صحنهی قتل به روایت قاتل: «یکآن دیدم بیدارم و با لباس خواب پای تختخواب آپارتمانم در اکول نرمال. نور خاکستری صبح نوامبر، ساعت تقریباً نه صبح یکشنبه شانزدهم بود، از صافی پنجرهی بلند دست چپ رد میشد و به انتهای تخت میرسید. قاب پنجره یک جفت پردهی سلطنتی قرمز خیلی قدیمی بود که مدتها آنجا آویزان بود و مندرس و آفتابسوخته شده بود. هلن هم با لباس خواب جلو من به پشت خوابیده بود. لگنش روی لبهی تخت بود و پاهایش روی فرش آویزان. کنارش به زانو نشسته بودم، خم شده بودم روی تنش، و داشتم گردنش را ماساژ میدادم. معمولاً در سکوت پشت گردن و پشتش را ماساژ میدادم. این فن را موقع اسارت از کلرک کوچولو یاد گرفته بودم، فوتبالیستی حرفهای که در همهچیز تبحر داشت. اما این بار داشتم جلو گردنش را ماساژ میدادم. شستهایم را در گودی بالای جناغ سینهاش فشار میدادم و همینطور آرام هر دو را حرکت میدادم، یکی را به چپ و یکی را به راست، به بالا سمت گوشهایش، جایی که گوشتش سفت بود. همینطور هفتی گردنش را ماساژ میدادم. ماهیچههای ساعدم کمکم خسته شد؛ میدانستم همیشه موقع ماساژ اینطور میشوند. صورت هلن آرام و بیحرکت بود: چشمهایش باز بود و به سقف خیره. یک آن ترس برم داشت. چشمهایش خیره مانده بود و متوجه شدم نوک زبانش از بین دندانها و لبهاش پیداست، نامأنوس و بیحرکت. البته قبلاً جسد دیده بودم اما هیچوقت در زندگی به صورت کسی که خفه شده بود نگاه نکرده بودم. با این حال فهمیدم خفه شده. اما چطور؟ بلند شدم و جیغ زدم: «هلن رو خفه کردم!» در وحشتی تمام، دوان از آپارتمان آمدم بیرون و سراسیمه از راهپلهی باریکی که نردههای آهنیاش در حیاط جلویی به درهای آهنی بزرگی ختم میشد پایین رفتم. همینطور دویدم طرف بهداری چون میدانستم آنجا دکتر اتیِن را که طبقهی اول زندگی میکرد پیدا میکنم. یکشنبه بود و اکول نیمهخالی و مردم هنوز خواب، کسی را ندیدم. پلهها را چهارتایکی رفتم بالا و هنوز داشتم داد میزدم هلن رو خفه کردم! محکم در دکتر را زدم. بالاخره باز کرد، او هم لباس خواب تنش بود: گیج میزد. همینطور داشتم داد میزدم که هلن را خفه کردهام و یقهی لباسخوابش را گرفته بودم و اصرار میکردم بیاید و ببیندش وگرنه اکول را روی سرش خراب میکنم. اتیِن حرفم را باور نکرد، میگفت: «محال ممکنه!» باعجله برگشتیم و یکدفعه هر دو ما بالای سر هلن بودیم. چشمهایش مثل قبل خیره بود و نوک زبانش هنوز از لای لبها و دندانهایش پیدا. اتین ضربان قلب و نبضش را با دست گرفت و گفت: «نمیشه کاری کرد. خیلی دیره.» گفتم: «نمیشه احیاش کرد؟» «نه.» اینجا بود که اتین از من یک لحظه رخصت خواست و تنهایم گذاشت. بعداً فهمیدم حتماً به مدیر، بیمارستان، پاسگاه پلیس و اینها تلفن کرده. من که لاینقطع به خودم میلرزیدم، منتظر ماندم.»
مقتول: هلن ریتمان، زن یهودِ روستبارِ مبارزِ مسلح، کمونیستِ سابق. ریزجثه، لاغر، پرجوشوخروش. با رگههای محوی از صورتهای آسیایی در چهره. خلقوخو تند. ادبیات خوانده و تاریخ. حین اشغال فرانسه بهدست نازیها از زدن ستارهی زرد به سینه سر باز زده و در عوض با «مقاومت» جنگیده. کمونیستی دوآتشه که از حزب کمونیست فرانسه (پیسیاف) با وجود وفاداری به خاطر «انحرافات تروتسکیستی» اخراج شده. بعد از جنگ، تا بازنشستگی در ۱۹۷۶ محقق اجتماعی «موسسه تحقیقاتی توسعه اقتصادی و اجتماعی» بوده. مقتول کودکی کابوسوار و فقیرانهای داشته. مورد سواستفادهی جنسی پدرش قرار میگرفته و مادرش از او متنفر بوده. پدرومادرش بیمار و روبهموت بودند که با دستور پزشک، تزریق مقادیر کشندهی مرفین را شخصاً انجام داده و پدری که دوست میداشته و مادری که دشمن، هر دو را، کشته. مثل قاتل از بیماری دوقطبی رنج میبرده. مثل او گرایشات پارانویدی داشته اما به هر ضربوزوری بوده خودش را پیش میبرده. دهسالی از قاتل بزرگتر بوده. همانقدر هم درشتتر. نای مقتول آسیب دیده بیآنکه ردی روی گردنش مانده باشد. از لباسهایش پیدا بوده مقاومت نکرده. کسی هم صدای جیغی نشنیده. در کل اندازهی قاتل معروف نبوده و بنابراین اطلاع چندانی از او در دست نیست.
قاتل: لوئی آلتوسر. معروف. شهره به شهرتگریزی. مادرش عاشق جوانکی لوئینام بوده که رفته جنگ و سال ۱۹۱۷ از سانحهی هوایی بر فراز وردن، در شمال شرق فرانسه، زنده برنگشته. قاتل سال بعد در الجزایر به دنیا آمده. حاصل ازدواج مادر با برادر لویی، چارلز، که بانکی بوده و همیشه غایب. همیشه خودش را صرفاً جایگزین شهید خلبان دیده. حتی آوای نامش، شبیه لغت فرانسه lui، یعنی «او». هر که صدایش میکرده «لوئی» انگار آدم دیگری را میگفته. برای خوشایند مادر و اینکه بهش بقبولاند خودش موجود مستقلی است، سخت درس خوانده و درخشیده و بالاخره جایگاهی توی مدرسهی معتبر «اکول نرمال سوپریور» پاریس برای خودش دستوپا کرده. مقتولِ اخراجیِ حزب تشویقش کرده به حزب ملحق شود. تا رفته گفتهاند بیا قبول ولی هلن را بگذار کنار. هیچکدام را کنار نگذاشته. احتمال میرود مقتول در نگارش بعضی از مقالات سیاسی که به نام قاتل منتشر شده کمک کرده باشد. اشاره کردهاند جدلهای کوبندهی قاتل علیه رهبران پیسیاف در سالهای دههی هفتاد مهر تمسخرهای نیشدار مقتول را با خود داشته. به قاتل آرامبخش زدهاند و بستریاش کردهاند. شصتودوساله.
تاریخ قتل: ۱۶ نوامبر ۱۹۸۰
محل جنایت: آپارتمانی که مدرسهی «اکول نرمال» در اختیار زنوشوهر گذاشته. این موسسه جایگاهی بالاتر از دانشگاهها دارد و سنتاً خاستگاه نخبگان فرانسه است؛ اسقفها و رئیسجمهورها. معروف است آنجا همه درخشان، جاهطلب و بهلحاظ اندیشه جدی هستند. دانشجوها در استخدام دولتاند و موقع فارغالتحصیلی قانوناً واجد شرایط تدریس. قاتل سی سال علاوهبر نوشتن کتاب و شرکت در امور سیاسی به هزاران دانشجو فلسفه درس داده و جایگاهش در اکول نرمال معادل رئیس دانشکدهی علوم انسانی بوده. یادداشتهای دقیقی از مسائل مدیریتی برمیداشته. چون از عهدهی کارش برمیآمده، غیبتهایش را ندید میگرفتهاند. چند نسل دانشجو را زیر پروبال گرفته بوده. افتاده و دردسترس بوده، با پیپ و چشمهای غمناک و پفکردهاش ظاهر و کردار پدربزرگی مهربان را داشته. درِ آپارتمان محل قتل و سکونت قاتل و مقتول در طبقهی اول اکول نرمال همیشه باز بوده. مدرسه مأمن و مأوای قاتل بوده، جمع دانشجویان و دوستان خانوادهاش؛ خصوصاً که او و مقتول بچهای از خودشان نداشتند. قاتل مدرسه را «مایع آمنیوتیکی» میخواند که زندگی را برایش ممکن کرده. این فقره اولین قتلی بوده که در اکول نرمال اتفاق افتاده. ژان پیر لوفِور، از اساتید اکول نرمال و عضو دیگر حلقهی حزب کمونیست موسسه تا سال ۱۹۸۰، میگوید: «توهینی به قداست آنجا بود. دیگر معصوم نبودیم. مدیر [مدرسه] میگفت بعداً فکر کرده لابد آلتوسر زیاد آنجا مانده بود: این وضع طبیعی نبود. اما آخر خیلی محبوب بود.»
از آشنایی تا قتل: ۱۹۴۶ آشنا شدند. قاتل تا قبل از آشنایی با مقتول از زنان دوری میکرده. تا آن سال حتی به خودش هم دست نزده. اسیر وسواس مادرش روی پاکدامنی جسمی خود بوده و خوش نداشته با زنان دیگر حشرونشر کند. اولین مواجههی جنسیاش با مقتول مایهی عذابی شده منتهی به افسردگی و نتیجهاش اولین بار بستری و احتمالاً آن تشخیص نجاتبخش دوقطبی. مرضی که باعث شده سالها برای دورههای منظم درمانی در بیمارستان مرخصی بگیرد. گاهی چیزی از پرده بیرون میافتاده: تاریخنگار انگلیسی، داگلاس جانسون، به یاد میآورد که قاتل در راهرو اکول نرمال جلو کسی را گرفته بوده و بهش اعتراف کرده بوده «کل حس هویتم را از دست دادهام.» کمتر کسی رابطهی طولودراز و توفانی قاتل و مقتول را درک میکرده. پیر مکری، دانشجو و دوست این زوج به یاد میآورد: «نبوغ فوقالعادهای در سخت کردن زندگی برای خودشان داشتند. تمام مسائل زندگی روزمره میشد مشکل و همهچیز پیچیده بود. بدون مشاجره یک تکه لباس نمیتوانستند بخرند». قاتل همیشه حس میکرده باید از مقتول مراقبت کند. والهوشیدای او بوده و سعی میکرده عشق او را «چون تحفهای مذهبی، عین کاری که برای مادرم کردم» برگرداند؛ «چنان دوستم داشت که مادری کودکش را … و پدر خوبی هم بود از این نظر که من را وارد کرد … به دنیای حقیقی، آن عرصهی وسیعی که هرگز نتوانسته بودم واردش شوم … او با میلش به من راهم انداخت … در نقشم چون یک مرد، در مردانگیام. چنان دوستم داشت که زنی مردی را!» بنا به همهی روایتها، این دو مایهی عذاب هم بودند و از بیماری همدیگر رنج میبردند. رابطهشان گویی بین فاصلههایی موقت و صمیمیتی مخرب آونگان بوده، خصوصاً پس از ۱۹۶۲ که دورههای افسردگی آلتوسر شدت گرفت. بیشتر وقتها فقط با تقلای سخت ارادهاش میتوانسته سمینارها و برنامههای عمومی را بپذیرد. وقتی در ۱۹۶۶ هر دو تصمیم گرفتند پیش یک تحلیلگر بروند، این تمایل به ترکیب مخربشان شدت گرفته. الیزابت رودینسکو، دوست قاتل و مورخ روانکاوی، گفته مثل این بوده که اودیپ و مادرش پیش یک روانشناس بروند. آلتوسر نقش «پدرِ پدر» یا «تحلیلگرِ تحلیلگر» را گرفته بوده و مشکل ریتمان را برایش «شرح» میداده و به روانشناس غیرلکانیاش از ایدههای لکانیای میآموخته که خودش نسبت به آنها تردید داشته. معلوم نیست چرا ریتمان در رابطه با تحلیلگر همداستان آلتوسر شده یا چرا در رابطهای مخرب مانده یا سعی نکرده اصلاحش کند؛ آنچه را که در واقع نشانهی مرضیاش بوده. طبعاً هیچکس نمیتوانسته در ایدئالبافیای از این دست، که همواره خشن و زیادهخواه و ناکام از آب درمیآید، دوام بیاورد. با چنین وضعی، روابط عاشقانهی پرحلاوت، توأم با حس گناه و خارج از ازدواج قاتل قابل پیشبینی بوده. اعتراف میکند عادتاً بلاهای عاطفی هولناکی سر مقتول درمیآورده. مقتول مجبور بوده عملاً همدست ارضای تمایل قاتل به معشوقههای جوان، یکی بعد از دیگری، باشد. قاتل مینویسد: «یک شب، با زوجی که خیلی وقت نبود میشناختیم سر شام بودیم … وسط غذا بلند شدم و با چه سخنسراییها به خانم زیبای روبرویی اصرار کردم که باید روی آن میز برویم.» مقتول هم او را دوست داشته و هم از او متنفر بوده. رودینسکو گفته: «هلن هم دیوانه بود.» تمام نوشتهها و مداخلات سیاسی قاتل در فاز شیدایی پرانرژی چرخهی دوقطبیاش شکل گرفته. از پس هر دورهی شیدایی یک دوره افسردگی میآمده که او را از کار میانداخته. اما هر چه پیرتر میشده فازهای شیداییاش به کارهای عجیبتری منتهی میشده. یک بار برای ربودن یک زیردریایی اتمی نقشه کشیده و یک بار برای سرقت از بانک. بعدتر، پیانویی خریده و گرچه نوازندگی بلد نبوده، دوستانش را وادار میکرده بداههنوازیهای مخوفش را گوش کنند. رژی دبره، یکی از شاگردان آلتوسر و از رادیکالهای مهم دههی ۶۰ در رمان سال ۱۹۸۰ خود، «ماسک»، وصف تکاندهندهی قاتل و مقتول را اینطور پایان داده: «در ظاهر، بین این زوج جداییناپذیر که تحمل هم را نداشتند و پیش یک روانکاو میرفتند هیچ وجه اشتراکی نبود؛ آلتوسر کاردینالی عیاش و کمونیستی اشرافی بود که غذای خوب و شراب کهنهی بوردو خوش داشت، هلن، اهل مبارزه و تندخو بود، با صدایی خشدار و بیشوخطبعی، با بارانی و کلاه پشمی، خیلی دههچهلی.» این همان سال قتل است. حالا بعد از یک دورهی درمانی دیگر، به روایتی عملِ فتق، قاتل به خانهاش در آپارتمان داخل اکول نرمال برگشته. تا خرخره توی دارو بوده و دعواهای همیشگیاش با مقتول با حلاوت تازهای شروع شده. این بار، قاتل مینویسد، مقتول میگفت چنان مأیوس است که برنامهریزی برای خودکشیاش را شروع کرده.
***
استاد از قفس پرید
آلتوسر هرگز دستگیر یا دادگاهی نشد. در ۲۳ ژانویهی ۱۹۸۱ حکم دادند آلتوسر بهخاطر بیماری روانی «مستحق تخفیف» بوده و ذیل ماده ۶۴ حقوق کیفری فرانسه قابل محاکمه نیست. در ۱۹۴۷ اختلال دوقطبیاش را تشخیص داده بودند و از آن زمان بهتناوب در بیمارستان، تحت درمان دارویی و روانکاوی بود. با شهادت سه روانپزشک منصوب دادگاه، که نتیجه گرفته بودند عقل آلتوسر در لحظهی قتل زائل شده، قرار منع تعقیبش صادر شد که در زبان فرانسهnon-lieu ، به یک معنا لامکان میگویند منظور این است که زمینهای برای تعقیب قضایی وجود ندارد. آن سه روانشناس گفته بودند که قتل در «جریان یک فقره توهم درمانشی رخ داده که افسردگی مالیخولیایی آنرا پیچیدهتر کرده». درمانشی یعنی توهمی که در اثر درمان و دارو بوده. بنابراین، دادگاه رأی داد که او مسئول علائم مریضی، توهم، و کار خود نیست. میشود گفت این حکم روانپریشی او را یککاسه کرد. مسئولیت کارش را از او گرفتند، از شخصیت حقوقیاش هم محروم شد. همانطور که در تمام زندگی بزرگسالیاش شک داشت، اصلاً بهعنوان سوژه (Subject) وجود نداشت. ده سال بعد را مثل شبح زندگی کرد، تا خرخره پر از دارو، بستری این بیمارستان و آن تیمارستان و درمانده. در اکتبر ۱۹۹۰ که مرد، خیلیها گفتند اصلاً مگر زنده بود. حکم دادگاه او را از موجودیت حقوقی انداخت و پرونده مختومه شد. فیلسوف قاتل ماند و یک برزخ قانونی؛ نه محکوم بود و نه آزاد. این لامکان آلتوسر را به مرگ در زندگی محکوم کرده بود. از حق هر کنشی محروم بود، حتی نمیتوانست جای خودش امضا کند. البته گویا بهرغم بیهویتی قانونی، موفق شده بود یک ماشین لوکس ایتالیایی بخرد. رانندگی هم بلد نبود اما آنرا در خیابانهای پاریس از یک تصادف به تصادف بعدی میراند.
افکار عمومی بیم آن داشت که شهرت آلتوسر او را از زندان نجات داده باشد. جراید فرانسه فوراً دولت را به فراری دادن آلتوسر از چنگال عدالت متهم کردند و جنون و مارکسیسم و قتل را یکی گرفتند. یکی از روزنامهها پای عکسی از آلتوسر در بیمارستان نوشت: «آلتوسر، فیلسوف دیوانه، به مریضهای دیگر درس مارکسیسم میدهد.»
او در بیمارستان سنآنِ منطقهی ۱۴ بستری شد. در همین بیمارستان، سالها قبل، میشل فوکو برای تاریخ جنون معروفش تحقیق کرده بود. آلتوسر حالا وقتش را بین بیمارستان و آپارتمانی که در منطقهی ۲۰ برای بازنشستگی خریده بود تقسیم میکرد. مولیر بوتانگ، زندگینامهنویس آلتوسر، میگوید: «قوهی تفکرش هرگز ضعیف نشد اما عمیقاً افسرده و مأیوس بود. چنان اضطرابی داشت که نمیتوانست حرف بزند.»
در نتیجهی رسوایی آلتوسر، لایحهای برای محدودسازی حقوق جزایی فرانسه ارائه شد چون بر کسانی که از نظر روانی فاقد شرایط دادرسی تشخیص داده میشوند تاثیرگذار است. درِ آپارتمان طبقههمکف اکول نرمال را که دانشجوها از آنجا به استاد قدیمی و محبوب خود سرمیزدند برداشتهاند و جایش تیغه کشیدهاند.
گذشته نگذشته است
فروش زندگینامهی خودنوشت لوئی آلتوسر، فیلسوف نئومارکسیست فرانسوی، که پس از مرگش چاپ شد خیلیها را شگفتزده کرد. «آینده تا ابد ادامه دارد» از آوریل تا اواسط ژوئیهی ۱۹۹۲ چهل هزار نسخه فروخته بود. یک زندگینامهی دیگر آلتوسر هم داشت خوب میفروخت. دلیل این موفقیتها احتمالاً فقط و فقط قتلی بود که آلتوسر در ۱۹۸۰ مرتکب شده بود؛ قتل همسرش هلن ریتمان. کتاب که پنج سال بعد از قتل قلمی شده شرحی است دراماتیک از لحظهی قتل و نیز جنونی که به قتل انجامید. سوای خود قتل، ماجرای آلتوسر در سطح ملی نوستالژی دههی ۶۰ را در دلها بیدار کرده بود، نوستالژی نسل ازدسترفتهی سوپراستارهای انتلکت. دوست آلتوسر، الیزابت رودینسکو، با حسرت میگوید: «او آخرین انقلابی بود، آخرین متفکر فرانسه که ما را واداشت باور کنیم انقلاب ممکن است». جای دیگری در وصف بحران فعلی زندگی روشنفکری فرانسه میگوید: «عمیق عمیق! سارتر نداریم، لکان نداریم، فوکو نداریم، و دیگر آلتوسر نداریم. لویاستراوس زنده است اما دیگر آنی که بود نیست. محافظهکار است. فقط مانده ژاک دریدا. او هم جایگاهی که در خارج دارد، در فرانسه ندارد. اینجا کسی او را چهرهای برانداز نمیداند.»
آلتوسر پدر معنوی نسلی از روشنفکران فرانسوی بود که حالا چهلپنجاهساله بودند و در تبوتاب سیاسی مه ۱۹۶۸ بزرگ شده بودند؛ ماهی که دانشجویان پاریس و کارگران در اعتصاب کشور را تا آستانهی چیزی شبیه انقلاب کشانده بودند. فلسفهی آلتوسر سلاح نظری آنها بود. وقتی روی یکی از دیوارهای محلهی لاتن پاریس نوشتند «آلتوسر به چه درد میخورد؟» مریدانش پاسخی حاضرآماده داشتند: دارد روی نظریهی انقلاب آینده کار میکند.
آلتوسر محصول فضای پساجنگ بود. به قول سارتر «دورهی ما تمام متفکران را وادار کرد تزی روی سیاست فرانسه بدهند». بخش اعظم این اندیشمندان یا در حزب کمونیست فرانسه بودند یا سمپات حزب: این حزب بهواسطهی نقشش در «مقاومت» اعتبار فوقالعادهای یافته بود. در ۱۹۴۵، یک چهارم حوزههای انتخابی فرانسه پشت حزب درآمدند. بیعت خود آلتوسر با حزب زمانی شروع شد که او در اردوگاه نازیها اسیر بود و وقتی تمام شد که آن حادثه وادارش کرد از دنیا عقب بنشیند. در دههی ۷۰ و با وجود خشم رهبران حزب، آلتوسر دیگر بزرگترین منتقد داخلی حزب بود.
سهم آلتوسر در این سنت رادیکالیسم، فلسفهای بود بر اساس ایمان کامل به ایدهی مبارزهی طبقاتی مارکس؛ ایدهای که او مبنای کار خود در تفسیر فرضیات فلسفیای قرار داد که لابهلای سطور مارکس میدید. آلتوسر نگاهی غیرشخصی، غامض و مبهم را جای نگاه انسانگرا و ایدئالگرا به دنیا نشاند. کارش عمداً ناتمام بود چون همیشه در حال تحول بود.
فلسفهی او همان مبارزهی طبقاتی مارکس منهای تأکید روی اقتصاد بود. به قول زندگینامهنویسش گرگوری الیوت، او با کمالی که به تفکر مارکسیستی بخشید «امکان همزمان مارکسیست سیاسی و مدرنیست فلسفی بودن را فراهم کرد».
اواسط دههی ۶۰ اوج «اسطورهی آلتوسر» بود. گرچه نامش را در معبد بزرگان ساختارگرایی کنار رولان بارت، ژک لکان و میشل فوکو میگذارند، جذبهای خاص داشت: برخلاف دیگر روشنفکرهای برجستهی فرانسه، از سلبریتی شدن، حاصل کار با رسانه، گریزان بود. نقطهی مقابل چهرهای مثل سارتر که هر روز در کافه دِدومگو گعده میکرد و زندگیاش را هالیوود فیلم کرد. شهرت آلتوسر کار فقط دو کتاب بود که هر دو در ۱۹۶۵ منتشر شد: «برای مارکس» و «خواندن سرمایه». هر چه نامرئیتر بود، اعتبارش بیشتر میشد. به قول زندگینامهنویس دیگرش، یان مولیر بوتانگ، «مثل جلای چوب که در اتاق تاریک بهتر مینماید.» تا اواخر دههی ۷۰، که کارهای مهمش را نوشته بود، کمتر کسی عکسی از او دیده بود. نامرئی بودن آلتوسر، که نقش زیادی در جاذبهی او داشت، نتیجهی دوریگزینی عمدی او بهخاطر بیماریاش بود. پاسخی دیگر به سوال «آلتوسر به چه درد میخورد»، که آن زمان به خاطر سکوتش انگشتنما شده بود، این است که او تمام مدت بیمارستان بود.
بیماریاش لاعلاج بود. تحت روانکاوی قرار گرفت اما چطور میشد کسی را که فروید را از بر بود و دوست داشت حرف آخر را در مسائل مربوط به روانکاوی بزند روانکاوی کرد؟ آلتوسر از حواریون نظریات دقیق روانکاوی دوستش ژک لکان بود اما برای خودش روانکاوی پیدا کرد که از لکان جدا شده. در جریان «مصاحبهدرمانی» روانکاوی کلاسیک فرویدیاش، همان دکتر داروهایی برای درمانش میداد که ذهن را کرخت میکرد، تا زندگی قابل تحمل شود اما گفتار منسجم دیگر ممکن نبود.
مولیر بوتانگ معتقد است که مطالعات آتی روی کار آلتوسر حالا باید از دریچهی زندگینامهی خودنوشتهاش صورت گیرد؛ روایتی نادر از شرایط روانی یک فلسفه. با هیچ فیلسوف دیگری نمیشود تحقیق رضایتبخشی دربارهی رابطهی زندگی و کار صورت داد.
آینده تا ابد ادامه دارد
حرکت آخرش، انتشار بیوگرافیاش پس از مرگ، ملغمهای عمداً گیجکننده است از جعلیات، حرفهای راستودروغ، اعترافات، گمانهزنیها و خودکاویهایی که میتوان هدفشان را مخفی کردن این نکتهی محوری دانست که او غیاب نبود، بلکه به قول زندگینامهنویسش گرگوری الیوت، «مردی بود صاحب کمالات». اما در بحث قتل، ریتمان زن چندان باکمالاتی دیده نمیشود.
آلتوسر در زندگینامهی خودنویسش میگوید این دو داخل آپارتمان قهر بودند، جواب تلفن و نامه و زنگ در را نمیدادند اما دوستانش این قسمت را فانتزیای میدانند که آلتوسر در جنون خود جعل کرده است. بعدتر و در تناقض با شرح آغازین کتاب مینویسد هیچ خاطرهای از کشتن هلن ندارد اما تلویحاً میگوید برایش کاری را کرده که خودش قصد داشت بکند.
بعد از حدود پنج سال برزخ، آلتوسر با دوستانش از امکان ازسرگیری کار گفت، از اینکه حرکتی علنی بکند که مردم یادشان بیاید هنوز زنده است.
ژان پیر لوفِور میگوید: «گفتم لویی، یک نفر را کشتهای و محکوم هم نشدی. جامعه فکر میکند تو باید تقاص پس بدهی.» او به آلتوسر توصیه کرد محض جبران مافات یک پروژهی متواضعانهی ترجمه از لاتین یا یونانی دست بگیرد. «این نظری بود که او دلش نمیخواست بشنود: در فاز شیدایی بود.»
در حدود پنج هفته، آوریل و مه ۱۹۸۵، «آینده تا ابد ادامه دارد» را نوشت، متنی که میشد روایت او از قتل، سخنانی فرضی که اگر محاکمه میشد باید در جایگاه متهم میگفت. این کتاب صدهزارکلمهای بلندترین کتابی است که نوشته: روزی ۳ هزار کلمه، تقریباً بیخواب. این کتاب اعتراف و جبران مافات توأمان است. با نثری مشعشع از رنج عاطفی، مروری بر زندگی خود و آنچه او را به قتل همسرش کشاند ارائه میدهد. خود را یک متقلب بزدل مینامد اما از دستاوردهایش در مقام فیلسوف دفاع میکند.
دوستانی مثل رژی دبره طعنآمیز بودن ماجرا را درمییابند: بلندترین و موفقترین کتاب فیلسوفی که شخصیت انسان را توهم میدانست یک زندگینامهی خودنوشتهی اعترافی از آب درمیآید. اما این فقط یکی از چهرههای آلتوسر است. پیر مکری، یکی از خیل دوستانی که مخالف انتشار کتاب بودند، میگوید: «تاروپود کتاب از دروغ و شبهواقعیت ساخته شده». آلتوسر بعد از پایان کتاب آنرا در کشویی گذاشت و فقط با چند دوست نزدیک از وجود آن حرف زد هرچند کتاب آشکارا برای انتشار نوشته شده است.
گرچه، آلتوسر تا آخر از همسر/مقتولش، هلن، او دفاع میکند، و حتی تلویحاً میگوید قتل او را باید اتانازی (خودکشی نیابتی) در نظر گرفت چون بارها تهدید به خودکشی کرده بود. اما او با هلنش به آرامش ذهنی نرسید و امانی از بحرانهای مزمن هویتیاش نیافت. به زعم او، لویی آلتوسرِ اصلی در جنگ جهانی اول کشته شده بود و او تمام عمر در قلعههای مختلف سعی میکرد خودش را در برابر دنیایی که در آن خود را کلاهبردار میدانست حفظ کند. این قلعهها به ترتیب از این قرارند: کلیسای کاتولیک، اردوگاه اسرای جنگی آلمان نازی که در آن جنگ را به پایان برد (و اعتراف میکند از سر بزدلی هرگز برای فرار تلاشی نکرد)، حزب کمونیست (که هرگز از آن بیرون نیامد حتی بعد از ماجراهای مجارستان، چکاسلواکی و افغانستان)، اکول نرمال و در نهایت بعد از جنایتش، بیمارستانهای مختلف.
پایان شب سیه سپید است؟
قتل زمانی در زندگی آلتوسر اتفاق افتاد که انگار هر چه را برایش تلاش کرده بود داشت ویران میشد. در نامهای به یک دوست قدیمی مینویسد: «کهکشان فکری من متروکه شده. دیگر نمیتوانم فکر کنم.» شصتودوساله بود و به سن بازنشستگی نزدیک میشد. بعد از ۳۰ سال زندگی در «مایع آمنیوتیک» اکول نرمال، از چیزی که خارج از دیوارهای محافظ آن انتظارش را میکشید خوف کرده بود. بیماری دوقطبی که سالها مایهی عذابش بود داشت شدت میگرفت.
سال ۱۹۸۰ سال بدی در تاریخ روشنفکری فرانسه بود. فقط تراژدی آلتوسر نبود. یک کامیون به رولان بارت زد و او را کشت. سال قبلش اِوالد ایلینکوف، فیلسوف مارکسیست روس، و نیکوس پولانزاس، نویسنده و جامعهشناس یونانی-فرانسوی مارکسیست، هر دو در ۱۹۷۹ خودکشی کردند و سال بعد، فی استندر، از وکلای سابق حزب پلنگ سیاه. دیگرانی صرفاً از سیاست عقب نشستند. «اکول فرویدین دوپاری» ژک لکان، مرکز ترویج آراء او، سقوط کرد. آلتوسر سعی کرده بود در جلسهی آخر موسسه «دخالتی انقلابی» کند: آنجا «ژک الن میلر»، داماد لکان، میخواست در حضور لکانی حالا دیگر پیر و خرفت که توان حرف زدن هم نداشت کنترل موسسه را دست بگیرد. آلتوسر برای دفاع از دوست قدیمیاش در برابر توطئهچیها به اتاق دوید و مدعی شد «به نمایندگی از لیبیدو و روح مقدس» آمده؛ حرکتی جنونآمیز و تراژیک.
عمر آلتوسر در خانهی سالمندانی در ایولین، غرب پاریس، پایان یافت: در اثر ایست قلبی در ۲۲ اکتبر ۱۹۹۰. یکی از دوستانش، لویی کومتهاسوپنویل، دو روز بعد در لوموند نوشت: «او ناشادترین مردی بود که دیدهام.»
منابع:
https://www.lrb.co.uk/v14/n24/john-sturrock/the-paris-strangler
https://www.versobooks.com/blogs/3324-the-murder-of-helene-rytman