک مشت الگو میدهند دستمان و رهایمان میکنند. الگوها نماد بیشخصیتی هستند. نماد معمولی بودن. امروز خبرگزاریها، آژانسهای عکس عیناً همین کار را میکنند. جهان پر است از آدمهایی که با فرمول عکاسی میکنند. الگویی برمیدارند و از آن خارج نمیشوند. منظور عکاسهایی نیستند که پشت دست عکاسان حرفهای نشستهاند و کپی میکنند. منظور همان عکاسان حرفهای و مشهوری هستند که رباتوار عکس میگیرند. برایشان افغانستان یا مصر فرقی ندارد. طبق سفارسی که گرفتهاند پیش میروند. تکتک همهی موارد را تیک میزنند و پایان گزارش را اعلام میکنند: یک تظاهرات خیابانی، انجمن دفاع از حقوق بانوان، دو تا هنرمند، یک نقاشی خیابانی از رئیسجمهور وقت، یک مهمانی خصوصی، یک فاحشه، دو تا معتاد. الگو را برمیدارند و شروع میکنند. برایشان فرقی نمیکند اوگاندا باشند یا چین. هیچ اتفاق ایدئولوژیکی در عکسهایشان نمیافتد. رباتوار، عین دستوری که به آنها داده شده عمل میکنند. نخست برنامهی ایکس ایکس صد و نود را در خود فعال کرده سپس آمادهی حرکت شوید. برای فعالسازی، دکمهی مثلث را فشاردهید.
بروسلیای که بروسلی نباشد*
وقتی میگوییم بروسلی کسی نمیفهمد بروسلی برای ما چهکسی بود. در آستانهی پنجاهسالگی هنوز یکی از پوسترهایش به دیوار خانهام هست. هنوز وقتی توی تلگرام قرار است با کسی کلکل کنم عکسها و فیلمهای بروسلی را میفرستم. و هنوز گاهی باقافیه و بیقافیه با شست دماغم را چپ و راست میکنم.
وقتی بروسلی ظهور کرد ما مَهاباد بودیم. مهاباد یک سینما داشت، سینما تربیت و ما همهی فیلمها را همانجا میدیدیم. اما میدیدیم، بارها و بارها، تاروپود فیلم را میکشیدیم بیرون. سیر نمیشدیم. یکی از بازیهایمان پیدا کردن عکسی بود که در هیچ جای فیلم دیده نمیشد. همهی فیلمها بدون استثنا عکسهایی داشتند که در فیلم نبود. گاهی زاویه و گاهی فاصله فرق میکرد. و خیلی پیش میآمد که عکسی کلاً نباشد. توی فیلمهای بقیه سوتی به حساب میآمد ولی برای بروسلی سوتی وجود نداشت. اگر عکس بیربطی رو کرده بود حتماً میخواست بیشتر ببینمیش اما سوتی محسوب نمیشد.
بروسلی که میرسید غوغا بود. لحظهبهلحظهاش را دنبال میکردیم. فقط کافی بود از کسی توی فیلم خوشمان نیاید. خیالمان راحت بود که بروسلی هست و حقش را کف دستش میگذارد. بروسلی با آن چهار خنج خونی شیرین روی سینهاش ظهور میکرد.
: زورتو به پیرمرد میرسونی؟ بروسلی، حالشو بگیر.
: دست روی زنجماعت بلند میکنی؟ بروسلی، حالشو بگیر.
: باشگاه بروسلیاینهارو به هم میریزی؟ بروسلی، حالشو بگیر.
بروسلی کاری نداشت به جز اینکه حرف ما را گوش کند. گاهی همان پنج دقیقهی اول کار نوچهموچهها را تمام میکرد و گاهی تا آخر فیلم کشش میداد اما در نهایت کاری زمین نمیماند. ممکن نبود ناراضی بیرون برویم. خداییش ازش مطمئن بودیم. بروسلی کم کسی نبود. صبور بود. تحمل میکرد، تحمل میکرد و یکدفعه شاکی میشد. همیشه تعجب میکردم که چطور بدها، بدهای مطلق، هنوز اخلاق این آدم دستشان نیامده. تعجب میکردم که چطور از خشم این آدم نمیترسند. حتی من در مَهاباد، بچهای ششهفتساله، میدانستم و بدها نمیدانستند که اگر کار به نامردی بکشد نانچیکو را بیرون میکشد و مثل گوسفند لتوپارشان میکند. بروسلی بروسلی بود. مثل این جدیدیها نبود، گولاخ نبود. مرد شش میلیون دلاری نبود. دوصفرهفت نبود که به هزار جا وصل باشد. مثل خودمان بود. حرف دلمان را میزد و زیر بار حرف زور نمیرفت.
ما مشغول بروسلی بودیم. داشتیم با این آدم زندگی میکردیم که یکدفعه یک بابایی را عَلم کردند به اسم محمدعلی کلی. کلی برای ما بروسلیبازها شاخ شد.
سؤال این بود که اگر بروسلی و محمدعلی کلی مبارزه کنند کدامشان برنده میشود؟
سؤال از پایه احمقانه بود ولی برای ما بچهها نگرانکننده شد.
: کِلی واقعیه، بروسلی فیلمه.
توطئه شروع شده بود.
: فقط کافیه کِلی یه مشت بزنه.
حالا نامردی شروع شده بود.
: یه مشت زده به یه گاو درجا مرده.
میخواستند اسطورهی ما را نابود کنند. ما زیر بار نمیرفتیم. ولی هر روز شایعه بیشتر میشد. بچه بودم و نمیتوانستم جوابی جور کنم. اگر امروز بود میگفتم: «خفه شین، همهتون خفه شین. ما اسطورهمونو بخاطر یه آدم واقعی به باد نمیدیم.»
ولی حقیقت این بود که میخواستیم این آدم واقعی، واقعاً اسطوره باشد، نه فقط در فیلم. بروسلی درگیری ذهنی ما بود، حلال همهی مشکلات، دقیق، پاک، باهوش و قوی. ما نمیخواستیم یکی مثل کِلی نابودش کند. این مبارزه هیچوقت انجام نشد. ولی سؤال به قوت خودش باقی ماند. سؤال آنقدر جدی بود که چند وقت پیش صفحهای باز کردم و در قسمت جستوجو نوشتم: مبارزهی بروسلی و محمدعلی کلی. گزینهی اول را انتخاب کردم و با استرس نشستم و مبارزهی کامپیوتریشان را دیدم. پنج دقیقهای طول کشید. پنج دقیقه پر از اضطراب، پر از تنش. باید ببینید. باید حتماً ببینید که با ضربههای پا چه بلایی سر کلی میآورد. باید رقص پاهایش را ببینید. باید جای ما بروسلیبازها باشید که از دیدن بالا رفتن دستش غرق در لذت شوید. باید جای ما باشید تا بفهمید یک ویدیو کامپیوتری چطور میتواند یک سؤال چهلساله را از مختان حذف کند. باید جای ما باشید تا چنین ویدیویی را بسازید و مهمتر از آن چنین ویدیویی را ببینید.
بروسلی که مرد به من نگفتند. مرگ پدربزرگم را گفتند، بروسلی را نگفتند. تا دهسالگی نفهمیدم. تا «بازی مرگ». «بازی مرگ» فیلمی بود که بعد مرگش کامل شد. بخشی را خودش بازی کرده بود و بخشی را بدل. ما دیگر آمده بودیم تهران. فیلم را با دایی ممد توی سینما المپیا دیدیم. برای منی که بروسلی را لابهلای تظاهرات چینیها، که همه کپی پیست هم هستند، تشخیص میدادم مسخره بود. همان لحظهی اول گفتم: «این بروسلی نیست.»
با یک مشت ریش و پشم، چهارتا عینک و هفت هشتتایی نمای پشت میخواستند یکی را بچپانند جای بروسلی ما. یک مشت ابله میخواستند ما را بازی بدهند. یک مشت امریکایی بیشعور که هیچ تصوری از باورهای ما نداشتند. مایی که توی نمای باز استادیوم طرف را با نوک سوزن نشان میدادیم.
یکی را آورده بودند که در ظاهر مثل خودش بود ولی خودش نبود. این بابا شخصیت نداشت. آن نداشت. شخصیت فقط حرفهایی نیست که از یکی میشنویم. فقط حرکت یا اعمالش نیست که با تقلید جور شود. شخصیت رفتار است. لحن آدمهاست، لحنی که در تکتک لحظات در بطن وجود ما نهفته. شخصیت فقط حاصل رفتارهای کلان یک نفر نیست. خردهریزهاست که همهچیز را قوام میدهد. شخصیت مجموعهای است که در منش هر فردی جای دارد. بروسلی یگانه بود و نه این بدل، هیچ بدل دیگری هم نمیتوانست جای او را پر کند. فقط بروسلی است که وقتی میآید، اژدها وارد میشود.
این مطلب را که شروع کردم پدرم زنده بود. همانی که از دست شخصیتش فرار میکردم. همانی که مرا عاصی کرده بود. اما حالا، به اینجای مطلب که رسیدهام مرده. فعلهای آن تکهی قبل را گذشته نمیکنم. آن تکه را بازنویسی نمیکنم. میگذارم همانطور باقی بماند. حالا شش ماهی از این جریان گذشته اما هنوز حرکاتی از پدرم در من زنده است. هنوز بخشهایی از او در من نفس میکشد. هنوز لحن و صدایم بعضی را یاد او میاندازد. شاید حالا که نیست دقیقتر دربارهاش فکر کنم. شاید حالا که نمونهی اصلی را نداریم راحتتر شدهام. شاید حالا که قضیهی مقایسه حل شده قضیهی دیگری رو شود. به نظر آن سایهی سنگین از بین رفته و حالا این تو هستی که باید انتخاب کنی. این تو هستی که قدرت میگیری. تویی که مختاری بین حذف یا حفظ کردن. قضیه فقط خودخواهی تو نیست. مسأله اتفاقی است که در روند میافتد. مسأله ماندگاری رفتار است، زندگی حرکت است. چیزی که ناخواسته با خود منش و شخصیت میآورد. چیزی که نسل به نسل از ما عبور میکند و در هر نسلی کمی صیقل میخورد.
امروز پدرم نیست و جدا از رفتارش، خردهریزهایی از او به ارث بردهام: یک دستمال گردن، یک جفت کفش، ادکلنی که اسمش را نمیدانم، آخرین بستهی سیگارش، عینک، فندک، ناخنگیر، موبایل، کلاه، مقدار زیادی دستنوشته که باید روزی سر فرصت همه را بخوانم و مهمتر از همه نامهای که گفته بعد از مرگش خوانده شود که هنوز نخواندهام و به این زودیها هم نخواهم خواند.
به کفشهایش نگاه میکنم و برمیگردم به چهل سال قبل. به زمانی که کفش ملی هنوز ملی بود. اول خیابان تاج هستیم، ستارخان فعلی. دور میدان کندی که امروز به توحید شهره است. وسط شعبهی کفش ملی کندی منتظر نشستهام و از پشت شیشههای بزرگش ماشینهایی را تماشا میکنم که با گذشتنشان دانههای برف را مثل موجی در هوا به دنبال خود میکشند.
فروشنده یک جفت کتانی اسپرتکس سبز میگذارد جلو پام. اسپرتکس قرمز داغون قبلی را درمیآورم و جدیده را پا میکنم.
: راحتی؟
: یه کم گشاده.
: با جوراب درست میشه، راه برو.
راه میروم.
: کف پاتو کامل بذار، روی پنجه نرو.
همان کار را میکنم.
: پاتو بکوب زمین.
پا میکوبم. هر دو پا را. و با هر پا چند سالی جلو میآیم. پا میکوبم و تا جایی پیش میروم که حالاست. درست وقتی که نیست.
از هیچکدام از وسایلش استفاده نکردم به جز کفشها. یک جفت کفش قهوهای که مخصوص پیادهروی است. کفشها را خودم برایش خریدم. هیچوقت فکر نمیکردم روزی ازشان استفاده کنم. کف کفش را که نگاه کنی، کموبیش نوع راه رفتن پدرم مشخص میشود. حداقل اشتباهات راه رفتنش لو میرود. من روی پنجه میروم. پدرم نمیرفت. ته کفش، یکی از چپ و یکی از راست ساییده شده. در راه رفتن بیخیالتر از من بود. لخولخ میرفت، سر فرصت، آرام. حداقل این آخریها آرام بود. کفشها را همیشه خودش واکس میزد. عکسی دارم ازش که دم در نشسته و کفشی را فرچه میکشد. شاید همینی باشد که الآن پیش من است.
کفشها یک شماره برای من بزرگند. آنها را که پا کردم لق میخوردند. بزرگ بودنشان زیادی مشخص است. اما اتفاق عجیب اینجاست که با وجود بزرگیشان جاهایی از پایم را میزنند. کفش شکل پدرم را گرفته. مثل اوست، مثل خودش. مثل من نمیشود. قسمتهاییش گشاد است و قسمتهایی تنگ. به پای من نمینشیند. واضح است که الگوی دیگری داشته و پا به پای آن شکل گرفته. شکلی که زمان برده. همان ده دقیقهی اول با اخطار شروع میکند. کنار انگشت کوچک را میکوبد و نوک انگشت بلند را میزند. شست ولی آزاد است. چند روزی تحمل میکنم تا شاید چفت شویم. نمیشویم. در هر قدمی زور میگوید. حضورش را یادآوری میکند. به پنجه فشار میآورد که جمع شو. ولی از انتها لق میزند. پای پدرم لاغر بود و کشیده. کفش از بالا به روی پا و از کف، درست زیر پنجه، تنگ است. زمختیهای خودش را دارد و نرمشهای خودش. بیفایده است، ما در این استمرار جور نمیشویم. با کفش که راه میروم انگار پدرم ایستاده و نگاهم میکند. پا به پای من میآید و با هر قدمی که برمیدارم روی ریزترین حرکات خودش را اعمال میکند. اخم میکند و دستور میدهد. درست همان حرفهای همیشگی. همان لحن و همان صدا.
: این چه طرز راه رفتنه؟
: مشکل از کفشه.
: چرت نگو، منم با همینها میرفتم.
: یه جوریه.
: پاتو درست بردار.
: بچه که نیستم بابا.
: چرا اینطوری راه میری؟
: چطوری؟
: کف پاتو کامل بذار زمین.
: نمیشه.
: یعنی چی نمیشه؟
: یعنی نمیشه دیگه.
: ببین منو، نگاه کن، اینطوری.
: میدونم.
: اگه میدونی پس درست راه برو.
: میدونم ولی نمیشه، با کفشهای تو نمیشه.
مرداد ۹۸
*مطلب «من و دایی حمید و بروسلی» از شهریار توکلی را حتماً بخوانید.
درود برای این تصویرسازی. کفش را در پایم حس کردم. صدای بروس لی را شنیدم. زویا پیرزاد را دیدم. از سایه استاد صفا ترسیدم و از امید گریختم.