نشانی یک صفحه دفتر سررسید را پر میکند، از بس دور است و پیچدرپیچ؛ نشانیِ رسیدن به روستای نورعلیبیک در حوالی ساوه که گویا زمانی در مسیر جادهی ابریشم بوده و بارانداز تاجران با کاروانسراهایی که یکبهیک تخریب شدهاند، یا به حکم طبیعت یا بهعلت عریض شدن جاده. حالا اما پر از انار است که در روزهای پایان مهر کمر درختها را خم کردهاند با خونچکانِ رسیدگیشان. پادشاه اقلیم کوچکی در گوشهای از این انارستان فرشید علیمی است که حالا پانزده سالی میشود، میان دیوارهایی از کاهگل و آجر و چوب، اینجا را آباد کرده و پناه برده است به کارگاه و خانهاش از شر هیاهوی بدآهنگ فضای هنر و مناسبات و حواشیاش. گوشهگیر و تنها نیست و با اهالی روستاهای اطراف و خانوادههایشان معاشرت میکند و مهمان عروسیها و همراه سوگواریهایشان است؛ رابطهای ساده و بیپیچیدگی و رو که راضیاش میکند.
متولد ۱۳۳۵ است در کاشمر که به سبب حرفهی پزشکی مادر و پدر سالهایی را در مشهد گذراندهاند و بعد روانهی تهران شدهاند. اما او رو آورده است به کار صنعتی و جوشکاری تا ۱۳۶۸ که حادثهی پرتاب شدن از ساختمانی در حال ساخت، مدتها، خانهنشینی را بر او تحمیل میکند؛ وضعیتی که به قول خودش عدو را سبب خیر میکند و کار هنر ،که تا پیش از این مشغولیتی تفننی بوده، جدی میگیرد و از آن پس مجسمه میسازد و به دلیل دانش فنی هنرمندان بسیاری را در اجرای آثارشان همراهی میکند. در دههی هفتاد نمایشگاههای متعددی در گالری سیحون و اثر و برگ برپا میکند اما به موازاتش آثار هنر کاربردی را جدی میگیرد؛ کارهایی که چراغ کارگاهش را روشن نگاه داشته و در همکاری با معماران توانسته سلیقهای را به اشیای روزمره و اسباب و ادوات خانه تسری دهد که آشناترینش نمای نگارخانهی شیرین در خیابان سنایی تهران است؛ حصاری ساخته از قطعات کوچک فلزات بهدقت بههم جوشخورده که به خارهایی درهمتنیده میماند و بافتی است که در دیگر مجسمههایش دیده میشود. در حقیقت او مرزی میان هنر کاربردی و دیگر اشکال هنر قائل نیست ازاینرو که مرزی میان زندگی و هنر قائل نیست: «استاد نازنینی داشتم، آقای ایرج انواری، که همسایهی من بود و وجودش نعمتی بود که من در کنار او بسیار دیدم و آموختم. دقت و مطالعه در تاریخ هنر و البته هنرهای کاربردی. از دوران مدرن این مرز به وجود آمد، و الا هنر بخشی از زندگی روزمرهی مردم بوده. در اسباب پختوپز و روشنایی و رکاب اسب و قبضهی شمشیر و فرش زیر پا و گرهچینیهای پنجرهها. هنر روی دیوارها نمیرفته است یا مثل حالا توی پستوی مجموعهدارها. اینطوری سلیقهای عمومی برای تمام مردم شکل میگرفته است. اگر امروز مردم بدسلیقهاند از آن روست که ما هنرمندان وظیفهمان را درست انجام ندادهایم و گیر کردهایم در ارائهی اثرمان در فضاهای بستهی هنر. فقط مهندس و پزشک و قاضی نباید احساس مسؤولیت به جامعه داشته باشند. وظیفهی ما هم هست که سلیقهی عمومی را شکل بدهیم. توقع داریم جامعه ما را روی سرش بگذارد، اما ما هم باید هر وقت دلمان خواست هر کاری دوست داشتیم برای بخشی از جامعه انجام بدهیم. حالا این کار اصلاً خورند جامعه هست، پذیرفته و درک میشود؟ انگار اصلاً مهم نیست.»
او از نزدیک بودن زندگی و اثر هنری که حرف میزند همزمان از مرگ نیز سخن میگوید؛ از جاری بودن آن در مرگ نیز که مرزی ندارد با زندگی. سالهاست که سنگ قبرهای قدیم یا پارههایی از آنها را از گورستانهای متروک جمعآوری میکند و سالهاست که از قبرها عکاسی میکند؛ قبرستانهایی که در سفرهای فرنگ از آن گذر کرده است تا سراسر ایران و جنوب و حوالی کرمان و بهویژه ابارِق (دهی بین جیرفت و گلبافت) که توجهش را جلب کرده، برای قبرهایش که مسطح نیست و بهعلت باد و شنزار عمودی در زمین فرو شده است. او سنگ قبر را بهمثابه اثر هنری میشناسد که همانگونه که باید همراه زندگی باشد همراه مرگ میشود؛ سنگهایی که در خود چیزی از روزگار مردمان را دارد؛ از ابزار حرفه یا رشتهمویی بافته یا شانهی سر برای زنی که بهقول هملت «روزی زنی بوده» است: «در آن قبرهای قدیمی که این سالها خود یا تصویرش را گرد آوردهام، حجار آن سنگها چقدر ساده مرگ را وصل کرده است به زندگی. اینقدر سرد و صلب نبوده مثل روزگار ما که سنگی سیاه و تخت را میاندازند روی مزار که خیال کنی در یک چالهای تاریک افتادهای. روی سنگها گندم کار میکردهاند و چیزهایی که مینوشتهاند پیام مرگ نداشته، حتی تاریخ هم نمیزدند گاهی، یا شیرسنگیها … اصلاً همان چیزی که دربارهی شهید گفته میشود که زخمهایش نیاز به شستوشو ندارد و باید با همان لباس رزمش به خاک سپرده شود همین وصل به حیات است.»
شاید از همین رو است، و بهعلت نگاه او به مرگ و مجموعه تصاویری که گرد آورده، که فرزانه طاهری سنگ مزار هوشنگ گلشیری را به او سفارش میدهد: «فرزانه پیش من آمد و خواست که من سنگ را بسازم اما چند نویسنده از تهران و اصفهان خیلی اظهارنظر میکردند؛ حتی مینیاتور و گلومرغ روی کالک کشیدند و فرستادند که تراشیده یا لیزر بشود. انگار سنگ قبر را بهصورت اثر هنری، که هنرمند میتواند بسازد، قبول نداشتند و فکر میکردند که طرحی میدهیم تا روی آن بیندازند. در مورد قبر شاملو هم از طریق دوستانی مثل آقای فداییان، که با آیدا در ارتباط بودند، به من پیشنهاد شد. من طرح زدم برای سنگی بزرگ، بلوک یک در دو متر که روی آن از خود سنگ تلّ حروفی که روی آن ریخته شده است دربیاید اما با قوانین قبرستان امامزاده طاهر جور درنمیآمد. باید طرح را تغییر میدادم که ترجیح دادم انجام ندهم. بهشتزهرا هم همین است، یونیفرم است بنابراین برای قبر افراد شاخص، یا حتی در قطعهای که مربوط به هنرمندان است، نمیشود کار خاصی کرد از آن دست که شما مثلاً در پرلاشز و دیگر گورستانهای هنرمندان میبینید که هر کدام از سنگها اثری هنری است. برای هوشنگ گلشیری هم به درخواست فرزانه جایی برای قرار گرفتن شمع در طراحی اولیه بود اما اجازه نمیدادند. حتی سنگ کمی شیبدار بود که گفتند باید تخت باشد، چون قبر مسلمان نباید سایه بیندازد. البته شما در خیلی قبرستانهای قدیمی مسلمانان میبینید که چنین چیزهایی هم نیست، حتی ساختن بقعه هم خود نوعی نقض این حرف است، البته بماند که بهنظرم گور شاعر باید زیر آسمان باشد؛ چیزی شبیه طبیعت و تن که از آفتاب و باران و باد تأثیر بگیرد و تغییر کند، چیزی زنده و پویا. مدام محدودیت، محدودیت ایذایی که واقعاً نگذارند حضور آن فرد بهصورت نماد عمده نشود و نمیدانند که اصل داستان، بخواهند یا نخواهند، عمده است و مهم است در آثار آن هنرمند؛ که میان مردم است و دیده و خوانده میشود. هر زمانی بیربط به مناسبت تولد و مرگ به قبر شاملو یا گلشیری سر بزنید، میبینید آنجا کسانی هستند. حالا محدودیت برای ایجاد فضای خلاقه و درخور آن فرد چی را عوض میکند؟ این باعث میشود آدمها نیایند و احترام و قدردانیشان را ابراز نکنند؟»
توی کارگاه با طاق و قوس کویری و بادگیرهایش کنار اسباب و ادوات کار روس فلز و سنگ قطعات جمجمه و استخوانی هست که او از بقایای حفاری میراث فرهنگی در معبدی باستانی محلات گرد آورده است؛ تصویری از آنگونه که انگار نیچه را احضار میکند که «مرگ پایان زندگی است، ولی مرگاندیشی آغاز آن». «من در تمام کارهایم بشارتی به زندگی دادهام از ساچمههای غلتانی که از توی کار بیرون میخزند یا آتش … همیشه گفتهام که زندگی از هر چیز مهمتر است. مادر من آدم سختکوش و محکمی بود؛ دختری از خانوادهای قالیباف که با تلاش خودش پزشک شده بود و با نظمی دقیق و بیوقفه زندگی میکرد. در سه ماه آخر زندگیاش و در اوج بیماری ازش خیلی آموختم؛ دربارهی زندگی از نگاه اویی که آنقدر با برنامه و سخت زندگی کرده بود در روزهایی که میداند دارد از دست میرود. میگفت فقط احمقها آرزومند از دنیا میروند، هیچ کاری را برای بعد نگذار که هیچ بعدی وجود ندارد. به جوانها اغلب میگویم که چقدر خودتان را لوس میکنید؟ امروز من افسردهام و از این حرفها. صبح که بیدار میشوی و آفتاب میدرخشد یعنی امروز بلیطت برده است. به قول شاملو زندگی بهطرز ناجوانمردانهای کوتاه است. نمیدانی آن پایان کِی است، نیم ساعت دیگر یا پنجاه سال دیگر. اینی که هست ارزشمند است.»
آفتاب کمرنگ پاییز پهن است و باد بادزنگ فلزی آویخته در ایوان را بهصدا میآورد و غژاغژ تابی را که در کنار لرزش سطح آب حوضچهای در آیند و روند است. توی یکی از عکسهای نمایشگاهی در ۱۳۷۹ در گالری اثر (آنوقت که در درکه بود و از معدود فضاهای زنده و پر از بحثهای هنر در آن روزها) اثری دیده میشود با سه لتِ قابِ باریک و ایستادهی فلزی که یکی خالی است و یکی آینهای دارد و یکی شعلهای از آتش؛ یادمانی برای زندگی و به همان نسبت برای مرگ.
فرشید علیمی مرگاندیشیاش را با ملموسترین شکلی از زندگی پیوند زده است، با خاک و آب و گیاه و دور از هیاهویی که خود ضرباهنگ مرگ است در هیأت قیلوقالِ زندگان و نیک میداند که «کوتاه است در، پس آن بِه که فروتن باشی».
- عکس بالای مطلب: عباس کوثری
- این مطلب پیشتر در شمارهی ۳۳ مجله شبکه آفتاب منتشر شده است.