ترومَن کاپوتی (متولد ۱۹۲۴) شصت سال بیشتر زندگی نکرد اما حالا دیگر جزءبهجزء کارنامهی نحیفش از کلاسیکهای تاریخ ادبیات امریکاست و از جملهشان داستانهایی، یکیشان همین «مهماننوازی»، که در نیمهی دوم عمرش بر اساسِ رخدادهایی واقعی و تجربههایی شخصی نوشت و خودش بهش میگفت «داستانهای غیرداستانی».
زمانی بود که در روستاهای جنوب خانههای سر مزرعهای بودند با خانمهای خانهای که میز میچیدند و در خانهشان روی هر غریبهای که از آن دم میگذشت؛ مبلغ مذهبی سیار، چاقوتیزکن، کارگر دورهگرد؛ باز بود تا بیاید بنشیند و وعدهی نیمروزی مقویای بخورد. احتمالاً هنوز هم کلی از این خانمهای خانه هستند. خالهی من که قطعاً هست، خانم آقای جِنینگز کارتر، مری آیدا کارتر.
بچه که بودم، دورههایی طولانیمدت را توی مزرعهی کارترها میگذراندم که آنزمان کوچک بود اما امروز ملک بزرگ حسابیای شده. آن روزها خانه را چراغهای نفتی روشن میکردند؛ آب را از چاه میکشیدند و میآوردند، و تنها منابع گرما شومینه و اجاق بودند؛ تنها سرگرمی هم چیزی بود که خودمان بانیاش بودیم. سرشبها بعد شام، بهاحتمال خیلی قوی عمو جنینگزم بود، مردی جذاب و خوشبنیه، که همراه با همسر زیبایش، خواهر کوچکتر مادر من، پیانو میزدند.
کارترها آدمهای سختکوشی بودند. جنینگز بهکمک چندتا زارعی که توی مزرعه کار میکردند و از محصول سهم برمیداشتند، زمینش را با خیش اسبکش کشت میکرد. کارهای همسرش هم حد و اندازه نداشتند. من سر کلیشان کمکش میکردم: غذا دادن به خوکها، دوشیدن گاوها، کره گرفتن از شیر، پوست کندن ذرت، دانه کردن غلات و شکستن گردو؛ باحال بود، جز یک کار که گردنم میگذاشتند و پی راه میگشتم از زیرش دربروم و هروقت مجبور میشدم، با چشمهای بسته انجامش میدادم: خیلی ساده، منزجر بودم از کندن کلهی مرغها، اگرچه بیبروبرگرد هیچ مخالفتی با خوردنشان بعد این کار نداشتم.
این قضایا مال دوران رکود اقتصادی بزرگ امریکا بود، اما روی میز خانهی مری آیدا همیشه کلی چیز بود که بتوانی برای وعدهی اصلی روزت بخوری، وعدهای که سر ظهر آماده بود و با جرینگجرینگ زنگی بزرگ همسر عرقریزان و کمکهای او را برای خوردنش فرامیخواندیم. من عاشق زدن زنگه بودم؛ از زدنش احساس قدرتمند و بخشنده بودن میکردم.
سر این وعدههای نیمروزی بود، وقتی میز پر میشد از کلوچهی گرم و نان ذرت و عسل توی شانه و جوجه و گربهماهی یا سنجاب سرخشده و باقالی و لوبیای چشمبلبلی، که بعضیوقتها سروکلهی مهمانهایی هم پیدا میشد، بعضیوقتها با اطلاع قبلی، بعضیوقتها نه. مری آیدا آهی میکشید وقتی توی جاده فروشندهی کتابمقدسی میدید که دارد نزدیک میشود: «کتابمقدس که دیگه لازم نداریم، ولی گمونم بهتره یه بشقاب اضافه کنیم.»
بین همهی کسانی که اطعامشان کردیم، سهتا هستند که هیچوقت از خاطرم نمیروند. اولی یک مبلغ مذهبی کلیسای پرِسبیتِری بود که روستا را زیر پا میگذاشت تا برای انجام وظایف مسیحیاش در زمینهای نامقدس پول گدایی کند. مری آیدا بهش گفت پول ندارد کمک نقدی کند اما خوشحال خواهد شد او شام را با ما بخورد. سروریخت مرد بینوا بیبروبرگرد جوری بود که شک نمیکردی به این وعدههه احتیاج دارد. لباس ریشریش خاکی براق تنش بود، چکمههای لاستیکی مشکی جیرجیرکُن، و کلاه سبز سیر؛ عین ساقهی نیشکر نحیف و قلمی بود. گردن دراز گلگون پرچینوچروکی داشت و سیبگلویی اندازهی گواتر که مدام بالا و پایین میرفت. در عمرم آدمی حریصتر و پرخورتر از او ندیدهام؛ یک تنگ دوغ را به سه جرعه بلعید، یک دیس کامل جوجه را با ولع تمام و یکدستی (یا ترجیحاً دودستی، چون با جفت دستهایش غذا میخورد) روانهی خندق کرد، و آنقدر کلوچهی کرهچکان و شیرهچکان خورد که شمارهشان از دست من دررفت. اما وسط اینهمه لمباندنهایش موفق شد حکایتهایی هم از شاهکارهایش در مناطقی خطرخیز تحویلمان بدهد که مو به تن راست میکردند. «یه چیزی براتون تعریف کنم. آدمخوار دیدهم سیاهپوست و سفیدپوست سیخ میزدن کباب میکردن- عینِ اینکه شما خوک کباب میکنی- و تکبهتکِ تیکهها رو هم میخوردن، انگشتهای پا، مغز، گوش، همهچی. یکی از این آدمخوارها بهم میگفت بهترین غذا بچهی تازهدنیااومدهی کبابیه؛ میگفت مزهش درست عین گوشت برهس. فکر کنم دلیل اینکه من رو نخوردن این بود که خیلی گوشتی به تنم نداشتم. آدم دیدهم اونقدر از پا آویزون شده که از گوشهاش خون زده بیرون. یهبار یه افعی سبز نیشم زد که کشندهترین مار دنیاس. یهمدت همینطور بالا میآوردم ولی نمردم و این شد که سیاهها فکر کردن من خدااَم و یه کتی بهم دادن از پوست یوزپلنگ.»
بعد اینکه مبلغ خوشاشتها راهش را کشید و رفت، مری آیدا سرگیجه گرفته بود؛ مطمئن بود تا یک ماه خوابهای بد خواهد دید. اما شوهرش که سعی میکرد او را آرام کند، گفت: «اه، عزیزم، تو که هیچکدوم اون مهملاتو باور نکردی که؟ اون آدم همون قدری مبلغ مذهبی سیاره که من هستم. این آدم فقط و فقط یه دروغگوی خدانشناس بود.»
بعد یک زمانی رسید که میزبان محکومی شدیم گریخته از وسط جمعی زنجیرشده به همدیگر محبوس زندان دولتی آلاباما که توی شهر اَتمُر بود. روشن است که خبر نداشتیم آدم خطرناکی است که بابت سرقتهای مسلحانهی بیشمار حکم مرگ دارد. خیلی ساده سروکلهاش دم در خانهی ما پیدا شد و به مری آیدا گفت گرسنه است و اینکه آیا امکانش هست چیزی برای خوردن بهش بدهد. مری آیدا گفت: «خب آقا، جای درستی اومدی. همین الآن دارم شام رو میچینم رو میز.»
یکجوری، احتمالاً از طریق هجوم بردن به بندرخت، لباس راهراه زندانش را با لباسکار و پیرهن کارگری نخنمایی عوض کرده بود. بهنظر من آدم دلنشینی آمد، بهنظر همهمان آدم دلنشینی آمد؛ روی مچش خالکوبی گل داشت، چشمهایش عجیب بودند، و باادب حرف میزد. گفت اسمش بَنکرافت است (که بعداً معلوم شد واقعاً اسم راستکیاش بوده). عمو جنینگزم ازش پرسید: «شما تو چه جنس کاری هستین آقای بنکرافت؟»
کند و شل گفت: «خب، همینجوری دارم دنبال کار میگردم. عین بیشتر آدمهای دیگه. خیلی کارم درسته. بیشتر کارها ازم برمیآد. شما کاری برام نداری؟»
جنینگز گفت: «آدم که معلومه بهکارم میآد. ولی نمیتونم بهش پول بدم.»
«من با حدود صفر هم کار میکنمها.»
جنینگز گفت: «آره، ولی چیزی که از من برمیآد خود صفره.»
غیرمنتظره بود که حرف جرم و جنایت هم پیش آمد، چون توی آن خانه بهندرت کسی صحبت از چنین موضوعی میکرد. مری آیدا غر زد که «اون پسرخوشگله فلوید و اون یارو دیلینجِر دارن دور مملکت میگردن آدم میکشن. بانک میزنن».
آقای بنکرافت گفت: «اه، نمیدونم. من که هیچ دلم برا اون بانکها نمیسوزه. دیلینجره هم واقعاً باهوشه، باید قبول کرد. یهجورهایی خندهم میگیره که اونجور بانک میزنه و پولهاشون رو جارو میکنه میبره.» بعد هم واقعاً خندید، جوریکه دندانهای تهرنگتوتونگرفتهاش معلوم شدند.
مِری آیدا جلوش درآمد که «خب من یهکم جا میخورم وقتی میشنوم شما همچین حرفی میزنین آقای بَنکرافت.»
دو روز بعدتر جنینگز گاریاش را برد به شهر و با یک سطل میخ، یک کیسه آرد، و نسخهای از روزنامهی «موبایلرِجیستِر» برگشت. روی صفحهی یکش عکسی از آقای بنکرافت بود؛ بنکرافت «دولول»، عبارتی که پیش مقامهای دولتی بهش مشهور بود. چهل پنجاه کیلومتر آنطرفتر توی اِوِرگرین دستگیر شده بود. مری آیدا تا عکسش را دید درجا با بادبزنی کاغذی صورتش را بادی زد، جوریکه انگار میخواهد جلو غش کردن خودش را بگیرد. جیغ کشید که «خدا به دادم برسه. ممکن بود همهمون رو بکشهها».
جنینگز که خلقش تنگ شده بود، گفت: «جایزه داشته تحویل دادنش که ما از دستش دادیم. اینه که کفرم رو درآورده.»
بعدی دختری بود بهاسم زیلا رایلند. مری آیدا پیدایش کرده بود، وقتی دختره داشت بچهای دوساله، پسری موقرمز، را توی نهری، که از وسط بیشهزار پشت خانهمان میگذشت، میشست. مری آیدا تعریف میکرد که «من قبل اینکه اون من رو ببینه، دیدمش. لخت وسط آب واستاده بود داشت اون بچهکوچولوی خوشگل رو میشست. لب آب یه لباس چلوار بود و رختهای بچه و یه چمدون کهنه که با یه تیکه طناب بسته نگهش داشته بودن. پسربچههه داشت میخندید، دختره هم. بعد اون من رو دید و از جا پرید. ترسید. گفتم که روز قشنگیه. ولی خیلی گرمه. تو آب رفتن حتماً میچسبه. ولی اون تندی بچه رو گرفت بغلش و جست زد از نهر بیرون. گفتم که نمیخواد از من بترسی. من فقط و فقط خانم کارترم که اونجا زندگی میکنه. بیا پیش ما یه استراحتی بکن. بعد دختره زد زیر گریه. یه کوچولویی بود، خودش هم بیشتر از یه بچه نبود. پرسیدم قضیه چیه عزیزم. ولی جواب نمیداد. حالا دیگه لباسهاش رو پوشیده بود و لباسهای پسربچههه رو هم پوشونده بود. گفتم اگه بگی مشکل چیه، شاید من بتونم کمکت کنم. ولی سر تکون داد که نه و اینکه هیچ مشکلی نیست و من هم گفتم که خب آدم که بابت هیچچی گریه نمیکنه، میکنه؟ حالا پشتسرم بیا خونه اونجا دربارهش حرف میزنیم. اون هم اومد».
واقعاً آمد.
من نشسته بودم روی تاب ایوان خانه داشتم تاب میخوردم و یک شمارهی قدیمی روزنامهی «سَتِردِیایوینینگپُست» را میخواندم که دیدم دارند توی جاده میآیند، مری آیدا داشت چمدانی داغان را همراه خودش میآورد و آن دختر پابرهنه بچهای را بغلش گرفته بود.
مری آیدا من را معرفی کرد: «این خواهرزادهمه رفیق. این هم … ببخشید عزیزم، اسمت رو متوجه نشدم.»
دختره که چشمهایش را به پایین دوخته بود، زیرلب گفت: «زیلا.»
«ببخشید عزیزم. نشنیدم.»
دختره دوباره زیرلب گفت: «زیلا.»
مری آیدا سرخوش و بهخنده گفت: «خب، قطعاً اسمِ، میشه گفت، اسمِ نامعمولیه دیگه.»
زیلا شانه انداخت. «مادرم روم گذاشت. اسم خودش هم همین بود.»
دو هفته بعدتر زیلا هنوز پیش ما بود؛ معلوم شد خودش هم به نامعمولی اسمش است. پدر و مادرش مرده بودند، شوهرش «گذاشت با یه زن دیگه رفت. زنه حسابی خیکی بود و شوهرم هم زنهای خیکی دوست داشت. میگفت من خیلی پوستواستخونم، برا همین گذاشت با اون زنه رفت و از من طلاق گرفت و تو اِیتِنزِ جورجیا باهاش عروسی کرد». تنها قوموخویش زندهاش یک برادر بود: جیم جِیمز. «برا همین اومدهم اینجا به آلاباما. آخرین چیزی که ازش شنیدم اینه که یه جایی این اطراف بوده.»
عمو جنینگز هر کاری در توانش بود کرد تا ردی از جیم جیمز بیابد. دلیل خوبی هم داشت، چون اگرچه پسربچهی کوچولوی زیلا، جِد، را دوست داشت اما کمکم با زیلا احساس خصومت کرده بود … صدای زیرِ دختره اذیتش میکرد، عادتش به زمزمهی آهنگهای ناموزون ناآشنا هم.
جنینگز به مری آیدا: «این مهمون شبانهروزیمون چقدر دیگه قراره دوروبر ما بپلکه؟» مری آیدا: «اه، جنینگز. هیسسس! ممکنه زیلا صدات رو بشنوه. دخترهی بینوا. هیچجا نداره بره.» این بود که جنینگز تلاشهایش را بیشتر کرد. پای کلانتر را وسط کشید، حتی پول داد آگهیای توی روزنامهی محلی چاپ کرد … که دیگر واقعاً زیادهروی بود. اما آن دوروبر هیچکس حتی اسم جیم جیمز هم به گوشش نخورده بود.
سرآخر مری آیدا، زن باهوش، فکری به سرش زد. فکرش دعوت کردن یکی از همسایهها، اِلدریج اِسمیت، برای همراهی در شام سرشبمان بود، غذایی معمولاً سبک که ساعت شش میخوردیم. نمیدانم چرا این قضیه تا قبلتر به ذهنش نرسیده بود. آقای اسمیت خیلی تحفهی دیدنیای نبود اما کشاورز حدوداً چهلسالهای بود که تازه زنش را از دست داده بود و دوتا بچه مدرسهای داشت.
بعد آن اولین شام، آقای اسمیت دیگر تقریباً هر غروب سری به ما میزد. تاریک که میشد، همگی زیلا و آقای اسمیت را روی تاب غژغژکنِ ایوان تنها میگذاشتیم تا کنار همدیگر تاب بخورند و بخندند و حرف بزنند و در گوش همدیگر پچپچ کنند. این قضیه جنینگز را دیوانه میکرد چون از آقای اِستون هم هیچ بیشتر از زیلا خوشش نمیآمد؛ درخواستهای مکرر زنش که «آروم باش عزیزم. صبر کن ببین دیگه» خیلی تأثیری در تسکین یافتنش نداشت.
یک ماه صبر کردیم. تا اینکه بالاخره یک شب جنینگز آقای اِستون را کنار کشید و گفت: «خب ببین اِلدریج، مَرد و مردونه، قصدت در مورد این خانوم جوون خوشگل چیه؟» آنطور که جنینگز گفت، قضیه بیشتر تهدید بود تا هر چیز دیگری.
مری آیدا لباسِ عروسی را با چرخخیاطی پدالی سینجرش دوخت. پارچهی نخی سفید بود با آستینهای پفی، و زیلا یک روبان ابریشم هم به موهایش، که برای عروسی فرشان کرده بود، جوری خوشگل شده بود که آدم جا میخورد. مراسم یک بعدازظهر ماه سپتامبر زیر سایهی درخت توتی برگزار شد و کشیش اِل. بی. پِرسِنز رسمیتش داد. بعدش از همه با شیرینی فنجانی و مخلوط مسکر و میوهی جنوبیهای مملکت پذیرایی شد؛ و عروس و تازهداماد که سوار گاری قاطرکش اسمیت راهی شدند، مری آیدا لبهی دامنش را بالا آورد تا بکشد روی نم چشمهایش، اما جنینگز، که چشمهاش به خشکی پوستِ مار بود، گفت: «شکر پروردگار گرانقدر. حالا که داری لطف میکنی، کاش یه بارونی هم بیاد محصولهام حال بیان.»
*این مطلب پیشتر در بیستونهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.