گردوها نرسیدهاند. این را میشود از روی پوست ترد و تیرهی آنها حدس زد. برگهای پهن سبز سیر در آرامش ظهر تابستانی با رگههای نور خورشید خیره معاشرت میکنند. بوی گردو و بوی برگهای تند باغ را قرق کرده. باغی توی جادهی احمدآباد. کلاه لگنی آمیزممد هی میگیرد به شاخههای قدیمی و کج میشود. نگاه آمیزا چندپاره است. گاهی چشم میچرخاند و عمر طیشده توی نینی چشمها انعکاس مییابد و گاه، رو که میکند به سرشاخههای درختان گردو، زندگی توی نگاهش اوج میگیرد. دستهایش خود صحراست. بیبار و بیبر. خشکزار و برهوت. پر از شیارهای کهنه. رد زخمهای سنگین قدیمی. رنج دردهای گفتهنشده. آمیزا سالها گندمکار بوده. حالا باغ گردو دارد. توی باغ مثل فرمانروایی تمامعیار قدم میزند. از گردوها سان میبیند. به یکی دست میکشد و دیگری را باعتاب برانداز میکند که چرا نرسیدهای، با آفتاب به این خوبی.
از در حصار باغ میآید بیرون. دستش را پناه آفتاب میکند و زمینهای روبهرو را نشان میدهد. زمینها برچیده از گندم. از ساقههای طلایی خبری نیست. میگوید: «تا حالا حتماً نانش را مردم خوردهاند» ساقهای نیست. تنها تهماندهای از ساقهها که آتش زده شدهاند تا زمین را برای کشت بعد آماده کنند. آمیزا خیال ندارد نگاه از زمین برگیرد. اما حرفش را میبُرد. سرتاسر زمین را میپاید. زمین از خاطرهی زرد گندمها خالی است. ملخها بازیگوش دنبال گندم توی هوا چرخ میزنند. میگوید: «خیال نکن الآن ماشین و کمباین آمده و کار راحت شده. آنوقتها جان میکندیم و درو میکردیم. ساقههای گندم سفت است و لیز. توی چپهی دستها گیر نمیکند. باید انگشتها گرد بافهها را خوب بچسبد تا داس ببرد ساقهها را. این بود که تاول مینشست توی دستها. بعد ساقهها مینشستند توی تاولها. تاولها را میترکاند. نمیشد دست از کار کشید. گندم میماند روی زمین. یکسره باید درو میکردیم. درو کردن نشسته نمیشد. یونجه و شبدر را میشد نشسته چید اما گندم را باید دولا میشدی. ساعتها با کمر دوتا زیر آفتاب، گر و گر درو میکردیم. بدنمان سر میشد و بیحس. عرق میریختیم. اما چاره نبود. کرته به کرته درو میکردیم. باید از کرتههای دیگر عقب نمیماندیم.»
مرد زیر درختهای گردویی که خودش کاشته و تنومند کرده جا پهن میکند. کلاه لگنیاش را میگذارد کنار دست. شرهی نازک آبی توی جوی کنار باغ انعکاس زوالیافتهی آخرین بازماندهی رود پرآبی است در روزگاران پرآبی. رد پای خاطرهی یک بارگاه آب.
میگوید: «یک دفعهای از گندمکاری آمدم بیرون. به همین راحتی نبود. دل کندن سخت بود. بوی گندمزار مستم میکرد و سرخوش اما رهایش کردم.»
میگوید: «توی صحرای دودانگه بودیم. شب بود. ظلمات. مهتاب نبود. یه دانه ستاره تو آسمون پرپر نمیکرد. خانم باد میپیچید توی سفیدارها و یک صدای ترسناکی، اما لذتباری، میآمد. من به همهی اینها عادت داشتم. باید گندمها را کاموا میکردیم. گرد کاه گندم هی کمکم غلیظ شد اینقدر که دیگر هیچی نمیدیدیم. همدیگه رو گم میکردیم. گرد و خاک کاموا آنقدر زیاد بود که نفسمان بند آمده بود. ولی باید کار را تمام میکردیم. دستگاه اجاره کرده بودیم و نمیشد بیخیال بشویم. خودمان هم تعجب کرده بودیم چرا اینبار اینقدر خاک کاه بلند شده بود. کار که تمام شد رفتیم خانه و لباسهامان را درآوردیم و خودمان را شستیم. فردا صبح برگشتیم صحرا. یک نگاه به دستگاه کردم، به جوالها، گونیها، تاچهها، روی گندم و کاه دیدم لایهای دوسهمیلیمتری گرد کاه نشسته، روی همهچیز. با خودم گفتم لابد همین اندازه هم ما این گرد و خاک را دیشب نفس کشیدیم. همان شب تصمیم گرفتم از خیر گندم و درو و زحمتهایش بگذرم. سال دیگه دور تا دور زمین را حصار کردم و تویش گردو کاشتم. حالا نگاه کن، گردوها تنه کردهاند و سایهدار شدهاند. بعد از اینکه زدم توی کاشت و باغ درست کردن، فهمیدم گندم چه زراعت پردردسریه. نان از زمین سخت در میاد. مردم الآن اینو نمیفهمند. همین بود که قبلاًها نان قیمت داشت. به برکتش قسم میخوردند. اگر روی زمین افتاده بود، از روی زمین برش میداشتند و میگذاشتند کنار کوچه تا لگد نشود. اما حالا مردم خروار خروار نون خشکی درست میکنند. آخه نمیدانند زمین چقدر سخت به آدم نون میده.»
نسیم میوزد. صدای گندمزار نمیآید. تنها صدای همهمهی بادی است که با ساقههای باقیمانده همنشینی میکند. جادهی احمدآباد هنوز کشتزارهای بسیار دارد. اما جای گندمها خالی است. آمیزممد میگوید: «حالا که میخواهی بنویسی بگو از قول من که گندمکاری کار هر کسی نیست. آن روزها مثلی میزدند که درو درو گردش نرو.»
رئیس
رئیس بانک سرش شلوغ است. چند سند را امضا میکند. به بخش اعتبارات نامه مینویسد و چند بار شبکهی داخلی را بررسی میکند. امضا که میکند، خودکار را زمخت توی انگشت نگه میدارد. دستهای آقای رئیس شهری نیست. با میز چوببلوطی و جاخودکاری منبتکاری ست نیست. دستهایش سرشار از خاطرهی کشتزارند. همین است که وقتی میخواهد حرف بزند دستهایش را مثل سندی معتبر میگذارد روی میز. میز پر از هوای گندمزار میشود. دستهای رئیس بانک کارگری بسیار توی گندمزار کرده. در عنفوان جوانی. انگشتهایش درو را فهمیدهاند: «نگاه کن.» نگاه میکنم. کف دستها زمین سنگلاخ. بریده بریده. نشانهی زخمهای عمیق قدیمی. انگشتهای کج و منحرف به یک سمت، نشان از بافههای خمیدهی گندم. دست راست سرزمین رگههای راهراه. دست چپ سفتشده از همآغوشی داسِ خرمنچین. رئیس میگوید: «از بچگی توی خرمنها بزرگ شدم. هنوز هم که مسافرت میروم، گندمزار کنار جاده را که میبینم، میروم به نگاه کردن. قلبم توی خرمنهای جوانی گیر افتاده. درو که میکردیم بافههای گندم را روی هم میگذاشتیم. بافهها باید چند روز همانطور میماند تا بشود برجینش کرد. دو سه روز بعد میآمدیم بافهها را وارو میکردیم تا خوب آفتاب بخورد. گاهی بلدرچینها میرفتند زیر بافهها تخم میگذاشتند. عشق میکردیم وقتی داشتیم بافههای گندم را جمع میکردیم و یکهویی تخم بلدرچین میدیدیم، میگفتیم برایمان شانس میآورد. توی گندمزار پر میشد از مار که میرفت توی خرمن. همیشه یک دستمان داس بود و دست دیگرمان یک چوب تا تکان بدهیم و مارها فرار کنند. وقتی قرار بود دستگاه کاموا بیاید و طول میکشید، میگفت ساعت نه شب میآیم و نمیآمد و ساعت دو شب میشد، زیر بافهها گرم بود؛ زیر خوشههای گندم میخوابیدیم.»
مزرعهداری که به محصولش آفت افتاده کارش افتاده به رئیس. رئیس تشر میزند که نباید کارت به اینجا میرسید، باید زودتر اقدام میکردی. حالا هم اگر تا مهلت تعیینشده تکلیفتان را معلوم نکنید، همهچیز میشود مال بانک. آقای مزرعهدار میرود. رئیس کتش را درمیآورد و دوباره حواسش میرود پی دستهاش: «آهان داشتم میگفتم، داسها را کولیها درست میکردند. هر کسی نمیتوانست داس داشته باشد، بعضیها مجبور میشدند با دست خالی گندم درو کنند. میدانی یعنی چه؟ ساقهی گندم جونسخته خانم، با دست چهها نمیکنه. خون راه میافتاد توی گندمزار. مصیبتی بود. بعد خاک آفتابخوردهی مزرعه را برمیداشتند روی زخم میپاشیدند تا خون بند بیاید. بعد خرمنکوب، مینشستند تا باد بیاید. باید کاه از گندم جدا میشد. باد هم سمجی میکرد و ویرش نمیگرفت که بیاید. یکی که از همه باخداتر بود مینشست به دعا کردن. دعای باد.»
خاطرات رئیس تازهبهتازه میشود. یادآوری شوقی و غمی را توأمان همراه کلامش میکند: «اگر باران میزد به خرمن گندم بیچاره میشدیم. گندمها خم میشدند و کار درو سخت میشد. نباید شغالها توی مزرعه میدویدند. وقت درو گندم صد و بیستم بود، چهار ماه از عید رفته. میگفتند پا که به ساقه گذاشتی پا به برف گذاشتی. منظورشان این بود که کمکم هوا سرد میشد. مردی به مردی میکردند. یعنی همهی مردهای همسایه جمع میشدند و مزرعه یکی را درو میکردند و بعد با هم میرفتند سر وقت مزرعهی یکی دیگر. اینجور بود که کار زود تمام میشد. میگفتند توی آن صحرا نباید کار درو گندمت بیفتد عقب.» آقای رئیس از جا میپرد. خاطره و یادی انگار خط میاندازد توی کلام. آقای رئیس دفترچهی تلفن را برمیدارد، انگشت میگذارد روی ردیف شمارهها. بعد انگار که چیز گرانبهایی را یافته باشد میگوید: «آهان پیدایش کردم.» گوشی را برمیدارد و با کسی احوالپرسی میکند. خودمانی، صمیمی و دلجویانه. گپوگفتی که انگار پیشینه و خاطرهای پشت آن خفته است و بعد میگوید مش حسین جان، با این خانم دربارهی خاطرهی آن شب خرمن حرف بزن. گوشی را میگیرم. حالا نشستهام پشت میز رئیس. لهجهی گرم جنوب حرفهایمان را پیش میبرد. مردی که آن طرف است غمگینی خودمانی و ذاتی دارد. میگوید: «ما رسمی داریم در شهرمان به اسم دم گاوی. یعنی اینکه وقت درو که میشد باید همهی سعی خودت را میکردی تا زودتر خرمنت را درو کنی. باید میرفتی کمک مردهای دیگر آنها هم میآمدند کمک تو تا توی صحرا نشوی نفر آخر که درو میکند. مردم اعتقاد داشتند که اگر درو کردن کشتزارت بشود آخر از همه زنت میمیرد. این بود که هیچ خرمنی زمین نمیماند. کار درو جَلدی انجام میشد. آن سال گندم من مثالزدنی شده بود. از آن گندم پرها. هنوز درو نکرده بودم، کشاورزها نوبت میگرفتند تا بذر سال آیندهشان را از من بگیرند. خورشید از اینور مزرعه که میزد به آن طرف نمیرسید. نمیدانم چی شد که کار درو گندم من عقب افتاد. خودم چند هفته بود داشتم گندم بقیه را درو میکردم اما زنم مریض شد و کارهایم به هم گره خورد و جور نشد. هی به این در و آن در زدم. همهی کشاورزها کار داشتند و دستشان بند بود. کارگر هم توی فصل درو گیر نمیآمد. خلاصه یک روز رفتم سر خرمنم دیدم که همه درو کردهاند. فقط چند تا کرته مال همسایهی بالایی بود که تا غروب آن هم درو میشد. غروب بود رفتم نشستم پای گندمزارم. آفتاب میخورد به گندمها و رنگبهرنگ بود. نشستم نگاه کردم به دسترنج یکسالهام. به بیلهایی که زده بودم به خونجگرها که خورده بودم. زنم مریض بود. زمین من شده بود آخرین زمین درونشده. همانطور نشستم تا خورشید غروب کرد. گندمزار طلایی شد سیاه. چشمم درست توی تاریکی نمیدید اما دست بردم به جیب شلوارم و کبریت را پیدا کردم. اولین چوب را آتش زدم. دودل بودم. چطور میتوانستم با گندمهایم این کار را بکنم؟ اما زنم را چه میکردم؟ بچههایم میماندند بیمادر. جواب یک فامیل را باید میدادم. میگفتند لابد خرمنش را گذاشته برای آخر کار تا زنش بمیرد. میگفتند لابد یکی را زیر سر داشته. کبریت دوم را که زدم دیگر مطمئن بودم. گرفتم زیر ساقههای کرت اول. گندمها آتش گرفتند، ساقه به ساقه، کرته به کرته. خرمن در یک آن الو گرفت. آتش همهجا را روشن کرد. جلو چشمهایم خرمنم جزجز میکرد. قیامتی شد. همانطور که گندمزارم میسوخت، زیر نور آتش راه خانهام را پیدا میکردم. خرمنم را خودم سوزاندم تا زنم زنده بماند. داغ شدم داغ. حالا شبها خواب خرمن و آتش میبینم.»
حسین جان کمکم از پشت تلفن محو میشود. نالهی غمگین گندمزار. گوشی را میگذارم. در حیرت گداختهی خرمن. توی اتاق بوی گندم بلالشده میآید انگار. آقای رئیس دارد برای کشاورز بعدی خط و نشان میکشد.
- این مطلب در شماره ۳۲ مجله شبکه آفتاب (شهریور و مهر ۱۳۹۵) منتشر شده است.