/

گریه کردم برای خودم و تئاتر

احتمالاً در آخر پاییز ۱۳۸۱ بار ترافیکی شهر تهران کمتر بوده و حوصله‌ی جماعت مردم کمی بیشتر. مشغله و گرفتاری‌ها هم مقدارش نباید به اندازه‌ی این روزها بوده باشد، اما باز انگار گرفت‌وگیری بوده که نمی‌شده رودررو نشست و گفت و شنید که کار به نوشتن نامه‌ای از طرف من به حمید امجد کشیده و بالعکس.
الآن یادم نیست چه کسی گفته کلمات را نباید رها کرد میان هوا و باد و بوق و سروصدای شهر، آنها را باید میخ کرد به کاغذ و گذاشت پیش چشم شنونده‌اش. شاید هم کسی نگفته و از این حرف‌هاست که این روزها خودمان می‌گوییم و نسبتش می‌دهیم به کسان دیگر. به‌هرحال گوینده احتمالاً این گفته را وقتی گفته که این «اس‌ام‌اس» و شرکا در کار نبوده‌اند. هرچند این زبان که کلمات در آن باید دُم‌بریده و فشرده و داغ‌داغ باشد، بیشتر به درد کارراه‌اندازی و بده‌بستان می‌خورد تا نشستن و درددل کردن.
به‌هرحال من در آخر پاییز ۱۳۸۱ با حمید امجد درددل کردم و آن شد همین که بعد از هفده سال دوباره دارد خوانده می‌شود. خودش قرار است بشود سرآغاز درددل‌های دیگر در این جهانِ تنگ‌حوصله و پرمشغله و تلخ‌اخلاق. قرار است باز نامه بنویسیم، یعنی کلمات را میخ کنیم به کاغذی که حالش این روزها خوش نیست. شاید این درددل‌ها حال ما، حداقل من یکی را، کمی، فقط کمی، بهتر کند.

محمد چرم‌شیر

حمید امجد بزرگوار
می‌دانم که برای نوشتن همین چند خط فسقلی چقدر عذابت داده‌ام. اما باور کن دست خودم نیست. واقعاً نمی‌دانم باید چه چیز بنویسم. نه، این جمله‌ی درستی نیست که می‌گویم، درستش این است که دیگر نمی‌دانم برای چه باید چیزی بنویسم. فکر می‌کنم حالا – همین روزها- دارم تقاص زیادی نوشتن‌هایم را پس می‌دهم. دارد اتفاق عجیبی برای من می‌افتد. دارم ایمانم را به نوشتن از دست می‌دهم. و تو و محمد رحمانیان و حتماً آتیلا بهتر از همه می‌دانید که این برای من یعنی چه؟ گاهی فکر می‌کنم از دور خارج می‌شوم و این همان صدای گنگ و منحوسِ بیرون پرت‌شدن است. نمی‌دانم. اصلاً دلم نمی‌خواهد این چند خط رنگ‌وبوی چسناله پیدا کند. برای خودم که صحنه‌ی کوچکی‌ست از یک غم بزرگ. اما واقعاً عیبی دارد کمی هم چسناله‌کردن؟
تو و محمد و حتماً آتیلا بهتر از هرکس می‌دانید که هیچ‌وقت پاسخی برای اهانت‌های رفته به خودم نداشته‌ام. همان‌طور که توجهی نکرده‌ام به تمجیدهای گاه‌وبیگاه که بوده‌اند. چرا که داوری واقعی نسبت به خودم را نه در اینجا که همیشه در جای دیگری جست‌وجو کرده‌ام. شاید در آخرالزمانی فرضی، روز داوران اصلی، روزی که تاریخ برای هرچه کرده‌ام و هرچه نوشته‌ام به صلابه‌ام می‌کشد. به همین دلیل هیچ‌وقت خودم را درحال مسابقه با خود و افرادی ندیده‌ام جز زمان. اما حالا دارم بدجوری ایمانم را از دست می‌دهم. گاهی فکر می‌کنم شاید این به‌دلیل نوعی ارضاشدگی باشد. اما حقیقتاً این‌طور نیست. هنوز نیست. هنوز مانده کار این جدال با زمان. این را از ولع هنوزمانده‌ام می‌گویم به اینکه بخوانم و می‌خوانم، با اشتهایی غریب‌تر از همه‌وقت… پس چرا دارد این می‌شود که حالا هست؟ این سؤال را زیاد از خودم می‌پرسم. و تا همین حالا فقط یک جواب برایش یافته‌ام. آنچه از این ولع و اشتها به کفم می‌آید صورتی‌ست شخصی و برای خودم. و من هیچ‌وقت تنها به این صورت نگاه نکرده‌ام. همیشه فکر کرده‌ام از این صورتِ شخصیِ من چه به بیرون از من پرتاپ می‌شود؟ من آموخته‌ام که بیاموزانم. تجربه‌ کرده‌ام که در اختیار بگذارم. من دارم بدجوری مخاطب این چیزهایم را گم می‌کنم. واقعاً گم می‌کنم؟ این را هم دارم پی‌درپی از خودم می‌پرسم. من دارم توپ‌هایم را به دیوار می‌کوبم. همیشه از من این سؤال را پرسیده‌اند که مخاطب تو کیست؟ هیچوقت جواب روشنی به این سؤال نداده‌ام. چون همیشه به‌نظرم شعار آمده که بگویم مخاطبی ندارم غیر از تئاتر. و تو و محمد و حتماً آتیلا بهتر از همه می‌دانید که هیچ زمانی اهل شعار نبوده‌ام. که در این هزارتوی مسکنت و رنج و تحقیر و چندوچون‌ها به هیچ‌چیز اندیشه نکرده‌ام جز خود تئاتر. و امروز همین تئاترم را گم کرده‌ام. آن وجوهِ بیرونیِ این تئاتر را که عبارتند از آنهایی که باید آموخته‌هایم را به آنان بیاموزم، و تجربه‌هایم را به آنها واگذارم. ایمانم به همین چیزهاست که دارد فرو می‌ریزد. من دارم توپ‌هایم را به دیوار می‌کوبم.
تو اصرار می‌کنی بنویس. و من می‌خواهم بنویسم. از یون فوسه و شگردهای غریبش که از هیچ‌چیز همه‌چیز می‌سازد. از دیوید مامت و زبان شگفت‌انگیزش. از «جولی ِ»دیوید مامت و ترجمه‌ی رشک‌انگیز امیرِ خودمان. از تام استاپارد و همین نمایشنامه‌ی«روزِنکرانتز» و «گیلدِنسترن مُرده‌اند» که اتفاق غریبِ این‌روزهای بازار کتاب ماست. می‌گویم می‌نویسم. چشم می‌نویسم. دلم هم می‌خواهد بنویسم اما باز صدایی در گوشم نعره می‌زند که برای چه کسی، برای چه؟ این غرایب و این شگفتی‌ها را با که قسمت کنم؟ با خودم؟ همین انعکاس تجمل که من دارم می‌خوانم کافی‌ست؟ همین پیروزی در مسابقه‌ی سرعت یعنی همه‌چیز؟ من که مخاطبین اندک خودم را دارم- همین گپ‌های سرپایی که در هر گوشه‌ای انجام می‌شود. اما وقتی می‌نویسم یعنی دارم مخاطبان وسیعی برای خودم فرض می‌کنم. و درد من از همین‌جاست که شروع می‌شود. دارم توپ‌هایم را به دیوار می‌کوبم.
بارها برایت گفته‌ام که خنده‌ام می‌گیرد و حرص می‌خورم، و حالا برایت می‌گویم قهقهه می‌زنم و جنون می‌گیرم از اینکه دارم دائم در ذهنم دست به حذف و حذف می‌زنم. من شعرِ شاعرانِ ریز و درشت را می‌خوانم و آنها مرا و امثال مرا نمی‌خوانند. می‌گویم عیب ندارد. من قصه و رمانِ همه را می‌خوانم، حتی خیلی جلوتر از همه‌ی دوستان و آشنایانشان. و آنها مرا نمی‌خوانند. می‌گویم عیب ندارد. من همه را می‌خوانم و کسی ما را نمی‌خواند. می‌گویم به درک. من می‌خوانم برای همین آدم‌های محدوده‌ی تئاتر خودمان. می‌خوانم، یاد می‌گیرم، تجربه می‌کنم و پسش می‌دهم به همین آدم‌های تئاتر خودمان. همه را حذف می‌کنم برای همین آدم‌های تئاتر خودمان. و امروز نگاه می‌کنم و می‌بینم نیستند همین آدم‌های تئاتر خودمان. دارم متناقض حرف می‌زنم؟ از داوری زمان می‌گویم و به نبودن آدم‌های حال معترضم؟ نه، دارم می‌گویم نسل داوران آینده از دامان کدام آدم‌ها به همه‌چیز خواهد نگریست؟ روزگاری غریبی داریم، ما و تئاتر.
حمید عزیز، دارد جواب می‌دهد آن عقده‌مندیِ آدم‌هایی که هیچ‌وقت جزوِ خانواده‌ی تئاتر ما نبوده‌اند، حتی اگر همیشه چهره‌های منحوسشان را رؤیت کرده‌ایم در همه‌جای تئاتر خودمان. آنها که همه را به‌نفع بلاهت خودشان سلاخی کرده‌اند، و چون بضاعتی نداشته‌اند، برای جایگیری، تنها ایمانِ ما و نسل‌های در راه را زایل کرده‌اند. دارد جواب می‌دهد آن‌همه به‌گُه‌کشیدن‌ها. و حالا روزگار غریب تئاتر ما جز این نیست که نسلِ آمده نه الگویی دارد و نه الگویی را می‌پذیرد. نسلی که از بی‌اعتمادی، مدنیت تئاتر را به بدویت آن رجحان می‌دهد. و در خماریِ بی‌انگیزگی، در تهِ غارهای بدویتش در حال جان‌کندن است.
زمانه‌ی بی‌عاطفه‌ای‌ست و تئاتر عزیزی که مثله شده است و می‌شود.
تو را به خدا فقط نگو درکی از جهان ندارم و درکی از وانفساییِ روزگار. خودم بیشتر از همه این را به خود گفته‌ام که ما، تئاتر، ریگِ کفِ جوی هستیم و این روزگار و آدم‌هایش، آبی که می‌رود. اما حمید عزیزم، باور کن آن ریگ دارد با این آب شسته می‌شود، تحلیل می‌رود. و این را من می‌گویم که بی‌ایمان به روزگارِ بعد از خودم، ترجیح می‌دهم نباشم.
هرچه فکر می‌کنم می‌بینم همین حالا فرهاد مهندس‌پور باایمان‌تر از من مانده است. همو که می‌گویند دارد، با این یادداشت‌های روزنامه‌ای‌اش، صحنه‌ی انتحار خود را می‌سازد. او هنوز باایمان‌تر است که تیغ برداشته و دارد گردن مسؤولان این فرجام را می‌زند. و من بی‌ایمان‌تر از او که از بس از همه‌چیزِ این تئاتر جذر گرفته‌ام دیگر هیچ برایم نمانده است. دارم توپ‌هایم را به دیوار می‌کوبم.
همین چند روز پیش داشتم یکبار دیگر نمایشنامه‌ی «چشمِ بد دورِ» امیرِ خودمان را می‌خواندم، از بس که کارِ خوبش در ترجمه‌ی روان «جولی»ِ دیوید مامت انگولکم کرده بود. گفتم بخوانم برای ایمان‌های ازدست‌رفته‌ام. و باورت نمی‌شود اگر بگویم میان صفحه‌ی یک تا پایانش چند نفر از راه رسیدند و پرسیدند که راست است شبی بیش از چهار ساعت نمی‌خوابی؟ و ما چه کنیم که همین چهار ساعت را بخوابیم؟ هیچ‌کدام نپرسیدند این چه کوفتی‌ست که می‌خوانی؟ و نپرسیدند به چه انگیزه‌ای‌ست که می‌خوانی؟ من هم نپرسیدم شما چند ساعت وقت صرفِ همین کاکل‌های خودتان می‌کنید؟ فقط به خودم گفتم بلند شو و برو. و حمید عزیزم، گریه کردم برای خودم، برای این امیرِ خودمان و این تئاتر. یادم آمد آن جوانکی را که در روز آغاز سال تحصیلی جدید در کلاسش گفته بود من بهترین و تنها دراماتورژِ این مملکتم. به خودم گفتم چه شجاعتی دارد این جوان که می‌خواهد بارِ این‌همه نکبت را یک‌تنه به ناکجاآباد ببرد، به برهوتی که حتی بن‌لادن هم در آن سکنا ندارد.
خسته‌ام حمید. اگر کلمه‌ای حرف حساب نمی‌زنم ملامتم نکن. اگر چسناله می‌کنم حتی، سرسری نگذر؛ من خسته‌ام. تلخم. از بس که دارم توپ‌هایم را به دیوار می‌کوبم. واقعاً دیگر نمی‌دانم برای چه باید چیزی بنویسم.
آخر پاییز ۱۳۸۱
*این مطلب پیش‌تر در چهل‌وهفتمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

0 Comments

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

مهمان‌نوازی

مطلب بعدی

ژوزف کودلکا و نگاه‌ خیره‌ی اولیس

0 0تومان